اشعار عاشقانه

گنه کردم گناهی پر ز لذت

گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه ِ تاریک و خاموش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم

فروخواندم به گوشش قصهٔ عشق :
تو را می خواهم ای جانانهٔ من
تو را می خواهم ای آغوش جانبخش
تو را ، ای عاشق دیوانهٔ من

هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
به روی سینه اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت
درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود

ای شهزاده ای محبوب رویایی

با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می‌خواند
نیمه شب در کنج تنهایی :
***
بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربهٔ سُمّ ستور باد پیمایش
می درخشد شعلهٔ خورشید
بر فراز تاج زیبایش .
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از دُر و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد … پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقهٔ موی سیاهش را
***
مردمان در گوش هم آهسته می گویند
( آه … او با این غرور و شوکت و نیرو )
( در جهان یکتاست )
( بی گمان شهزاده ای والاست )
***
دختران سر می کشند از پشت روزنها
گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق یک پندار
( شاید او خواهان من باشد . )
***
لیک گویی دیدهٔ شهزادهٔ زیبا
دیدهٔ مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطر آگین
برگ سبزی هم نمی چیند
همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان به راه خویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربهٔ سم سُتور باد پیمایش
مقصد او … خانهٔ دلدار زیبایش
***
مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند
( کیست پس این دختر خوشبخت ؟ )
***
ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
اوست … آری … اوست
( آه ، ای شهزاده ای محبوب رویایی
نیمه شبها خواب می دیدم که می آیی . )
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
( ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی
ره ، بسی دور است
لیک در پایان این ره … قصر پر نور است . )
***
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایهٔ آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش .
بازهم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربهٔ سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعلهٔ خورشید
بر فراز تاج زیبایش .
***
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت .
مردمان با دیدهٔ حیران
زیر لب آهسته میگویند
( دختر خوشبخت !… )

در منی و این همه ز من جدا

در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر

غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر ز من
بر کشی تو رخت خویش از این دیار

سایهٔ تو اَم به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو

شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو … در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم … دریغ و درد
رشتهٔ وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟

دیدمت شبی به خواب و سرخوشم
وه … مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت

شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند … بلکه ره برم به شوق .
در سراچهٔ غم نهان تو

کاش بر ساحل رودی خاموش

کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می‌افتاد
به سرا پای تو لب می‌سودم

کاش چون نای شبان می‌خواندم
به نوای دل دیوانه‌ی تو
خفته بر هودَج موّاج نسیم
می گذشتم ز در خانه‌ی تو

کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می‌تابیدم
از پس پردهٔ لرزان حریر
رنگ چشمان تو را می‌دیدم

کاش در بزم فروزنده‌ی تو
خنده‌ی جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم

کاش چون آینه روشن می‌شد
دلم از نقش تو و خنده‌ی تو
صبحگاهان به تنم می‌لغزید
گرمی دست نوازنده‌ی تو

کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا می‌کرد
در دل باغچه‌ی خانه‌ی تو
شور من … ولوله برپا می‌کرد

کاش چون یاد دل انگیز زنی
می‌خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا می‌دیدم
خیره بر جلوه‌ی زیبایی خویش

کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می‌افروخت
ریشه‌ی زهد تو و حسرت من
زین گنه کاری شیرین می‌سوخت

کاش از شاخه‌ی سر سبز حیات
گل اندوه مرا می‌چیدی
کاش در شعر من ای مایه‌ی عمر
شعله‌ی راز مرا می‌دیدی

جاودان باشی ای سپیده‌ی عشق

آسمان همچو صفحه‌ی دل من
روشن از جلوه‌های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست

خیره بر سایه های وحشی بید
می‌خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه‌ای دلخواه
می‌نهم سر به روی دفتر خویش

تن صدها ترانه می‌رقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
می‌دود همچو خون به رگهایم

آه … گویی ز دخمه‌ی دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده

بر لبم شعله های بوسه‌ی تو
می شکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره‌ای پر نور
می‌درخشد میان هاله‌ی راز

ناشناسی درون سینه‌ی من
پنجه بر چنگ و رود می‌ساید
همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود می‌آید

آه … باور نمی‌کنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد

بی گمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیده‌ی عشق
می‌نویسم به روی دفتر خویش
( جاودان باشی ای سپیده‌ی عشق )

آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز

آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مرا شناختی ای چشم آشنا
چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خیالات دیر پا

چشم منست اینکه در او خیره مانده ای
لیلی که بود ؟ قصهٔ چشم سیاه چیست ؟
در فکر این مباش که چشمان من چرا
چون چشمهای وحشی لیلی سیاه نیست

در چشمهای لیلی اگر شب شکفته بود
در چشم من شکفته گل آتشین عشق
لغزیده بر شکوفهٔ لبهای خامُشم
بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق

در بند نقشهای سرابی و غافلی
برگرد … این لبان من ، این جام بوسه ها
از دام بوسه راه گریزی اگر که بود
ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها !

آری … چرا نگویمت ای چشم آشنا
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است
بر گور سرد و خامُش لیلیِ بی وفا

دوستت دارم ای خیال لطیف

تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را

دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم

آه … هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود ، دروغ
کی تو را گفتم آنچه دلخواهست

تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانهٔ تو
از جهانی دگر نشان دارد

شاید این را شنیده ای که زنان
در دل (آری) و (نه) به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
راز دار و خموش و مکّارند

آه ، من هم زنم ، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال

کاش با خورشید می‌آمیختیم

خفته بودیم و شعاع آفتاب
بر سراپامان به نرمی می‌خزید
روی کاشی های ایوان دست نور
سایه هامان را شتابان می‌کشید

موج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز آکنده بود
گرد ما گویی حریر ابرها
پرده ای نیلوفری افکنده بود

(دوستت دارم) خموش و خسته جان
باز هم لغزید بر لبهای من
لیک گویی در سکوت نیمروز
گم شد از بی حاصلی آوای من

ناله کردم : آفتاب … ای آفتاب
بر گل خشکیده ای دیگر متاب
تشنه لب بودیم و او ما را فریفت
در کویر زندگانی چون سراب

در خطوط چهره اش نا گه خزید
سایه های حسرت پنهان او
چنگ زد خورشید بر گیسوی من
آسمان لغزید در چشمان او

آه … کاش آن لحظه پایانی نداشت
در غم هم محو و رسوا می‌شدیم
کاش با خورشید می‌آمیختیم
کاش همرنگ افقها می‌شدیم

چه می‌شد اگر ساحلی دور بودم

تو در چشم من همچو موجی
خروشنده و سرکش و ناشکیبا
که هر لحظه ات می کشاند به سویی
نسیم هزار آرزوی فریبا

تو موجی
تو موجی و دریای حسرت مکانت
پریشانِ رنگین افقهای فردا
نگاه مه آلودهٔ دیدگانت

تو دائم به خود در ستیزی
تو هرگز نداری سکونی
تو دائم ز خود می گریزی
تو آن ابر آشفتهٔ نیلگونی

چه می‌شد خدایا
چه می‌شد اگر ساحلی دور بودم ؟
شبی با دو بازوی بُگشودهٔ خود
تو را می‌ربودم … تو را می‌ربودم

چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد

چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد
می خرامد شب در میان شهر خواب آلود

خانه ها با روشنایی های رویایی
یک به یک در گیر و دار بوسهٔ بدرود

 

ناودانها ناله ها سر داده در ظلمت
در خروش از ضربه های دلکش باران

می خزد بر سنگفرش کوچه های دور
نور محوی از پی فانوس شبگردان

 

دست زیبایی دری را می گشاید نرم
می دود در کوچه برق چشم تبداری

کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد
بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری

 

باد از ره میرسد عریان و عطر آلود
خیس ، باران می کشد تن بر تن دهلیز

در سکوت خانه می پیچد نفس هاشان
ناله های شوقشان ارزان و وهم انگیز

 

چشمها در ظلمت شب خیره بر راهست
جوی می نالد که ( آیا کیست دلدارش ؟ )

شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر
( ای دریغا … در کنارش نیست دلدارش )

 

کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد
بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری

می خزد در ‌آسمان خاطری غمگین
نرم نرمک ابر دود آلود پنداری

 

بر که می خندد فسون چشمش ای افسوس ؟
وز کدامین لب لبانش بوسه می جوید ؟

پنجه اش در حلقهٔ موی ِکه می لغزد ؟
با که در خلوت به مستی قصه میگوید ؟

 

تیرگیها را به دنبال چه میکاوم ؟
پس چرا در انتظارش باز بیدارم ؟

در دل مردان کدامین مهر جاوید است ؟
نه … دگر هرگز نمی آید به دیدارم

 

پیکری گم می شود در ظلمت دهلیز
باد در را با صدایی خشک می بندد

مرده ای گویی درون حفرهٔ گوری
بر امیدی سست و بی بنیاد می خندد