اشعار منتسب

انگشتری زینتی است سخت نیکو و بایسته انگشت (11)

حکایت 11 : انگشتری زینتی است سخت نیکو و بایسته انگشت، و بزرگان گفته‌اند نه از مروت باشد که بزرگان انگشتری ندارند، و نخستین کسی که انگشتری کرد و به انگشت در آورد جمشید بود، وچنین گفته‌اند که انگشت بزرگان بی انگشتری چون نورست بی علم، و انگشتری مر انگشت را چون علمست مر میان را، و میان با کمر نیکوتر آید، و انگشتری در انگشت بزرگان خبر را بود بر مروت تمام ورای قوی و عزیمت درست، چه هر کرا مروت تمام بود خویشتن را از مهر بی بهره ندارد، و چون برای قوی بود بی عزیمت نبود، و چون با عزیمت درست بود بی مهر نبود، چه نامه بزرگان بی مهر از ضعیفی رای و سست عزمی بود، و خزانه بی مهر از خوارکای و غافلی بود، و از جهت آنک سلیمان علیه السلام انگشتری ضایع کرد ملک از وی برفت، شرف آن مهر را بود که بر وی بود نه انگشتری را، و پیغامبر صلی الله علیه و سلم انگشتری به انگشت اندر آورد، و نامها که فرستادی بهر ناحیتی به مهر فرستادی، سبب آن بود که نامه او بی مهر به پرویز رسید پرویز ازان درخشم شد نامه را بر نخواند و بدرید، و گفت نامه بی‌مُهر چون سر بی‌کلاه بود و سر بی‌کلاه انجمن را نشاید، و چون نامه مهر ندارد هر که خواهد بر خواند و چون مهر دارد آن کس خواند که بدو فرستاده باشند، و خردمندان گفته‌اند که تیغ و قلم هر دو خادمان انگشتری ملک اند، که ملک ایشان بگیرند و راست کنند در زیر حکم انگشتری ملک اندر آید، که تا وی نخواهد ایشان به وی نرسند. و هر زنیتی که مردم را بود شاید که به وقتی باشد و به وقتی نباشد مگر زینت انگشتری، و به هیچ وقت نباید که بی وی بود، چه وی زینت انگشت است که بوی یکی گیرند که رهنمونی بود بر یگانگی ایزد جل جلاله، و این زینت مرورا چون کرامتیست از خاصیت این حال. و این همچنانست چون مبارزی که هنری بنماید و بدان سبب به بزرگی نزدیک گردد که وی را کرامتی کند کز یاران دیگر بدان کرامت جدا گردد، و طوق زرین در گردن وی کند یا کمر زرین دهد تا بر میان بندد، چه هنرکی نموده باشد، و انواع انگشتری بسیارست ولیکن ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن، یکی یاقوت که از گوهرهاست قسمت آفتابست، و شاه گوهرهاء ناگدازه است، و هنر وی آنک شعاع دارد و آتش بر وی کار نکند، و همه سنگها ببُرد مگر الماس را، و نیز خاصیتش آنک و باو مضرت تشنگی باز دارد، و در خبر چنان آمده است که پیغامبر علیه السلام آن وقت که به مدینه بود و حرب خندق خواست کردن در مدینه و با افتاده بود، مصطفی علیه السلام یاقوتی با خویشتن داشت به قیمت افزون از دو هزار دینار، و دیگر از پیروزه از بهر نامش را و از بهر عزیزی و شیرینی دیدارش، و خاصیتش آنک چشم زدگی باز دارد، و مضرت ترسیدن در خواب، و مر انگشتری را به علامت فال و تعبیر رویا علامتهاست و دران سخنها گفته‌اند، ملوک را به ولایت و ملک گزارش کنند، و دیگر مردمان را بر عمل و صناعت، و گروهی را بر کرامت بزرگان، و گروهی را بر عافیت آنچه به وی در باشند.

