اشعار عاشقانه
اسبهای سفید
زنهای مهربانی هستند
که میتوانند بدون لباس
کنار دریا بدوند.
اسبهای سیاه
مَردهایی که میتوانند شیهه بکشند
مشت بزنند به آسمان
وَ نعلهایشان را به ستاره بدل کنند.
به صلابتِ گردن و بازوی اسب
روی شنها میدوی،
در هر قدم
یالِ بلندت
پخش بر چهرهی آسمان وُ
روی شانهات میخزد.
پخش بر چهرهی آسمان وُ
روی شانهات میخزد.
پخش بر چهرهی آسمان وُ
ساحل برای من خاموش وُ روشن میشود.
دریا همیشه به جایی میریزد
که سیارهی زمین کمی خم شده است
وَ خورشید
از جایی بلند میشود
که زمین کمی قوس برداشته.
چشم در چشم خورشید
چشمهایت از امواج عبور میکنند
ابرها را میشکافند وُ
از افق میگذرند
چشمهای تو از افق عبور میکنند
من در این دو آینه
نقشی از بینهایت
از باد و بیرنگی میبینم
امّا باد
ادامهی دامن توست
که رو به دریا ایستادهای.
فرشتگانِ سفید
مرغهای مهاجری هستند
که در دامن تو بزرگ شدهاند
بزرگ که شدند
از یقهات پرواز کردند به سرزمینی دور
به سرزمینی سرد
که با اسب نمیتوان رفت.
هر صبح
لباس تو در تلاقی گلوگاه
شیهه میکشد.
صدا میزند فرشتگان را
لباست را در آغوش میگیرم وُ
به شب فکر میکنم
به آوارگی ماه
ماهی که قبل از ماه شدن فرشته بود
وَ پشت هر پنجرهای میرفت
برای او دانه میریختند.
حالا پشت هر پنجرهای برود
پردهها زیباییاش را حبس میکنند.
پنجره به پنجره دلش میشکند
تا خودش را برساند به تو
وَ تو
بیخبر از ستارههایی
که از چشمهایش بر تنت
چکیدهاند
بیدار میشوی وُ
مثل یک اسب سفید
روی شنها پرواز میکنی.
و عشق سرخ یک زهر
در بلورِ قلبِ یک جام
و کشوقوسِ یک انتظار
در خمیازهی یک اقدام
و نازِ گلوگاهِ رقصِ تو
بر دلدادگیِ خنجرِ من…
و تو خاموشی کردهای پیشه
من سماجت،
تو یکچند
من همیشه.
و لاکِ خونِ یک امضا
که به نامهی هر نیازِ من
زنگار میبندد،
و قطرهقطرههای خونِ من
که در گلوی مسلولِ یک عشق
میخندد،
و خدای یک عشق
خدای یک سماجت
که سحرگاهِ آفرینشِ شبِ یک کامکاری
میمیرد، ــ
[از زمینِ عشقِ سُرخاش
با دهانِ خونینِ یک زخم
بوسهیی گرم میگیرد:
«ــ اوه، مخلوقِ من!
باز هم، مخلوقِ من
باز هم!»
و
میمیرد!]
و تلاشِ عشقِ او
در لبانِ شیرینِ کودکِ من
میخندد فردا،
و از قلبِ زلالِ یک جام
که زهرِ سُرخِ یک عشق را در آن نوشیدهام
و از خمیازهی یک اقدام
که در کشوقوسِ انتظارِ آن مردهام
و از دلدادگیِ خنجرِ خود
که بر نازگاهِ گلوی رقصَت نهادهام
واز سماجتِ یک الماس
که بر سکوتِ بلورینِ تو میکشم،
به گوشِ کودکم گوشوار میآویزم!
