اشعار عاشقانه

با کدام باران باز خواهی گشت؟

بیدار شدم
حفره‌ای در کنارم دراز کشیده بود
به آشپزخانه رفتم
حفره‌ای داشت چای دم می‌کرد
حفره‌ای با مهربانی
مرا صبح به خیر می‌گفت

تو نرفته‌ای
تو تکه‌تکه شده‌ای
و هر تکه‌ات
حفره‌ای تاریک و کوچک است

حفره‌ها روی هم جمع می‌شوند
مثل سنگ‌ریزه‌هایی که کوه را می‌سازند

امروز گودالی در خانه دارم
که از کوه‌های شهر بلندتر است

نیستی
و نبودنت آنقدر عمیق شده
که انگار آفتاب بخارت کرده باشد

از پنجره خیابان را نگاه می‌کنم
با کدام باران
با کدام باران باز خواهی گشت؟

مرا ببوس زمین تنگ است

ساختمانِ هیچ زندانی تا ابد دوام نیاورده است
مرا ببوس
زمین تنگ است

زمان همچون سگی ما را تعقیب می‌کند
مرا ببوس

مردی با دستبند سر کوچه منتظر من وُ
زنی با دستبند ته کوچه منتظر تو ایستاده
مرا ببوس
این کوچه‌ی دو نفره
مُدام کِش می‌آید از دو طرف

مرا ببوس
ماه نورافکنی‌ست
که روی دیوارِ یک زندان نصب شده
وَ من و تو
دو زندانی فراری
که می‌خواهیم از بوسه‌هایمان بال بسازیم

بیشتر مرا ببوس
زودتر مرا ببوس
بازهم مرا ببوس
ساختمان هیچ زندانی تا ابد دوام نیاورده است.

دریا زیبایی بزرگی را پنهان کرده

دریا
زیبایی بزرگی را پنهان کرده
ماه از درون دریا بلند می‌شود
خورشید در درون دریا به خواب می‌رود
آسمانْ زیر پوست او راه می‌رود
اما آسمان
اما خورشید
اما ماه وقتی زیباست
که کنار تو ایستاده باشد.

دریا تا زمانی خودش را
_ مثل نهنگ _
روی ساحل پرت می¬کند
که تو روی آن نشسته‌ای.
همین که تووی آب برویم
آب آرام خواهد گرفت.

دریا زیبایی بزرگی را پنهان کرده
چهره‌ی تو گنجی‌ست
که دزدان دریایی
قرن‌ها دنبال آن می‌گشتند.

تابلوهای عریان

تو در تمام نقاشی­‌های مودیلیانی

تو در تمام نقاشی­‌های پیکاسو

_ حتی در تابلوی مودیلیانی­اش _

وَ در تمام نقاشی­‌هایی که نقاشانش را نمی‌­شناسم

حضور داشته­‌ای.

 

مهم نیست تابلوها عریان باشند

یا نباشند

هم عریانی‌­ات زیباست

هم بی‌­عریانی.

 

زیباییِ تمامِ زنانی

که در یک نقاشی جمع شده‌­اند

تویی.

 

اصلن تابلوها پُر باشند:

از گُل‌­های گوشت­خوارِ سرخ

دریاهای در حالِ رقص

کوه­‌هایی که نوکِ قلّه­‌هایشان

مزه­‌ی قند می­‌دهد،

عصاره­‌ی تمام طبیعت تویی.

 

تو را در موزه‌­ها گذاشته‌­اند

وَ در شیشه­‌ها حبس کرده‌­اند

موزه‌­ها من‌ام

وَ شیشه­‌ها قلبِ من.

 

تو آن زنی که چهره­‌ی نقاشی شده­‌اش

آن طرفِ میز نشسته است

وَ هرچه دستم را دراز می­‌کنم

نمی‌­رسد به گونه‌­اش.

 

زنی که دست­‌های نقاشی شده‌­اش

سال­‌هاست ثابت مانده‌­اند.

آنقدر که شبیه دو درخت شده‌­اند

در آن طرفِ رود.

 

تو آن زنی که موهایش رودخانه شد وُ

به دریا ریخت

 

همان زنی که چشم­‌هایش ستاره شد وُ

به آسمان رفت

گفتم: «این ستاره‌­ی من است!»

 

خوابیده‌­ام

وَ به این ستاره

_ که مال هیچ­کس نیست _

به این دو درخت

این رودخانه

به این تابلوی نقاشی فکر می­‌کنم

پس کِی به راه می­‌افتد این رود؟

ثابت ماندنْ روی آب

تنم را سنگین کرده

به سنگینی حبابی که بین دو سنگ گیر افتاده

نه می­‌ترکد

وَ نه بزرگ می­‌شود

 

مرا به دریا بدهید لطفن.

قلبم شبیه یک کشتی در خون شناور و…

قلبم شبیه یک کَشتی
در خون شناور وُ
چشم‌های تو مثل فانوس دریایی
راهنمای من شده‌اند.

خودم را به سوی ساحل می‌کِشَم
تو غروب می‌کنی
وَ با تمامِ بلندی‌ات
آوار می‌شوی روی سرِ من
و در انتهای افق
نطفه‌ی خون و نور با هم ادغام می‌شوند.

هنوز قسمتی از فرزند ما
زیرِ آب دفن مانده است
که فرزند دیگرمان ریشه می‌دواند
در دل آب
ریشه نهال می‌شود وُ باز
جایی در انتهای افق
ماه می‌روید

امّا این ماه من نیستم
تو نیستی
من فقط یک کشتی شکسته‌ام وُ تو
یک فانوس دریایی
که می‌توانم آن را به خورشید تشبیه کنم.

دست‌های کوچک تو مثل برف

دست‌های کوچک تو مثل برف
لای انگشت‌هایم ذوب می‌شوند.

چشم‌هایت را نبند
وقتی تو را می‌بوسم.

چشم‌هایت دو دریچه به ماهی‌ست
که از لای شاخه‌ها می‌وزد.
سفیدیِ چشم‌های تو زمستان است

صدای له شدنِ برف‌ها در زیرِ پا
سرودی‌ست
که با دندانِ عابران هماهنگ شده.

عابران می‌دوند وُ
از سفیدیِ چشم‌های تو فرار می‌کنند.

از دست‌هایت که مثل برف
وَ اندامت
که مثلِ شاخه‌های درختان شکننده‌اند.

انگار سیبری با اعمال شاقه‌اش
عشق تو باشد.

مثل شومینه‌ای
که در حسرت هم‌آغوشی‌ات می‌سوزد
خودم را می‌بلعم آرام آرام

چشم‌هایت را نبند
وقتی تو را می‌بوسم
بگذار از چشم‌هایت
از دست‌های خودت بپرسم:

«آیا آزادی
جز بوسیدنِ تو لای برف‌هاست؟»

ای کاش در حینِ بوسه لب‌هایم را ببلعی

ای کاش در حینِ بوسه،
لب‌هایم را ببلعی
آرام
آرام
چانه‌ام را ببلعی
چشم‌هایم
مژه‌ها
موها وُ
گردن وُ
سینه‌ام را ببلعی
وَ تا انگشتِ کوچکِ هر پا
پیش بروی.
وَ ای کاش گلویِ گرمِ تو
لوله‌ای مستقیم
به رَحِم داشت
تا بعد از هر بوسه
نُه ماه در دلت زندگی می‌کردم.

هر بار پنجره‌ی تخت‌خواب را وا کنی

هر بار پنجره‌ی تخت‌خواب را وا کنی
به کوچه‌ای تاریک می‌رسی.
پسران شروری
که ماه را شکسته‌اند،
چند پنجره
که بین خواب و بیداری معلق‌اند،
خانه‌هایی شبیه ایستگاه وُ
مَردمی
که برای عبور ساخته شده‌اند.

لولای این پنجره برادر مرگ است
وَ از دستگیره‌ی آن
دو عروسک با موهای فر وُ چهره‌ی سیاه
آویزان شده‌اند.
دو عروسک
که یک شب زنی
دارشان زد و رفت.

در انتهای کوچه‌ی بی‌ماه
جنازه‌ی دو زن، نیم‌سوخته کنارِ ریل.
یکی تو
وَ دیگری پاهایت.

دود می‌کرد روی ریل‌های تنت
قطاری که چراغش با مَکِش‌های من روشن می‌شد
دود می‌کرد مثل سیگار.

قطار به راه افتاد وُ مسافران
تاول‌هایشان را لب پنجره پهن می‌کردند.
خونابه‌ی سوختگی
لباس‌خواب تو را گرفت.

جوب‌های یخ زده به پایه‌های تخت می‌رسند.
قطاری که روی تنت بوق می‌کشید
به شهر مرزیِ لب‌هایت رسید.
قطار را قورت بده
وَ بلیت‌ها را به جایی دور بفرست؛

دور تا دور زمین را هم که دور بزنیم
باز به همین تخت می‌رسیم.
دست بردار از این خواب
پنجره را ببند.

برای آتش فرقی نمی­‌کند

برای ما شاید

برای او نه

مأمور است وُ معذور

 

برای آتش فرقی نمی­‌کند

این برگه­‌ها

وعده­‌های کتاب مقدس باشند

یا خاطرات یک ستاره­‌ی پورن

 

برای ما شاید

امّا آتش

همه چیز را می­‌سوزاند:

دفترِ شعرهای من

آلبومِ عکس­‌های تو

تعداد صبح‌­هایی که من وُ تو

از یک خواب بیدار شده­‌ایم

حوله‌­ای که چهره‌­ی هر دوی ما را

به یک اندازه تَر می‌­گذاشت

 

 

تَنِ من وُ تو

مثل دو ساعتِ دیواری

در نقاب­‌های رسمی­‌مان خشک شده‌­اند

دستت را بیانداز

دستت را تکان نده

برای تکان خوردنِ عقربه‌­ها

دیگر ثانیه‌­ای باقی نمانده است

عشق حتما می‌­تواند

هر بار با هم زمین می­‌خوریم

احساس می‌­کنم

مثل فنجانی خواهی شکست

کنارت می­‌نشینم

مثل صندلی سکوت می‌­کنی.

 

دامن سفید می‌­پوشی

بدل می­‌شوی به میزِ ناهار خوری

که تا زانو پاهایش را پوشانده است.

 

دارم می‌­روم

به جایی فراتر از دامنِ سفید وُ فنجان وُ میز

به پارکِ رو به رو

پایِ درختِ چناری بنشینم

وَ شعر بخوانم

 

وقتی خشم توانست

از تو یک شیء بسازد

عشق حتما می‌­تواند

از چنار یک زنِ زیبا بیافریند