اشعار عاشقانه

خداحافظ عزیزم این سطر پایان تو نیست

«خداحافظ عزیزم»
این سطر
پایانِ گفتگو نیست
تو را در خود ادامه خواهم داد

تو را در خود ادامه می‌دهم
همچون آتشفشانی خاموش
که خاطراتِ مذاب را

تو را در خود ادامه می‌دهم
همچون دریایی خشکیده
که خاطراتِ آب را

«خداحافظ عزیزم»
این سطر
پایان گفتگو نیست
این ابتدای شعری متلاطم است

وزنه‌ی کلمات را به پاهایت ببند
و خودت را به سطرها بسپار

جیب‌هایم را از کلمات پر کرده‌ام
و هرچه عمیق‌تر به تو فکر می‌کنم
عمیق‌تر در سکوت فرو می‌روم

سنگم در دست‌های تو
سنگم که مرا در آب پرت می‌کنی

دایره‌ام پنهان شده در سنگ
که تنها آب برملایم می‌کند
بعد آنقدر خودم را ادامه می‌دهم
تا ناپدید شوم

خانه‌ای متروکم
اشباح در اتاق‌هایم می‌رقصند
و صدایی که از گرامافون پخش می‌شود
صدای خنده‌های توست

بعد از تو
آتشفشانی خاموشم
که با چهره‌ای مبدل
در کوچه‌های شهر قدم می‌زند

اتومبیلی فرسوده‌ام
می‌گریزم از تصویر تو
که در آینه‌هایم جامانده است

خُرده نانی هستم
بر طاقچه‌ی پنجره
بوسیده شده با لب‌های تو

روسپی‌خانه‌ای ورشکسته‌ام
که تمام زنانش تویی

درختی خشکیده‌ام
که آبستنِ یک ابر است
ابری که تویی

بر من ببار
موش‌ها ریشه‌هایم را جویده‌اند

بر من ببار
زمان زیبایی‌ام را جویده است

بر من ببار
خشکیده نانی میل به تازه شدن دارد

بر من ببار
اتومبیلی فرسوده می‌خواهد در دریا سقوط کند

بر من ببار
خانه‌ای متروک را به صدای باران مزین کن

بر من ببار
اما به یاد داشته باش
باران ماهیتِ کوه را تغییر نمی‌دهد

«خداحافظ عزیزم»
این سطر
پایانِ تو نیست
تو را ادامه می‌دهم
که مثل سنگی افتاده‌ای در سرم
و دایره دایره بزرگ‌تر می‌شوی

صدای رفتنت صدای استخوان است

صدای رفتنت
صدای خرده شیشه است
صدای استخوان است
صدای دستی‌ست
که باز می‌شود به سوی آفتاب
اما خون‌آلود بسته می‌شود

صدای رفتنت
صدای تصادفِ لبخند با گاردریل است
صدای ریزش کوه است
صدای سقوط جنینی‌ست
که آمده طعم میوه‌های تابستانی را بچشد
اما در فاضلابِ شهری غرق می‌شود

صدای رفتنت
صدای جیغ پرنده‌ای‌ست
فرو رفته در موتور هواپیما
صدای شلیک اسلحه است
بر مادرانِ دادخواه
صدای ریزش بمب خوشه‌ای‌ست
بر آخرین پناهگاه

صدای رفتنت
ارّه است
پتک است
سرنگِ هواست
صدای رفتنت شهری را عزادار می‌کند

تو رفته‌ای
اما صدای رفتنت مانده
صدای رفتنت استخوانی‌ست در گلو
که نه پایین می‌رود
نه بالا می‌آید

جراح انگشتانش را – گوشه‌ای از شب پیش

جراح
انگشتانش را در سینه‌‌ام فرو می‌بُرد
و تو دست برده بودی در تاریکیِ کمد
لباس‌هایت را از لای لباس‌هایم بیرون می‌کشیدی

خشمگین بودی اما آرام
در رفتارت
گله‌ی گاوهای وحشی به خواب رفته بود

چمدانت با دهانی باز
روی تخت نشسته بود
و هرچه می‌بلعید آرام نمی‌شد

پدرم با دو پا و یک چمدان به جنگ رفت
با یک پا و یک چمدان به خانه بازگشت

مادرم با دست‌های کوچکش
دهانِ چمدانی را باز کرد
و دیگر به خانه بازنگشت

امروز مادرم در کجای دنیاست؟
آیا دهانِ چمدانش هنوز باز است؟

چمدانی پدرم را به سفر می‌بُرد
و من لای دامنِ مادرم پنهان بودم
چمدانی مادرم را می‌بلعید
و من هنوز لای دامنی که نبود پنهان بودم

