اشعار عاشقانه

چاهی خالی‌ام

چاهی خالی‌ام
اما سنگی بینداز
ناامیدت نخواهم کرد
عشق چیست؟
جز همین صدای کوچک

گیجم میان هزاران زنی که تویی

پشت در ایستاده‌ای
زنگ را فشار می‌دهی
و انگار تمام صداهای جهان
از رطوبتِ گریه‌ات زنگ زده‌اند

گیجم میان هزاران زنی که تویی
و هر صدایی به جمجمه‌ام وارد می‌شود
گلوله‌ای‌ست که از دهان تو پرتاب شده

گیجم میان هزاران زنی که تویی
و قلبم آنقدر جوش آورده
که رنگِ سرخش از پوستم عبور می‌کند
که مدام می‌پاشد به در و دیوار

گیجم میان هزاران زنی که تویی
و دست‌هایم در هم گره خورده‌اند
که دستگیره‌ی در را پیدا نمی‌کنم
که تو از بیرون به درون بریزی
و این گِلِ خشکیده دوباره زنده شود

و دست‌هایم در هم گره خورده‌اند
که خاطره‌ی دست‌هایت را پیدا نمی‌کنم
که دست‌هایم میان این همه دست محاصره شده‌اند
و خاطره‌ی دست‌هایت دانه‌ی کوچک آویشن است
در گونیِ بزرگِ فلفل سرخ

تلفن را برمی‌دارم
صدای تو در آشپزخانه دم کشیده است
صدای تو در حمام بخار می‌شود
صدای تو در اتاق خواب به خواب می‌رود
پشت در نیستی
و زنگِ در هنوز فشرده می‌شود

واژه‌ها در دهانم زنگ زده‌اند

می‌خواهم بگویم دوستت می‌دارم
اما واژه‌ها در دهانم زنگ زده‌اند

می‌خواهم بگویم دوستت می‌دارم
اما صدایی که از لب‌هایم می‌شنوی
صدای لغزیدنِ دو تکه آهنِ اسقاط
روی همدیگر است

می‌خواهم بگویم دوستت می‌دارم
اما زبانم را نیمه جان
در تابوتی مرطوب دفن کرده‌اند

جمع کرده‌اند تمام فلزات را پدر و مادرم
از شش گوشه‌ی جهان
تا پسری داشته باشند

دست بکش بر پوستِ آهنی‌ام
گُل خواهد داد
زخمی که با دست‌های تو پانسمان شود

بوسه دانشی از عشق بود

بوسه
دانشی از عشق بود
سقوط
دانشی از ارتفاع
مرگ
دانشی از زندگی
و شعر
سرگیجه‌ای که پایان ندارد

زیباییِ تو بُرّنده است

زیباییِ تو در آشپزخانه
تکه‌تکه‌ام می‌کند

زیباییِ تو در تخت‌خواب
مشغولِ کشتنِ من است

زیباییِ تو در حمام
مشغول غسل دادنِ تنم

زیباییِ تو در گهواره
مرا تکان می‌داد

زیباییِ تو: اندوه
زیباییِ تو: هولناک
زیباییِ تو بُرّنده است
دست که به صورتت می‌برم
دستم شکنجه می‌شود

زیباییِ تو
تقدیر من است
در وقتِ مرگ
از گلوگاهم خارج خواهد شد

فتح شده‌ام به دست مورچه‌ها

دراز کشیده بودم
لب‌هایت بر پوست سینه‌ام
و صفوف مورچه‌ها بر کف اتاق
پیوسته در حرکت بودند
دراز کشیده بودم
بلند شدی
اشیای خانه بلند شدند
و همچون موجی بلند
بر خودشان فرو ریختند
دو تپه نه؛
دو کوه نه؛
جامانده است از تو:
یک لباسِ کوچک که دو قله‌ی آتش فشان است
جامانده است از تو:
هراس چشم‌هایت بر اشیای خانه
جا مانده است از تو:
صدایی که خودش را به در و دیوار می‌کوبد
تکه‌تکه شده
دلی که پرت کردی کف آشپزخانه
به تو زنگ می‌زنم
عکسم پشت شیشه‌ی تلفنت زندانی‌ست
هرچه دست به شیشه می‌کشد
راهی به تو باز نمی‌شود
مورچه‌ها خانه را فتح کرده‌اند
تاریکی روی ستون فقراتِ تاریکی راه می‌رود
و چیزی جز چند ستونِ پوسیده باقی نمانده است
فتح شده‌ام به دست مورچه‌ها
پوسیده‌ام از درون
و پوستم به ستون فقراتم آویزان است
جای بوسه‌ات بر سینه‌ام سرخ شده
دهان باز می‌کند
دراز می‌کشم
سینه‌بندت را بر چشم‌هایم می‌گذارم
ثانیه‌ها همچون صفوف پیوسته‌ی مورچه‌ها
در سوراخ سینه‌ام فرو می‌روند و بیرون می‌آیند