گویند اسکندر رومی پیش از انک گرد جهان بگشت (12)

حکایت 12 : گویند اسکندر رومی پیش از انک گرد جهان بگشت خوابهای گوناگون می‌دید که همه راه بدان می‌برد که این جهان او را شود. و از ان خوابها یکی آن بود که جمله جهان یکی انگشتری شدی و به انگشت وی اندر آمدی ولیکن او را نگین نبودی. چون از ارسططالیس بپرسید گفت « این جهان همه ملک تو گردد و ترا بس ازان برخورداری نبود، چه انگشتری ولایتست تو نگین سلطان وی »

گویند یزدجرد شهریار روزی نشسته بود (13)

حکایت 13 : گویند یزدجرد شهریار روزی نشسته بود بر دکان باغ سرای و انگشتری پیروزه در انگشت داشت، تیری بیامد و بر نگینه انگشتری زد و خرد بشکست و از وی بگذشت و بزمین در نشست و کس ندانست که آن تیر از کجا آمد. هر چند تجسس کردند پدید نیامد. وی ازان غمناک و باندیشه شد که « این چه شاید بود ؟» چون از دانایان و ندیمان خویش بپرسید کس آن تاویل نمی‌دانست و آنک لختی دانست نیارست گفت. پس ازان بس روزگار نیامد که بمرد، ملک از خاندان او برفت.

گویند محمد امین بدان روزگار که امیرالمومنین بود (14)

حکایت 14 : گویند محمد امین بدان روزگار که امیرالمومنین بود به باغ اندر بر لب حوض نشسته بود، و انگشتری از یاقوت در انگشت می گردانید و بدین بیت مثل میزد: شعر
نفلق هاما من رجال اعزه
علینا و هم کانوا اعق واظلما
و بدین معنی مامون را می‌خواست که او را خلاف کرده بود. دران میان از کنیزکیش خشم آمد آن انگشتری به خشم بر وی زد. نگینش بجست و انگشتری و نگین هر دو در حوض افتادند. هر چند کسانی فرو رفتند و طلب کردند و حوض از آب تهی کردند نگینه باز نیافتند بجای نگین یکی سنگ سپید اندر وی نشسته بود، بس روزگار بر وی بر نیامد که طاهر اعور بیامد و با او حرب کرد و هم دران سرای مر او را بکشت. این قدر در معنی انگشتری گفته آمد.

جورسته را ملوک عجم بفال سخت بزرگ داشتندی (15)

حکایت 15 : جورسته را ملوک عجم بفال سخت بزرگ داشتندی بحکم آنک در وی منافع بسیارست و از حبوب که پیوسته غذا را شاید وی زودتر رسد و بدو مثل زنند که چهل روز از انبار بانبار رسد، هر کجا بیندازی برآید و زودتر از همه دانها بالد، وجوست که هم دارو را وهم غذا را شاید و حکما و زهاد غذا خویش جو اختیار کرده اند، و چنین گفته اند که از خوردن وی خون کثیف و فاسد نخیزد که باستفراغ حاجت افتد، و نیز از بیماری دموی و صفر آءی بیشتر ایمن بود، و اطباء عراق وی را ماء مبارک خوانند و وی آن چیزیست که بیست و چهار گونه بیماری معروف را سود دارد: ازان سوحه، و ذات الحه، و حمی مطبقه، وحمی محرقه، و سرفه، و سرسام، و دق، و سل، و سس جگر، و یبوست معده، و عطش کاذب، وطلی خایه، و طلی سر، وطلی سینه، وطلی پهلو، وطلی جگر، وطلی معده، وطلی شکستگی، وطلی خلع، وطلی سوختگی، وطلی نقرس، و کرم را، و روغن جو قوبای صفرا را ببرد، و روغن گندم قوبای سودا را ببرد، و سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند کسی را که پیهاء پای سست شود و بر نتواند خاست، و یا پیوندهای پای و زانو بگیرد، و پای را در میان آب جو بنهند تا بصلاح باز آید، و سبوس گندم همین معنی کند، مجربست، و ببغداد جو را بجوشانند و آب او بپالایند و با روغن کنجید دیگر باره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند، و آن روغن را بآماس صفرآءی اندرمالند، و زنان از بهر درد و آماس رحم پنبه بدان ترکنند و بر گیرند عظیم سود کند، و چنین گویند چون شب خسوف ماه جو توان کاشت جو بکارند و نان وی دیوانگان را دهند سود دارد. و چون ماه بزیادت باشد و بزهره نگران بدان وقت جو کارند هر اسب لاغر که ازان جو بخورد فربه شود، و نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید، که چون جو راست برآید و هموار، دلیل کند که آن سال فراخ سال بود، و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگ سال بود، و خبر(است) از رسول علیه السلام که گفت نعم الرغفان رغفان الشعیر فمن قنع بها و شبع منها فانها خبزی و خبز غیری من الانبیاء، گفت نیکاگردها که گردها، جو بود و آن کس را که بوی خرسند باشد و از وی سیر گردد که وی نان منست و نان پیغامبران دیگر، و گند پیران بجو منجمی کنند و فال گیرند و از نیک و بد خبر گویند، و خداوندان فسون آژخ را بوی افسون کنند بماه کاس و بپوشانندش تا آژخ فرو ریزد، و گروهی زنان بماه فروردین اربال ررجورا بر کنند و بنام دختران بکارند تا آن لب بر سر نهند مو دراز شود،

