بیوگرافی کامل فروغ + 2 مستند ویدیویی از زندگی
چرا تنها آن کسان را که در میدانهای نبرد جان میسپارند حرمتگذاریم؟ انسان با در افکندن خود به هاویهی وجود خویش میتواند به همان مرتبه از بیپروایی ابراز شجاعت کند.
در ظهیرالدوله لابهلای قبرهای مردگان، که آدمی با دیدن آنها به شکست خویش ایمان میآورد، و در میان سنگ نوشتههای بسیار سنگ سفید مرمری هست که روی آن نانوشته ماندهاست. زیر این سنگ سفید مرمر که روی آن هیچ چیز نوشته نشده دوام حیثیت آدمی در خاک رفتهاست.
در سال هزار و سیصد و سی و هشت برای آموختن فن سینما به انگلستان میرود. و برداشت درخشان سینمایی او هنگامی واقعا جلوه میکند که فیلم خانه سیاه است را از زندگی جذامیان در جام خانهی تبریز میسازد.
بخشی از فتح باغ
آن کلاغی که پرید
از فراز سَر ِ ما
و فرو رفت در اندیشهٔ آشفتهٔ ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزهٔ کوتاهی ، پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهرهمه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهٔ بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند ، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
[pars-player mp4=”https://media.pelicanacademy.ir/forough-farokhzad/bio/%D9%85%D8%B3%D8%AA%D9%86%D8%AF%20%D8%A8%DB%8C%D9%88%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%81%DB%8C%20%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA%20%D9%81%D8%B1%D8%AE%D8%B2%D8%A7%D8%AF%20%DB%B1.mp4″ mp4_label=”مستند بیوگرافی فروغ فرخزاد 1″ id=”20465275″]
بیوگرافی کامل فروغ
[pars-player mp4=”https://media.pelicanacademy.ir/forough-farokhzad/bio/%D9%85%D8%B3%D8%AA%D9%86%D8%AF%20%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%20%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA%20%D9%81%D8%B1%D8%AE%D8%B2%D8%A7%D8%AF%20%DB%B2.mp4″ mp4_label=”مستند فروغ فرخزاد 2″ id=”20481227″]
در سال هزار و سیصد و سی و هشت برای آموختن فن سینما به انگلستان میرود. و برداشت درخشان سینمایی او هنگامی واقعا جلوه میکند که فیلم خانه سیاه است را از زندگی جذامیان در جام خانهی تبریز میسازد. در سال هزار و سیصد و چهل و دو در نمایشنامه شش شخصیت درجستجوی نویسنده بازی چشمگیری دارد. و در زمستان همان سال هنگامی که سومین چاپ اسیر انتشاریافتهاست، خبر میرسد که فیلم خانه سیاه است جایزهی اول فستیوال ابرهاوزن را بردهاست. و منتقدین اروپایی به شایستگی از او تجلیل میکنند. و باز در همین سال، که سال اوج نبوغ اوست، با یک مجموعهی تازه تولدی دیگر در شعر او و در شعر امروز ایران آغاز میشود. تولدی دیگر یک توفیق جهانی برای فروغ و برای شعر امروز ایران است. در سال هزار و سیصد و چهل و سه به آلمان و ایتالیا و فرانسه سفر میکند. و این عکس یادبودی است از این سفر با برادرش. در بازگشت برگزیدهای از شعرهای او با تیراژ زیاد چاپ میشود. در بهار سال هزار و سیصد و چهل و پنج در دومین فستیوال سینمای مولف در پزارو شرکت میکند. تهیه کنندگان سویدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد میکنند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش هستند. اما ناگهان یک تقدیر ناگزیر، یک تصادف. دوشنبه بیست و چهار بهمن، ساعت چهار و نیم بعدازظهر. و در زمانی که فروغ به آن درجه از محبوبیت، که سزاوار صمیمیت اوست، رسیدهاست. در آن زمان که فروغ با وجود آینههای بی شمار ستایشگر خود را گم نکردهاست، و همچنان در وحدانیت صمیمی خود باقی مانده است. انگار که باد خبر او را با خود به همهی شهر میبرد. همان شب و فردای تصادف روزنامهها با تیترهای درشت مینویسند: فروغ فرخزاد در تصادف اتومبیل کشته شد. مرگ بر اثر ضربهی مغزی و شکستن جمجمه بود.