من پنهان بودم
می‌گفتند دست‌هایم به مادرم رفته است
پاهایم به پدر
هر بار پدر مرا به مدرسه می‌رسانْد
در چهره‌ام چیزی جز مادرم نمی‌دید

وقتی پدر قرص‌هایش را گم می‌کرد
پنهان بودم در سرفه‌هایش
وقتی قرص‌هایش را پیدا می‌کرد
پنهان بودم پشت ماسک اکسیژن
پشت ترانه‌های جنگ
که از تلویزیون پخش می‌شد

من پنهان بودم در وسایل خانه
در اسباب‌بازی‌هایم
در نقشِ آقای جراح
که عروسک‌هایش را تکه تکه می‌کرد

چمدانت را
همچون هیولایی کوچک
در کمد پنهان کردی
و ما هر روز
با دروغ‌ها و گریه‌ها و فریادهایمان به او غذا می‌دادیم

جراح
انگشتانش را در سینه‌ام می‌چرخانَد
تا تاریکی را بیرون بیاوَرد
من اما به تاریکی پناه آورده‌ام

تو را بلعیده‌اند و نور
اتاق خوابمان را بمباران می‌کند
من اما هنوز در گوشه‌ای از شبِ پیش پنهان‌ام

همچون جنازه‌ی ببری در حالِ تجزیه

همچون جنازه‌ی ببری در حالِ تجزیه
کنارت دراز کشیده‌ام
و ضربِ انگشتانت را
بر سینه‌ام می‌شمارم

در خانه برف می‌بارد
و این پوستِ پر از کبودی
لباس شبِ تازه‌ی توست

در خانه برف می‌بارد
و صدای بوقی ممتد
ارتباطم را با تو قطع کرده است

برف تا زانوها رسیده
و چای داغی که برایم می‌ریزی
سرد است
و قندی که در دهان می‌گذارم
تلخ است
و این پتوی دو نفره
میلی عمیق به تکه‌تکه شدن دارد

برف تا دهانمان رسیده
و هربار صدایم می‌زنی
صدایت چون کشتی شکست‌خورده‌ای
به برف می‌نشیند

برف تا دهانمان رسیده
و هربار صدایت می‌زنم
صدایم چون بهمنی عظیم
بر سرم آوار می‌شود

بر سرم آوار می‌شوم
همچون بهمنی عظیم

ما پنجره‌ها را بسته بودیم
تا سرمای خیابان به خانه نفوذ نکند
اما خانه از درون یخ می‌زد

همچون جنازه‌ی ببری در حالِ تجزیه
کنارت دراز کشیده ام
و تو خوب می‌دانی
زمان بر جنازه‌ی ببری که در زمستان مُرده است
به سادگی نمی‌گذرد

سنگ می‌کشم بر دوش

به آیدا
۱۳۴۳

سنگ می‌کشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی را.
و از عرق‌ریزانِ غروب، که شب را
در گودِ تاریک‌اش
می‌کند بیدار،
و قیراندود می‌شود رنگ
در نابیناییِ تابوت،
و بی‌نفس می‌ماند آهنگ
از هراسِ انفجارِ سکوت،
من کار می‌کنم
کار می‌کنم
کار
و از سنگِ الفاظ
بر می‌افرازم
استوار
دیوار،
تا بامِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشینم
در آن زندانی شوم…

من چنین‌ام. احمقم شاید!
که می‌داند
که من باید
سنگ‌های زندانم را به دوش کشم
به‌سانِ فرزندِ مریم که صلیبش را،
و نه به‌سانِ شما
که دسته‌ی شلاقِ دژخیمِتان را می‌تراشید
از استخوانِ برادرِتان
و رشته‌ی تازیانه‌ی جلادِتان را می‌بافید
از گیسوانِ خواهرِتان
و نگین به دسته‌ی شلاقِ خودکامگان می‌نشانید
از دندان‌های شکسته‌ی پدرِتان!