شنیدم که روزی هرمز پدر خسرو (به) یکی خوید‌زار جو بگذشت (16)

حکایت 16 : شنیدم که روزی هرمز پدر خسرو (به) یکی خوید‌زار جو بگذشت خوید را آب داده بودند و آب از کشت‌زار بیرون می آمد و راه میگرفت و ماه فروردین بود. فرمود که آن آب از جو بیرون می آید یک کوزه پر کردند تا بخورد، و گفت جو دانه‌ای مبارکست و خویدش خویدی خجسته، و آب که بر وی گذرد و از وی بیرون آید ماندگی را کم کند و خستگی معده بر دارد. و ایمن بود تا سال دیگر که جو رسد از رنج تشنگی و بیماری.

روزی به شمس الملوک قابوس وشمگیر برداشتند (17)

حکایت 17 : روزی به شمس الملوک قابوس وشمگیر برداشتند که مردی به درگاه آمده است و اسپی برهنه آورده، و می‌گوید که به کشت خویش اندر بگرفته‌ام. پرسید که جو بود یا گندم، گفت جو، بفرمود تا خداوند اسپ را بیاوردند، و چندانک قیمت جو بود بوقت رسیدگی تاوان بستد، و بخداوند زمین داد و گفت خداوند زمین را بگویند که دهقانان چون خواهند که جو نیکو آید بدین وقت به اسپان دهند، و ما این تاوان مرداب را بستدیم تا خداوند اسپ، اسپ را نگه دارند تا بکشت کسان اندر نیاید، که جو توشه پیغامبران است و توشه پارسا مردمان که دین بدیشان درست شود و توشه چهارپایان و ستوران که ملک برایشان بپای بوَد.

چنین گویند که آدم علیه السلام گندم بخورد (18)

حکایت 18 : چنین گویند که آدم علیه السلام گندم بخورد و از بهشت بدر افتاد. ایزد تعالی گندم غذای او کرد؛ هر چند از وی می‌خورد سیری نیافت. به ایزد تعالی بنالید؛ جو بفرستاد تا ازان نان کرد و بخورد و به سیری رسید. آنگه وی را به فال داشتی که او را دیدی سبز و تازه، و ازان گه باز اندر میان ملوک عجم بماند که هر سال جو به نوروز بخواستندی از بهر منفعت و مبارکی که دروست.