تو این اپیزود قراره راجع به داستان زندگی کوتاه، اما بسیار پر تلاطم فروغ صحبت کنیم. به واسطهی این اپیزود، من یه بار دیگه، تمام شعرهای فروغ که تعدادشون زیاد نیست رو با عشق خوندم. و اگه بخوام همه چیز تو یه جمله خلاصه کنم، باید بگم که زندگی فروغ شعرهاش بود و شعرهای فروغ زندگی اون. فرق اساسی فروغ با بقیه شعرا اینه که فروغ و شعر فروغ هیچ نقابی نداره. خیلی از شعرا شعرشون با زندگی روزمرشون تفاوت داره. حتی ممکنه بعضی از شعرا اشعار زیبایی داشته باشن ولی وقتی به زندگی و رفتار صاحب شعر نگاه میکنیم، متوجه میشیم که شعر برای شاعر شعار بوده. و خود صاحب شعر با سرودههاش فاصله داره. ولی بندبند شعر فروغ چیزیه که خودش بهش باور داره. و اصلا خود شاعره. شعر فروغ داستان زندگی و باورهای فروغه.
داستانی جذاب، پر هیاهو و ساختارشکن و عاشقانه.
با نقل قولی از سپهری دربارهی فروغ بریم این داستان زیبا ر با هم ببینیم. سهراب دربارهی فروغ میگه:
بحشی از اثر دوست
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
پخش آنلاین آلبوم پری خوانی + متن و دانلود
در این نوشتار گرانبها برای شما عزیزان آلبوم پری خوانی را گردآوری کردهایم. در این آلبوم از اشعار فروغ استفاده شده است. در ادامهی نوشتار میتوانید متن اشعار را بخوانید، پلیلیست منظمی وجود دارد که میتوانید گوش دهید و هر قطعه را جداگانه یا به صورت تک تک دانلود کنید.
نام قطعههایی که در این آلبوم به کار رفته است: سلامی دوباره، ایمان بیاوریم، هدیه، تولدی دیگر، دلم گرفته، آفتاب میشود، ترانهی نگاه کن، علی کوچیکه.
دانلود آلبوم پریخوانی به صورت یکجا
دانلود آلبوم تنها صداست که میماند + پخش آنلاین و متن
در این نوشتار، پلیلیست منظمی از قطعههای آلبوم تنها صداست که میماند تهیه کردهایم. در ادامه شما میتوانید متن آثار را هم بخوانید.
در این آلبوم قطعههایی با نام: آیههای زمینی، عروسک کوکی، غزل، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، تولدی دیگر ، مصاحبه با گرگین، روشنی، من، گل، آب و فتح باغ اجرا شدهاند.
امیدواریم از شنیدن این آلبوم لذت کافی را ببرید.
دانلود آلبوم تنها صداست که میماند به صورت یکجا
تمام مفاهیم زاییدهی شرایط محیط هستند
گفتگو با ایرج گرگین
_ راجع به زندگی، شرح حالتان
والله حرف زدن در این مورد به نظر من یک کار خیلی خسته کننده و بی فایده ای است. خب، این یک واقعیتی است که هر آدمی که به دنیا می آید، با لاخره یک تاریخ تولدی دارد. اهل شهر یا دهی است ، توی مدرسه ای درس خوانده، یک مشت اتفاقات خیلی معمولی و قراردادی توی زندگیش اتفاق افتاده که با لاخره برای همه می افتد، مثل توی حوض افتادن دوره بچگی، یا مثلاً تقلب کردن دورۀ مدرسه، عاشق شدن دوره جوونی، عروسی کردن، ازاین جور چیزا دیگه. اما اگه منظور از این شرح حال توضیح دادن یه مشت مسائلیه که به کار آدم مربوط می شه، خب، در مورد من می شه شعر، خب پس باید بگم که برای من هنوز موقعش نرسیده، چون من شعر رو به صورت جدی تازه شروع کردم.
_ به طور کلی صحبتتون رو در مورد وضع شعر امروز شروع کنیم.