ما مُرده‌ایم اما هراسی نیست

آبی که دست بر سنگ‌ها می‌کشد
به دنبالِ چه چیز می‌گردد؟
دست بر تنت می‌کشم
و حرکتِ زمان را در رگ‌هایم احساس می‌کنم

عبور ثانیه‌هایم را کشف می‌کنم
و خطوط روی پوستت عمیق‌تر می‌شوند

در عمقِ هر چینی که روی پوست داری
چقدر خنده نهفته است؟
چقدر اندوه؟ چقدر بوسه؟
چقدر خشم؟

چشم‌های بسته‌ی من
و لب‌هایی که بر لبت کشیده می‌شدند
و لب هایی که بر لبت کشیده می‌شوند
ما مُرده‌ایم اما هراسی نیست
وقتی مرگ نمی‌تواند پایانی بر بوسه‌هایمان باشد

و دهانت کلاه شعبده‌بازی من است

می‌بوسمت
و دهانت کلاهِ شعبده‌بازیِ من است
هر بار گُلی
خرگوشی
شعری
اسلحه‌ای از آن بیرون می‌کشم

می‌بوسمت
و تخت‌خوابمان
بر شانه‌ی خرگوش‌ها روان است

می‌رود تا روزهای کودکی
آنجا که درخت، درخت بود
گُل، گُل
پنجره، پنجره
خرگوش اما برف بود
تا می‌آمد
سفید می‌شدیم

می‌بوسمت
و گُلی که در دهانت روییده
در دهانم به بلوغ می‌رسد

خرگوش‌های سفید
در دهانمان به بلوغ می‌رسند

پنجره
دیگر پنجره نیست
جیغ و گلوله است
درخت‌ها قنداقِ اسلحه
وَ گُل استعاره‌ای‌ست از اسکناسی چرک و مچاله
مزین شده به چهره‌ی چند روان‌پریش

می‌بوسمت
برای ثانیه‌ای
ثانیه از کار می‌افتد
اسلحه به خواب می‌رود
گلوله در هوا می‌ایستد
اما صدای گلوله از گلوله
صدای جیغ از جیغ
صدای بوسه از بوسه جدا شده
به راهش ادامه می‌دهد

می‌بوسمت
و نیل در پاهای پرطراوتِ تو جاری‌ست
باید عصای جادویی‌ام را به نیل بزنم
و واژه‌هایی را
که سال‌ها در من بردگی کرده‌اند
در تو رها کنم

بعد از تو گله‌ی گاوهای وحشی‌ام

بعد از تو
گله‌ی گاوهای وحشی‌ام
سر می‌کوبم به اتومبیل
به تیر چراغ برق
به ثانیه‌ها
به رنگ‌ها
به علّت و معلول
به دوست و دشمن
به مکان و زمان
و هر آنچه آدمی ساخته را ویران می‌کنم

بعد از تو
روی خاک دراز می‌کشم و
آنقدر تغییر رنگ می‌دهم
تا با زمین یکی شوم

خاطره‌ی مرگت از دست‌هایم پاک نمی‌شود

دست‌هایت را می‌بستی
و من دو صدفِ سخت را نوازش می‌کردم
دست‌هایت را باز می‌کردی
شب
اقیانوسی بود
که ناگهان پر از مروارید می‌شد

تا دستم را می‌گرفتی
دسته‌ی کبوتران سفید
چون هوایی که در رگ تزریق می‌کنند
در هوا منتشر می‌شد

کنارت پشت و رو می‌شدم
کودکِ درونم بیرون می‌آمد
دستت را می‌گرفت وُ
با تو قدم می‌زد

دستم را گرفته بودی
و در کوچه‌های کودکی‌ات می‌چرخاندی
دستم را گرفته بودی
و دالان‌های تاریکِ عمرت را نشانش می‌دادی
دستم را گرفته بودی
به گورستانی رسیدی
در آن چرخ زدی
و دستم را روی سنگی گذاشتی
که نامت بر آن حک شده بود

هرچه مشت به دیوار می‌کوبم
خاطره‌ی مرگت از دست‌هایم پاک نمی‌شود

انگشت به انگشت
دست‌هایمان از هم جدا می‌شد
و تو نمی‌دانستی
که انگشتِ آخرم
ضامنِ کوچکی بود برای انفجاری بزرگ

تو مُرده‌ای
من جای درون و بیرونم را گم کرده‌ام
و هرچه خودم را پشت و رو می‌کنم
بی‌فایده است

تو مرده‌ای
من تمام ثانیه‌ها را قدم زده‌ام
اما خانه‌ام را پیدا نمی‌کنم
تو مرده‌ای
و انفجاری بزرگ
در کوچه‌های شهر سرگردان است