شمشیر پاسبان ملک است (19)

حکایت 19 : شمشیر پاسبان ملک است، و نگاهبان ملت، و تا وی نبود هیچ ملک راست نایستد، چه حدهای سیاست به‌وی توان نگاه داشت، و نخستین گوهری که از کان بیرون آوردند آهن بود، زیرا که بایسته‌ترین آلتی مر خلق را او بود، و نخست کس که از وی سلاح ساخت جمشید بود، و همه سلاح با حشمت است و بایسته، ولیکن هیچ از شمشیر با حشمت‌تر و بایسته‌تر نیست، که وی مانندهٔ آتش است با شعاع و ذوحدین، و زیرکان گفته‌اند که جهان بی‌آهن چون مردی جوان است بی‌ذَکر که ازو هیچ تناسل نیاید، و چون از روی خرد بنگرند مصالح جهان همه زیر بیم و اومید است، و بیم و اومید به شمشیر باز بسته است، چه یکی به آهن بکوشد تا امیدش بر آید، و یکی از آهن بگریزد تا بیمش نگهبان او شود، و تاج بر سر ملوک که می‌ایستد به آهن می‌ایستد، و گنجشان که پر می‌شود به آهن می‌شود، و ایزد تعالی منفعت همه گوهرها به آرایش مردم باز بست مگر منفعت آهن که جمیع صنایع را به‌کارست، و جهان آراسته و آبادان بدوست، و از مرتبت شمشیر بهترین آنست که پیغامبر علیه السلام را آلت فتح شمشیر دادند چنانکه فرمود بعثت بالسیف، و مر او را به‌تورات رب المللحمه صاحب السیف خوانده‌اند، و این آلت که مرتبت می‌گیرد بدانست که وی آلت شجاعت است که بزرگترین فضیلتی بود اندر مردم و اندر حیوان دیگر، و حد این شجاعت که نهاده‌اند هی قوه غضبیه تستعلی بها النفس علی من یعادیها، معنیش چنانست که وی نیرویی‌ست خشمی که نفس بدوی برتری جوید برانکه با وی دشمنی سازد، و چنین گفته‌اند که فضیلت شجاعت طبیعی بود نه اکتسابی ولیکن به اکتساب آرایش پذیرد، و مر شجاعت را خانه جگر نهاده‌اند که خانه خون است، و ازین سبب مرد شجاع بر خون ریختن دلیرتر بود، چه شجاعت به خون نیرو گیرد چون چراغ به روغن، و چنین گفته‌اند که فاعل شجاعت قوت حیوانی دل است و منفعل وی قوت طبیعی جگر‌، که ازین هر دو چون حاجت آید فضیلت شجاعت پدید آید، چون آتشی کز میان سنگ و پولاد بجهد، سوخته باید تا به‌وی اندر آویزد، و چنان نهاده‌اند که چون جرم دل قوی بود و جرم جگر ضعیف خداوندش را اول جنگ با دلیری و حریصی بود و آخر با کاهلی و سستی، و چون جرم دل ضعیف بود و جرم جگر قوی خداوندش را به اول جنگ با کاهلی و سستی بود و به‌آخر بتیزی و حریصی بود، و مثال بایستگی (شجاعت بایستگی) قوت هاضم نهاد‌ه‌اند اندر معده و جگر، و گفته‌اند همچنانکه ضعیفی این قوت عیش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد (ضعیفی نیروی شجاعت نیز عیش بر مردم ناخوش و بی‌مزه دارد)، چه پیوسته ترسان بود و از هر چیزی گریزان، و مر شجاعت را برین