من خیلی از شما تشکر می کنم که گفتین شعر امروز و نگفتین شعر نو، چون درست هم همینه. شعر نو کهنه نداره. اون چیزی که شعر امروز رو از شعر دیروز جدا می کنه و بهش شکل تازه ای می ده، همون جدائیه که به اصطلاح میون فرمهای مادی و معنوی زندگی امروز با دیروز وجود داره. من فکر می کنم که کار هنر یک جور بیان کردن و ساختن مجدد زندگیه و زندگی هم یک چیزیه که یک ماهیت متغیری داره، یه جریانیه که مرتب در حال شکل عوض کردن و رشد و توسعه است.در نتیجه این بیان که همون هنر می شه در هر دوره خب، روحیۀ خودشو داره دیگه و اگه غیر از این باشه اصلا” درست نیستش، هنر نیست، یه جور تقلبه. امروز همه چیز عوض شده، دنیای من مثلا” به دنیای پدرم هم ارتباط نداره. انقدر فاصله ها مطرح هستن، یک عوامل تازه ای وارد زندگی ما شدن که محیط فکری و روحی این زندگی رو می سازن. طرز تلقی یک آدم امروزی، من فکر می کنم نسبت به آدمی که در بیست سال پیش زندگی می کرده کاملا” عوض شده.اون تلقی که از مفاهیم مختلف داره، مثلا” مفهوم مذهب، اخلاق، مثلا” عشق، مثلا” شرافت، مثلا” شجاعت، قهرمانی، واقعا” اینها چون محیطِ زندگی ما عوض شده به نظر من تمام مفاهیم هم زائیدۀ شرایط محیط هستن، در نتیجه این مفاهیم هم امروز برای ما عوض شدن. من یه مثال ساده براتون می زنم. مثلا” پرسوناژ مجنون که خب همیشه سمبل پایداری و استقامت در عشق بوده، امروز واقعا” از نظر من که یه ادمی هستم که جور دیگه به عشق فکر می کنم واقعا یک پرسوناژ خیلی مسخره ایه! وقتی که علم روانشناسی میاد اونو برای من خرد می کنه، تجزیه تحلیل می کنه و به من نشون می ده که اون یک عاشق نبوده اون یک بیمار بوده، یه آدمی بوه که همینجور مرتب می خواسته خودشو آزار بده، به کلی اصلا عوض می شه.
به هر حال شعر امروز ما یک شعری باید باشه که خصوصیات این دوره رو داشته باشه و درعین حال سازندۀ این شعر باید یک آدمی باشه که به یک حدی از تجربه و هوشیاری برسه که به محتوی شعرش ارزشی بده که بتونه در حد کارهایی که توی دنیا عرضه می شه میون اونها خودشو جا بده، اگه غیر از این باشه خب، همین چیزایی می شه که همه می گن دیگه. یکی از خصوصیات شعر امروز ما که واقعا ارزش داره اینه که به اصطلاح به جوهر شعری نزدیک شده. خودشو رها کرده از بارِ بسیاری از مسائلی که اصلا ارتباطی به شعر نداشت. اینه که شعر کارش این نیست که نصیحت بکنه، نمی دونم… رهبری بکنه، هدایت بکنه، نمی دونم در مدح کسی باشه. به هر حال به اون هسته و جوهر شعر نزدیک شده. از حالت کلی گویی در آمده.
البته ای حرفهایی که من می زنم یک حرفائیست که هیچ حالت قانون صادر کردن نداره، به اصطلاح یه مقدار مربوط می شه به سلیقه ها و عقاید شخصی خودم. همین طور تجربه هام. به هر حال همه می تونن که یک زبانهای خاصی برای خودشون در شعر داشته باشن اصلا زبان شعر امروز نمی تونه مربوط باشه به کلماتی که به اصطلاح در شعر دیروز به کار گرفته می شدن. کار شاعر امروز اینه که بیاد اگر که صمیمی باشه، طبیعیست که زبونش هم یک دست می شه و کلمات به راحتی توی شعرش می آن. به هر حال همه می خوان فاضلانه شعر بگن؛ هیچکس نمی خواد صمیمانه شعر بگه!
_ یکی از خصوصیات شعر شما، فکر می کنم زنانه بودنشه، می خواستم نظر خودتون رو راجع به این بپرسم؟
والا، اگر که شعر من همین طور که شما گفتین به اصطلاح یه مقدار حالت زنونه داره، این خب خیلی طبیعیه که به علت زن بودنمه! چون من خوشبختانه یک زنم. ولی اگر که به اصطلاح پای سنجش ارزشهای هنری پیش بیاد، من فکر می کنم که دیگه جنسیت نمی تونه مطرح باشه و اصلاح مطرح کردن این قضیه درست نیستش. چون اون چیزی که مطرحه اینه که آدم خودشو از جنبه های مثبت وجود خودش… این جنبه ها رو طوری پرورش بده که به یه حدی از ارزشهای انسانی برسه. اصل کار، آدم هست. اصلا زن و مرد مطرح نیست، اگر که یک شعر بتونه خودش رو به اینجا برسونه، دیگه اصلا مربوط به سازندش نمی شه، یک چیزیست مربوط به دنیای شعر و ارزش خودش رو داره. همون ارزشی رو داره که مثلا ممکنه یه مردِ شاعرِ عالی هم به اونجا رسیده باشه. به هر حال من وقتی که شعر می گم انقدرها به این مساله توجه ندارم. اگر که یه همچین حالتی می آد توش خیلی ناآگاهانست.