و من سنگ‌های گرانِ قوافی را بر دوش می‌برم
و در زندانِ شعر
محبوس می‌کنم خود را
به‌سانِ تصویری که در چارچوبش
در زندانِ قابش.

و ای بسا که
تصویری کودن
از انسانی ناپخته:
از منِ سالیانِ گذشته
گم‌گشته
که نگاهِ خُردسالِ مرا دارد
در چشمانش،
و منِ کهنه‌تر به جا نهاده است
تبسمِ خود را
بر لبانش،
و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناهانش!

تصویری بی‌شباهت
که اگر فراموش می‌کرد لبخندش را
و اگر کاویده می‌شد گونه‌هایش
به جُست‌وجوی زندگی
و اگر شیار برمی‌داشت پیشانی‌اش
از عبورِ زمان‌های زنجیرشده با زنجیرِ بردگی
می‌شد من!

می‌شد من
عیناً!
می‌شد من که سنگ‌های زندانم را بر دوش
می‌کشم خاموش،
و محبوس می‌کنم تلاشِ روحم را
در چاردیوارِ الفاظی که
می‌ترکد سکوتِشان
در خلاءِ آهنگ‌ها
که می‌کاود بی‌نگاه چشمِشان
در کویرِ رنگ‌ها…

می‌شد من
عیناً!

می‌شد من که لبخنده‌ام را از یاد برده‌ام،
و اینک گونه‌ام…
و اینک پیشانی‌ام…

چنین‌ام من
ــ زندانیِ دیوارهای خوش‌آهنگِ الفاظِ بی‌زبان ــ.

چنین‌ام من!
تصویرم را در قابش محبوس کرده‌ام
و نامم را در شعرم
و پایم را در زنجیرِ زنم
و فردایم را در خویشتنِ فرزندم
و دلم را در چنگِ شما…

در چنگِ هم‌تلاشیِ با شما
که خونِ گرمِتان را
به سربازانِ جوخه‌ی اعدام
می‌نوشانید
که از سرما می‌لرزند
و نگاهِشان
انجمادِ یک حماقت است.

شما
که در تلاشِ شکستنِ دیوارهای دخمه‌ی اکنونِ خویش‌اید
و تکیه می‌دهید از سرِ اطمینان
بر آرنج
مِجریِ عاجِ جمجمه‌تان را
و از دریچه‌ی رنج
چشم‌اندازِ طعمِ کاخِ روشنِ فرداتان را
در مذاقِ حماسه‌ی تلاشِتان مزمزه می‌کنید.

شما…

و من…

شما و من
و نه آن دیگران که می‌سازند

دشنه
برای جگرِشان
زندان
برای پیکرِشان
رشته
برای گردنِشان.

و نه آن دیگرتران
که کوره‌ی دژخیمِ شما را می‌تابانند
با هیمه‌ی باغِ من
و نانِ جلادِ مرا برشته می‌کنند
در خاکسترِ زاد و رودِ شما.

و فردا که فروشدم در خاکِ خون‌آلودِ تب‌دار،
تصویرِ مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوارِ خانه‌ام.

تصویری کودن را که می‌خندد
در تاریکی‌ها و در شکست‌ها
به زنجیرها و به دست‌ها.

و بگوییدش:
«تصویرِ بی‌شباهت!
به چه خندیده‌ای؟»
و بیاویزیدش
دیگربار
واژگونه
رو به دیوار!

و من همچنان می‌روم
با شما و برای شما
ــ برای شما که این‌گونه دوستارِتان هستم. ــ

و آینده‌ام را چون گذشته می‌روم سنگ بردوش:
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندانِ دوست‌داشتن.

دوست‌داشتنِ مردان
و زنان

دوست‌داشتنِ نی‌لبک‌ها
سگ‌ها
و چوپانان
دوست‌داشتنِ چشم‌به‌راهی،
و ضرب‌ْانگشتِ بلورِ باران
بر شیشه‌ی پنجره

دوست‌داشتنِ کارخانه‌ها
مشت‌ها
تفنگ‌ها

دوست‌داشتنِ نقشه‌ی یابو
با مدارِ دنده‌هایش
با کوه‌های خاصره‌اش،
و شطِ تازیانه
با آبِ سُرخ‌اش

دوست‌داشتنِ اشکِ تو
بر گونه‌ی من

و سُرورِ من
بر لبخندِ تو

دوست‌داشتنِ شوکه‌ها
گزنه‌ها و آویشنِ وحشی،
و خونِ سبزِ کلروفیل
بر زخمِ برگِ لگد شده