مثال صورت کرده‌اند چو نخجیری با قوت، سر او چون سر شیری که آهن می‌خاید، پای وی چون پای پیلی که سنگ می‌کوبد، و دم وی چون سر اژدهایی که آتش می‌دمد، و گفته‌اند مرد شجاع چنان باید که به اول جنگ چون شیر باشد به دلیری و روی نهادن، و به میانه جنگ چون پیل باشد به صبر کردن و نیرو آوردن و به هیبت بودن، و به آخر جنگ چون اژدها باشد به خشم گرفتن و رنج برداشتن و گرم کشتن، اکنون انواع این شجاعت که یاد کرده شد آلت او شمشیرست، و آن چهارده گونه است: یکی یمانی، دوم هندی، سوم قلعی، چهارم سلیمانی، پنجم نصیبی، ششم مریخی، هفتم سلمانی، هشتم مولد، نهم بحری، دهم دمشقی، یازدهم مصری، دوازدهم حنیفی، سیزدهم نرم آهن، چهاردهم قراجوری، و باز این نوع به‌دیگر انواع بگردد که گر همه یاد کنیم دراز گردد، از یمانی یک نوع آن بود که گوهر وی هموار بود به‌یک اندازه و سبز بود و متن او به‌سرخی زند و نزدیک دنبال نشانهای سپید دارد از پس یکدیگر مانند سیم، آن را کلاغی خوانند، و دیگر نوع مشطب، و این مشطب چهارگونه بود با چهار جو، یکی آنک نشان جوبها ژرف نبود و گوهر وی مانند پایهای مورچه بود زبانه‌زنان، و دیگر آنکه نشانهای جوی ژرف باشد و گوهر او گرد نماید چون مروارید، آن را لؤلؤ خوانند، و سدیگر چنانکه جوی چهارسوی بود و گوهر آن زمان نماید که کژداری، و چهارم آنکه ساده باشد و اندک‌مایه اثر جو دارد و درازی او سه بَدَست و چهارانگشت بود و چهار انگشت پهنا دارد و گوهر وی به سیاهی زند، آن را بوستانی خوانند، و دیگر بود ساده سه بدست و نیم درازی او و چهار انگشت پهنا وزن او دو من و نیم یاسه من کم ده ستیر، و یکی گوهرست که ارسططالیس ساخته است مر تیغ‌ها را از بهر اسکندر، آن نیز یاد کنیم چه سخن بدیع است، ارسططالیس چنین فرموده است که یک جزو منغیسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار، آنگه هر مه را خرد بساید و با یکدیگر بیامیزد آنگه یک من آهن نرم بیاورد و پیوسته اندر کند و ازین دارو دوانزده اوقیه برافگند و به آتش برد تا بگدازد و به بوته اندر بگردد، پس جزوی حرمل و جزوی مازو و جزوی بلوط و جزوی صدف و همچند همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد، و دو اوقیه بر من آهن افگند و بدمد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد، آنگه سرد باید کردن و از وی تیغها زدن، تیغهای پاکیزه باشد، و به سلاح‌نامه بهرام اندر چنین گفته است که چون تیغ از نیام برکشند و از وی ناله آید علامت خون ریختن بود، و چون تیغ خود از نیام برآید علامت جنگ، و چون تیغ برهنه پیش کودک هفت روزه بنهند آن کودک دلاور برآید،