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمیآید
اندوهگین و غم زده میگویم
شاید ز روی ناز نمیآید
چون سایه گشته خواب و نمیافتد
در دامهای روشن چشمانم
میخواند آن نهفتهی نامعلوم
در ضربههای نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصومم
مغروق لحظههای فراموشی
مغروق این سلام نوازش بار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
میخواهمش در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد ، درد ساکت زیبایی
سرشار ، از تمامی خود سرشار
میخواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم بپیچد ، پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لابلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفسهایش
نوشد ، بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعلههای سرکش بازیگر
در گیردم ، به همهمه در گیرد
خاکسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بینم ستارههای تمنا را
در بوسههای پر شررش جویم
لذات آتشین هوسها را
میخواهمش دریغا ، میخواهم
میخواهمش به تیره ، به تنهایی
میخوانمش به گریه ، به بیتابی
میخوانمش به صبر ، شکیبایی
لب تشنه میدود نگهم هر دم
در حفرههای شب ، شب بی پایان
او ، آن پرنده ، شاید میگرید
بر بام یک ستارهی سرگردان
میبندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعلهی نگاه پریشانش
میبندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامُشم نکشد فریاد
رو میکنم به خلوت و تنهایی
ای رهروان خسته چه میجویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعلهی رمیدهی خورشید است
بیهوده میدوید به دنبالش
او غنچه ی شکفتهی مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزهزار شب زدهی چشمی
کاو را به خوابگاه گنه خوانَد
باید که عطر بوسهی خاموشش
با ناله های شوق بیآمیزد
در گیسوان آن زن افسون گر
دیوانهوار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد
ازساغر لبان فریبایی
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تکیهگاه سینهی زیبایی
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه میبندی ؟
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهُده می خندی
آتش زنم به خرمن امیدت
با شعلههای حسرت و ناکامی
ای قلب فتنهجوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی
میبندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بیتابی
دمساز باش با غم او ، دمساز
نمیدانم چه میخواهم خدایا
به دنبال چه میگردم شب و روز
چه میجوید نگاه خستهی من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یک رنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم ، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من، ای دل دیوانه ی من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را ، بس کن این دیوانگی ها
باز در چهرهی خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسهی هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزندهی عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه ی عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه ی عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله ی حسرت افروخت
یاد آن خنده ی بی رنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده ی اشک
حسرتی یخ زده در خنده ی سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله ی سوزنده ی عشق
آخر آتش فکند بر جانت
باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشتهای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده ای چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم که ای وای ، این اوست
در دلم از نگاهش ، هراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران ، مرا می شناسی
قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من ، که دیوانه بودم
وای بر من ، که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم به روی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من ، خدایا ، خدایا
من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید
شعلهٔ شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگیها
قطره اشکی در آن چشمها دید
همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو ، صبر کن ، صبر
لیکن او رفت ، بی گفتگو رفت
وای برمن ، که دیوانه بودم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من ، که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم
از پیش من برو که دل آزارم
ناپایدار و سست و گنه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه
در کنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پاک و دامن من ناپاک
من شاهدم به خلوت بیگانه
تو از شراب بوسهی من مستی
من سرخوش از شرابم و پیمانه
چشمان من هزار زبان دارد
من ساقیم به محفل سرمستان
تا کی ز درد عشق سخن گویی
گر بوسه خواهی از لب من ، بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابیده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است که می بارد
بر سنگلاخ قلب گنهکاری
من ظلمت و تباهی جاویدم
تو آفتاب روشن امیدی
بر جانم ، ای فروغ سعادتبخش
دیر است این زمان ، که تو تابیدی
دیر آمدم و دامنم از کف رفت
دیر آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم