اشعار فلسفی

ما نیازی به گرد باد نداریم

ما نیازی به گرد باد نداریم
ما نیازی به طوفان نداریم
کارهای وحشتباری که تندبادها و طوفانها می توانند
ما خود نیز می توانیم
گردباد سهمگین است
و طوفان سهمگین تر
اما هیچ چیزی سهمگین تر از انسان نیست

زندگی از همون اول توو سرنگش پر غم بود

زندگی از همون اول
توو سرنگش پر غم بود
رگای تنم رو خشکوند
غمی که مثل یه سم بود

هرچی روده دود گرفته
هرچی دوده تو چشامه
مغز من لوکوموتیوه
من یه کوره تو صدامه

هر رگ تنم یه کوچه‌ست
که همیشه عزاداره
همه کوچه ها پر از ابر
ولی بارون نمی‌باره

گرچه حالم خوبه با تو
اما این حال، حال من نیست
کم پی خوشی نگشتم
اما اون دنبال من نیست

نه، با غم غریبه نیستم
جای خون، غم تو رگامه
گله‌ای ندارم از درد
اما این درد، مال من نیست

هرچی فنجون بود شکستم
پشت هر میزی نشستم
عمری دنبال یه نقشم
نقشی که تو فال من نیست

عشق، کوهه روی دوشم
نای راه رفتن ندارم
من یه لاکپشتم که می‌خوام
لاکمو زمین بذارم

تاریکی: مامان و بابا تاریکی: برادرامه

تاریکی: مامان و بابا
تاریکی: برادرامه
تاریکی مثل یه بچه
آویزون از شونه‌هامه

کپه‌های چوب کبریت
رشته‌کوه شدن تو خونه‌م
میون این همه قله
من مث دره می‌مونم

هر یه کبریت یه دقیقه ست
می‌سوزه می‌گذره می‌ره
روشنی کوتاهه اینجا
پشت همدیگه می‌میره

مث پوست کندن سیبه
پوست به سیب برنمی‌گرده
من جوونیمو سوزوندم
اما خونه‌م هنو سرده

یا شبیه رگ می‌مونه
وقتی تیغو روش کشیدی
تا حالا خونی به هیچ رگ…
من ندیدم، تو چی؟ دیدی؟

کاشکی تو این بوق ممتد
یه صدای آشنا بود
پشت این همه شلوغی
یه نفر به فکر ما بود

یه اتاق خالی‌ام من
تو تنم می‌پیچه جیغِ –
– تلفن دائم به‌جا خون

تیغو می‌کشم رو دستم
مث یه صدای ممتد
بوق سرخ می‌پاشه بیرون