تیر و کمان سلاحی بایسته است (20)

حکایت 25 : تیر و کمان سلاحی بایسته است، و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست، و پیغامبر علیه السلام فرموده است عامواصبیانکم الرمایه و السباحه، گفت بیاموزید فرزندان را تیراندازی و شنا و، و نخست کس که تیر و کمان ساخت گیومرت بود، و کمان وی بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، یکپاره چون درونه حلاجان، و تیر وی گلگین با سه پر، و پیکان استخوان، پس چون آرش وهادان بیامد بروزگار منوچهر کمان را بپنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی، و بسریشم بهم استوار کرد، و پیکان آهن کرد، پس تیراندازی ببهرام گور رسید، بهرام کمان را با استخوان بار کرد و بر تیر چهار پر نهاد، و کمان را توز پوشید، و مر صورت کمان را از صورت بخشهاء فلک برداشته اند، هر چه خداوندان علم بخشهای دایره فلک را قسی خوانده اند یعنی کمانها، و این خطها که از کرانه هر بخشی تا دیگر کرانه خیزد براستی آن را اوتار خوانند یعنی زهها، و این خطها که از میان دایره فلک برآید و بر میانه این بخش بگذرد بر پهنای وی آن را سهام خوانده اند یعنی تیرها، و چنین گفته اند که هر نیک و بدی که از تاثیر کواکب سیاره بر زمین آید، بتقدیر و ارادت باری تعالی، و بشخصی پیوندد، بدین اوتار و قسی گذرد، چنان چون پدیدست اندر دست تیرانداز که هر آفتی که بشکار وی رسد از تیر وی رسد که بزه و کمان وی گذرد، و بیکروی کمان بر صورت مردم نگاشته است از رگ و پی و استخوان و پوست و گوشت، وزه وی چون جان وی (بود) که بوی زنده بود، چه کمان تا با زه است زنده است با جان که از هنرمند بیابد، و چون بحقیقت نگاه کنی کمان سینه و دست مردم است: یکی دست باز کشد و پشت دست باز خماند، سینه چون قبضه گاه، و بازو و ساعد دو خانه، و دو دست دو گوشه، و وزن کمان بلندترین ششصد من نهاده اند و مر آن را کشکنجیر خوانده اند، و آن مرقلعها را بود، و فروترین یک من بود و مر آن را بهر کودکان خرد سازند، و هر چه از چهارصد من تا دویست و پنجاه من چرخ بود، و هر چه از دویست و پنجاه من فرود آید تا بصد من نیم چرخ بود، و هر چه از صدمن فرود آید تا بشصت من از کمان بلند بود، و اما مقدار قوه هر کمان که باشد از برتر تا فروتر همه بر یک درجه فلک نهاده اند هر درجی شصت دقیقه، و آغاز آرد از دو گروهه چنانک در گوشه کمانست تا فسانگاه زه، و باز بتضعیف بر رفته اند تا بشانزده، هر خانه ای بسه بخش ، و مر قبضه را چون مرکز نهاده اند که از جای نجنبد، و گوشها و خانها بوی بپای بود، اکنون بدین بخشی که فرود از گوشه بود قوت دو چندان بود که بگوشه، و بدوسک فرود از وی بود و عدد وی چهارده است و شانزده سی و سک نیمه و سی دیگر نیم جمله هزار و شصت بود، و دو خانه کمان بشش(بخش)کرد، از بهر آنک صورت کمان چون نیم دایره است و نیمه دایر فلک بشش برج قسمت پذیرد، و همچنانک انواع کمان هرچ مر او را نام چرخست سه است بلندست و پست و میانه همچنین انواع تیر وی سه است دراز و کوتاه و میانه، دراز پانزده قبضه، میانه ده قبضه، کوتاه هشت قبضه و نیم، و هر کمانی را تیر وی چندان و چند باید اگر همه گفته شود دراز گردد، و غرض اینجا نه دراز کردن سخنست چه بر نیت هنر تیر و کمان پدید کردنست که ملوک عجم آن چیزها را بنوروز چرا خواستند، و از طریق علم نجوم گفته اند خداوندان کمان آنچه تیر انداز بود و بیشتر سلاحشان تیراندازی بود هرگز تنگ روزی نباشد، و هر سپاهی که غلبه ایشان در سلاح تیر بود و تیرانداز باشند غالب آیند، و حجت آنک گفته اند قسمت این سلاح بر برج قوس است بطبع آتشی، و خانه مشتری سعد بزرگ، و مثلثه برج حمل، و اسد یکی خانه آفتاب و شرفش با انک خانه مریخست، و از روی طب اندر دانستن تیر و کمان چند منفعت ظاهر است، ریاضت توان کرد بوی، اعصاب و اعضا را قوی کند، و مفاصل را نرم کند و فرمان بردار گرداند، و حفظ را تیز گرداند، و دل را قوت دهد، و از بیماری سکته و فالج و رعشه ایمن دارد.