دوست‌داشتنِ بلوغِ شهر
و عشق‌اش

دوست‌داشتنِ سایه‌ی دیوارِ تابستان
و زانوهای بی‌کاری
در بغل

دوست‌داشتنِ جقه
وقتی که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاه‌ْخود
وقتی که در آن دستمال بشویند

دوست‌داشتنِ شالی‌زارها
پاها و
زالوها

دوست‌داشتنِ پیر‌یِ سگ‌ها
و التماسِ نگاهِشان
و درگاهِ دکه‌ی قصابان،
تیپا خوردن
و بر ساحلِ دورافتاده‌ی استخوان
از عطشِ گرسنگی
مردن

دوست‌داشتنِ غروب
با شنگرفِ ابرهایش،
و بوی رمه در کوچه‌های بید

دوست‌داشتنِ کارگاهِ قالی‌بافی
زمزمه‌ی خاموشِ رنگ‌ها
تپشِ خونِ پشم در رگ‌های گره
و جان‌های نازنینِ انگشت
که پامال می‌شوند

دوست‌داشتنِ پاییز
با سرب‌ْرنگیِ آسمانش

دوست‌داشتنِ زنانِ پیاده‌رو
خانه‌شان
عشقِشان
شرمِشان

دوست‌داشتنِ کینه‌ها
دشنه‌ها
و فرداها

دوست‌داشتنِ شتابِ بشکه‌های خالیِ تُندر
بر شیبِ سنگ‌فرشِ آسمان

دوست‌داشتنِ بوی شورِ آسمانِ بندر
پروازِ اردک‌ها
فانوسِ قایق‌ها
و بلورِ سبزرنگِ موج
با چشمانِ شب‌ْچراغش

دوست‌داشتنِ درو
و داس‌های زمزمه

دوست‌داشتنِ فریادهای دیگر

دوست‌داشتنِ لاشه‌ی گوسفند
بر قناره‌ی مردکِ گوشت‌فروش
که بی‌خریدار می‌ماند
می‌گندد
می‌پوسد

دوست‌داشتنِ قرمزیِ ماهی‌ها
در حوضِ کاشی

دوست‌داشتنِ شتاب
و تأمل

دوست‌داشتنِ مردم
که می‌میرند
آب می‌شوند
و در خاکِ خشکِ بی‌روح
دسته‌دسته
گروه‌گروه
انبوه‌انبوه
فرومی‌روند
فرومی‌روند و
فرو
می‌روند

دوست‌داشتنِ سکوت و زمزمه و فریاد

دوست‌داشتنِ زندانِ شعر
با زنجیرهای گران‌اش:
ــ زنجیرِ الفاظ
زنجیرِ قوافی…

و من همچنان می‌روم:
در زندانی که با خویش
در زنجیری که با پای
در شتابی که با چشم
در یقینی که با فتحِ من می‌رود دوش‌بادوش
از غنچه‌ی لبخندِ تصویرِ کودنی که بر دیوارِ دیروز
تا شکوفه‌ی سُرخِ یک پیراهن
بر بوته‌ی یک اعدام:
تا فردا!

چنین‌ام من:
قلعه‌نشینِ حماسه‌های پُر از تکبر
سم‌ْضربه‌ی پُرغرورِ اسبِ وحشیِ خشم
بر سنگ‌فرش‌ِکوچه‌ی تقدیر
کلمه‌ی وزشی
در توفانِ سرودِ بزرگِ یک تاریخ
محبوسی
در زندانِ یک کینه
برقی
در دشنه‌ی یک انتقام
و شکوفه‌ی سُرخِ پیراهنی
در کنارِ راهِ فردای بردگانِ امروز.

مهر ۱۳۲۹

ای پیدای دور از چشم

او را به رؤیای بخارآلود و گنگِ شام‌گاهی دور، گویا دیده بودم من…

لالاییِ گرمِ خطوطِ پیکرش در نعره‌های دوردست و سردِ مه گم بود.

لبخندِ بی‌رنگش به موجی خسته می‌مانست؛ در هذیانِ شیرینش ز دردی گنگ می‌زد گوییا لبخند…

هر ذره چشمی شد وجودم تا نگاهش کردم، از اعماقِ نومیدی صدایش کردم:

«ــ ای پیدای دور از چشم!
«دیری‌ست تا من می‌چشَم رنجابِ تلخِ انتظارت را
«رویای عشقت را، در این گودالِ تاریک، آفتابِ واقعیت کن!»

وآن دَم که چشمانش، در آن خاموش، بر چشمانِ من لغزید
در قعرِ تردید این‌چنین با خویشتن گفتم:

«ــ آیا نگاهش پاسخِ پُرآفتابِ خواهشِ تاریکِ قلبِ یأس‌بارم نیست؟
«آیا نگاهِ او همان موسیقی گرمی که من احساسِ آن را در هزاران خواهشِ پُردرد دارم، نیست؟
«نه!
«من نقشِ خامِ آرزوهای نهان را در نگاهم می‌دهم تصویر!»

آن‌گاه نومید، از فروتر جای قلبِ یأس‌بارِ خویش کردم بانگ باز از دور:
«ــ ای پیدای دور از چشم!…»

او، لب ز لب بگشود و چیزی گفت پاسخ را
اما صدایش با صدای عشق‌های دورِ از کف رفته می‌مانست…

لالایی گرمِ خطوطِ پیکرش، از تاروپودِ محوِ مه پوشید پیراهن.
گویا به رؤیای بخارآلود و گنگِ شامگاهی دور او را دیده بودم من…

۲۳ آذر ۱۳۳۳

پرنده‌ای در لوله‌ی تانک

لامپ را خاموش می‌کنم
آینه از کار می‌افتد
دست می‌کِشَم به اندامم
اندامم از کار می‌افتد
نام زنی را صدا می‌زنم در تاریکی
صدایم از کار می‌افتد
تاریکی از کار می‌افتد

خالی شده‌ام از من
پُر شده‌ام از زنی تنها
که در شهری دور زندگی می‌کند
و دور آنقدر تاریک است
که می‌تواند اتاق خوابت باشد
و اتاق خواب چیست
جز گوری موقت برای مرگی کوتاه؟

لامپ را روشن می‌کنم
دوباره من می‌شوم
لامپ را خاموش می‌کنم
دوباره زن می‌شوم

کسی میانِ نور و تاریکی گیر افتاده
که نمی‌دانم چیست

سیم‌ها
دورِ تنم پیچیده‌اند
دستم را دراز می‌کنم
تاریکی شکافته می‌شود
نور در تاریکی پنهان شده بود
مثل پرنده‌ای در لوله‌ی تانک
و تانکی در باغ زیتون
مثل زندگی در جنگ
و جنگ در زندگی

زخمی در دهان معشوقه‌ام پنهان شده
و عشق
چون استخوانی در زخم‌هایم فرو رفته است

چیزی در ما پنهان است
که تا لحظه‌ی مرگ بیرون نمی‌آید

درختی در این دانه پنهان است
آن را دفن کردیم
باران‌های مصنوعی را باراندیم
اما پیش از ما
کسی در هسته‌ی زمین
قرص ال-دی کار گذاشته بود
زمین به سوی انفجار می‌رود
انسان‌ها
در فضا پراکنده خواهند شد

دیده‌ام فضانوردی را
که به آغوشِ همسرش پناه می‌بُرد
و می‌گفت:
«برای زن‌ها شاید!
اما برای یک مرد
غارنشینی هرگز تمام نخواهد شد
بیا به غارهایمان برگردیم
زانوهایمان را در آغوش بگیریم
و تا پایان جهان بخوابیم»

سخت است امّا تو را از خودم جدا خواهم کرد

شب‌ها
با صدای این اَرّه‌ی لعنتی
مادرم از خواب/…
خواهرم از هوش/…
و دیوارهای خانه از مرگ می‌پرند

شب‌ها
با صدای این ارّه‌ی لعنتی
که دندان‌هایش را با استخوانِ ما تیز می‌کند،

شب‌ها
با صدای این ارّه‌ی لعنتی
که آرشه‌ای‌ست بر مویرگ‌های ما،

شب‌ها
با صدای این اَرّه‌ی لعنتی
شب‌ها
با صدای این ارّه‌ی لعنتی
شب‌ها
با صدای این ارّه‌ی لعنتی…/

سخت است اما
تو را از خودم جدا خواهم کرد

نبودنت چسبیده است به من
نه مثل چیزی از بیرون
همچون عضوی تازه
که از درون روییده باشد

موریانه‌ها – نه تو نرفته‌ای

نه
تو نرفته‌ای
تو را موریانه‌ها خورده‌اند
که اینقدر ناشیانه سقوط می‌کنم

 

 

 

پاورقی: سلیمان به برجِ بلندِ شهر رفت تا مملکتش را تماشا کند. و در حالی‌که ایستاده و بر عصایش تکیه داده بود، از دنیا رفت. مدّتی به همان وضع ایستاده بود و جنیان به تصوّرِ این که او زنده است و نگاه می‌کند، کار می‌کردند. سرانجام موریانه‌ای وارد عصای او شد و درون آن را خورد. عصا شکست و سلیمان به زمین افتاد. آن گاه همه فهمیدند که او از دنیا رفته است.

دست‌هایت خانه‌ام بود

دست‌هایت خانه‌ام بود
وقتی صورتم را در آن‌ها پنهان می‌کردم

وقتی دستگاهِ چای‌ساز
در خودش منفجر می‌شد
وقتی آفتاب
تخت‌خوابمان را زیر بمباران می‌گرفت

دست‌هایت خانه‌ام بود
وقتی تانک‌ها و هواپیماها
از پِیج‌های خبرگزاری‌ها‌
به خانه می‌ریختند

وقتی رابطه‌ام با اشیای خانه
پر از انفجار بود
و دست به هر چیز می‌بُردم
تکه‌تکه می‌شد
یا دست به هر چیز می‌بُردم
پاره‌پاره می‌شدم

دست‌هایت خانه‌ام بود
وقتی پشت ترافیک شکنجه می‌شدم

وقتی کافه‌ها
اتاق گاز و کافه‌نشینان
مامورانِ شکنجه‌ام بودند

وقتی قدم به قدم
خیابان‌های مرکز شهر
مین‌گذاری شده بود

فال‌فروش‌ها
با تفنگ‌هایشان
تولد، زندگی
و مرگم را مسخره می‌کردند

صورتم را در دست‌هایت می‌گذاشتم
کوچک می‌شدم
کوچک می‌شدم
آنقدر کوچک که در دست‌هایت فرو می‌رفتم
و از انگشتِ کوچکت اتاق‌خوابی می‌ساختم
با پنجره‌ای کوچک
رو به منظره‌ی خانه

من از این پنجره با خودم حرف می‌زدم
با گوش‌هایم که هنوز بزرگ بودند و
از دست‌هایت بیرون مانده بودند

گوش‌هایم
_ این خبرنگارهای حقیر _
چرا هیچ صدای تازه‌ای را پیدا نمی‌کنند؟
مگر عنکبوت‌ها چقدر تار تنیده‌اند
که دنیا از کار افتاده است؟

جهان از کار افتاده است
و آنچه از شلوغی می‌بینیم
فرآیندِ فساد است بر لاشه‌ای تازه

برایت سه کلید روی لب‌هایم گذاشته‌ام
کلیدی برای توقف جهان
کلیدی برای بازگشت به کودکی
و کلیدی برای عبور از آنچه دوست نمی‌داری

با بوسه‌ای جهان را جلو بِبَر
آنقدر جلو
که هواپیماها به تاریخ بپیوندند
و تانک‌ها
لانه‌ی موش و خفاش شوند
آنقدر جلو
که از تو
تنها استخوانِ دست‌هایت باقی بماند
و از من
صورتی که کف دست‌هایت خوابیده است

به بوسیدن ادامه بده
ادامه بده…
کوچک شده‌ام
آنقدر کوچک که می‌توانم به درونِ مادرم برگردم
در خودم مچاله شوم
و فریاد بزنم:
«دست‌هایش خانه‌ام بود
پنجره‌ای برایم بسازید
تا دست‌هایش را ببینم»
اما کسی صدایم را نمی‌شنود

چرا کسی نمی‌فهمد
که راهِ فرار از زندان
نه فریاد است
نه کندنِ دیواره‌ها؟
زندانی باید بماند
بماند
بماند تا برسد
مثل دانه‌ای در خاک

آنقدر در رَحِمِ مادرم مانده‌ام
که چهره‌ام چروک افتاده است
و موهایم سفید شده‌اند

دست‌های تو خانه‌ی من است
وقتی مُردم
مرا در دست‌هایت دفن کن