و بهسانِ تصویرِ سرگردانِ یک قطره باران
که در آیینهی گریزانِ شط میگریزد،
عشقم را بلعِ قلبِ تو میکنم:
عشقِ سرخی را که نوشیدهام در جامِ یک قلب که در آن دیدهام گردشِ مغرورِ ماهیِ مرگِ تنم را که بوسهی گرم خواهد گرفت با دهانِ خونآلودِ زخمش از زمینِ عشقِ سُرخَش
و چون سماجتِ یک خداوند
خواهد مُرد سرانجام
در بازپسین دَمِ شبِ آفرینشِ یک کام،
و عشقِ مرا که تمامیِ روحِ اوست
چون سایهی سرگردانِ هیکلی ناشناس خواهد بلعید
گرسنگیِ آینهیِ قلبِ تو!
□
و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند
حماسهی سماجتِ عاشقت را زیرِ پنجرهی مشبکِ تاریکِ بلند که در غریوِ قلبش زمزمه میکند:
«ــ شوکرانِ عشقِ تو که در جامِ قلبِ خود نوشیدهام
خواهدم کُشت.
و آتشِ این همه حرف در گلویم
که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق فزون است
در ناشنواییِ گوشِ تو
خفهام خواهد کرد!»
۱۳ تیرِ ۱۳۳۰
چشمان تو شبچراغ سیاه من بود،
مرثیهی دردناکِ من بود
مرثیهی دردناک و وحشتِ تدفینِ زندهبهگوری که منم، من…
□
هزاران پوزهی سردِ یأس،
در خوابِ آغازنشده بهانجام رسیدهی من،
در رویای مارانِ یکچشمِ جهنمی فریاد کشیدهاند.
و تو نگاه و انحناهای اثیریِ پیکرت را همراه بردی
و در جامهی شعلهورِ آتشِ خویش،
خاموش و پرصلابت و سنگین
بر جادهی توفانزدهیی گذشتی
که پیکرِ رسوای من با هزاران گُلمیخِ نگاههای کاوشکار،
بر دروازههای عظیمش آویخته بود…
□
بگذار سنگینیِ امواجِ دیرگذرِ دریای شبچراغیِ خاطرهی تو را
در کوفتگیِ روحِ خود احساس کنم.
بگذار آتشکدهی بزرگِ خاموشیِ بیایمانِ تو
مرا در حریقِ فریادهایم خاکستر کند.
خاربوتهی کنارِ کویرِ جُستجو باش
تا سایهی من، زخمدار و خونآلود
به هزاران تیغِ نگاهِ آفتاببارِ تو آویزد…
□
در دهلیز طولانیِ بینشان
هزاران غریوِ وحشت برخاست
هزاران دریچهی گمنام برهم کوفت
هزاران دَرِ راز گشاده شد
و جادوی نگاهِ تو،
گُلِ زردِ شعله را از تارکِ شمعِ نیمسوخته ربود…
هزاران غریوِ وحشت در تالابِ سکوت رسوب کرد
هزاران دریچهی گمنام از هم گشود،
و نفسِ تاریکِ شب از هزاران دهان بر رگِ طولانیِ دهلیز دوید
هزاران دَرِ راز بسته شد،
تا من با الماسِ غریوی جگرم را بخراشم
و در پسِ درهای بستهی رازی عبوس
به استخوانهای نومیدی مبدل شوم.
□
در انتهای اندوهناکِ دهلیزِ بیمنفذ،
چشمانِ تو شبچراغِ تاریکِ من است.
هزاران قفلِ پولادِ راز بر درهای بستهی سنگین میانِ ما
بهسانِ مارانِ جادویی نفس میزنند.
گُلهای طلسمِ جادوگرِ رنجِ من از چاههای سرزمینِ تو مینوشد،
میشکفد،
و من لنگرِ بیتکانِ نومیدیِ خویشم.
من خشکیدهام
من نگاه میکنم
من درد میکشم
من نفس میزنم
من فریاد برمیآورم:
ــ چشمانِ تو شبچراغِ سیاهِ من بود.
مرثیهی دردناکِ من بود چشمانِ تو.
مرثیهی دردناک و وحشتِ تدفینِ زندهبهگوری که منم، من…
۱۳۳۱
آنگاه بانوی پرغرور عشق خود را دیدم
در آستانهی پُرنیلوفر،
که به آسمانِ بارانی میاندیشید
و آنگاه بانوی پرغرور عشق خود را دیدم
در آستانهی پُرنیلوفرِ باران،
که پیرهنش دستخوشِ بادی شوخ بود
و آنگاه بانوی پرغرور باران را
در آستانهی نیلوفرها،
که از سفرِ دشوارِ آسمان بازمیآمد.
۱۳۳۸
عشق
خاطرهایست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،
چرا که آنان اکنون هر دو خفتهاند:
در این سویِ بستر
مردی و
زنی
در آنسوی.
□
تُندبادی بر درگاه و
تُندباری بر بام.
مردی و زنی خفته.
و در انتظارِ تکرار و حدوث
عشقی
خسته.
۱۳۳۸
کنار من چسبیده به من در عظیمتر فاصلهیی از من
سینهاش
به آرامی
از حبابهای هوا
پُر و خالی
میشود.
چشمهایش که دوست میدارم ــ
زیرِ پلکانِ فروکشیده
نهفته است.
«کجایی؟
چیستی؟
چه میخواهی؟»
سینهاش
به آرامی
از حبابهای هوا
پُر و خالی میشود.
۱۳۳۸
میان خورشیدهای همیشه
زیباییِ تو
لنگریست ــ
خورشیدی که
از سپیدهدمِ همه ستارگان
بینیازم میکند.
نگاهت
شکستِ ستمگریست ــ
نگاهی که عریانیِ روحِ مرا
از مِهر
جامهیی کرد
بدانسان که کنونم
شبِ بیروزنِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگریست ــ
آنک چشمانی که خمیرْمایهی مِهر است!
وینک مِهرِ تو:
نبردْافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجه در پنجه کنم.
□
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
به جز عزیمتِ نا به هنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.
□
میان آفتابهای همیشه
زیبایی تو
لنگریست ــ
نگاهت
شکستِ ستمگریست ــ
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگریست.
شهریور ۱۳۴۱
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ــ
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوریرو بره تا دَمِ دروازهی روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.
تو مثِ مخملِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات.
مثِ برفایی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قلهی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی میخندی…
□
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم میکنه
میونِ جنگلا تاقم میکنه.
مهرِ ۱۳۴۱
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازهتر میسازد.
نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم، ــ
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد.
□
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینهتنیم.
□
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز میکند.
۲۳ دیِ ۱۳۴۱
نه در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستنِ عشقی سرشار است
کیفِ مادر شدن را
در خمیازههای انتظاری طولانی
مکرر میکند.
□
خانهیی آرام و
اشتیاق پرصداقت تو
تا نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندیست که از نوازشِ دستهای گرمِ تو
نطفه بسته است…
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهیی
صلهی هر سرودهی نو.
و تو ای جاذبهی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا
از تمامیِ آفرینشها بارور میکند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامهی نودوزِ نوروزیِ خویش مییابم
در آن سالیانِ گم، که زشتاند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
□
خانهیی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ نو باشی.
خانهیی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
□
بگذار از ما
نشانهی زندگی
هم زبالهیی باد که به کوچه میافکنیم
تا از گزندِ اهرمنانِ کتابخوار
ــ که مادربزرگانِ نرینهنمای خویشاند ــ امانِمان باد.
تو را و مرا
بیمن و تو
بنبستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامهی دردی مکرر است:
که چون با خونِ خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدنِ خونِ منِشان
گزیر نیست؟
□
تو و اشتیاق پرصداقت تو
من و خانهمان
میزی و چراغی…
آری
در مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!
۲۴ اردیبهشتِ ۱۳۴۲