اشعار منتسب

ای باد نسیم یار داری (37)

ای باد نسیم یار داری
زآن نفحهٔ مشکبار داری

زنهار! مکن درازدستی
با طرهٔ او چه کار داری؟

ای گل! تو کجا و روی زیباش
او مشک و تو بار خار داری

نرگس! تو کجا و چشم مستش
او سرخوش و تو خمار داری

ریحان! تو کجا و خط سبزش
او تازه و تو غبار داری

ای سرو! تو با قد بلندش
در باغ چه اعتبار داری

ای عقل! تو با وجود عشقش
در دست چه اختیار داری؟

روزی برسی به وصل! حافظ
گر طاقت انتظار داری!

برو زاهد به امیدی که داری (38)

برو زاهد به امیدی که داری
که دارم همچو تو امیدواری

به جز ساغر چه دارد لاله در دست
بیا ساقی بیاور آنچه داری

مرا در رسته دیوانگان کش
که مستی خوشتر است از هوشیاری

بپرهیز از من ای صوفی بپرهیز
که کردم توبه از پرهیزکاری

بیا دل در خم گیسوی او بند
اگر خواهی خلاصی رستگاری

به دور گل خدا را توبه بشکن
که عهد گل ندارد استواری

عزیزا نوبهار عمر بگذشت
چو بر طرف چمن باد بهاری

بیا حافظ به پند تلخ کن نوش
چرا عمری به غفلت می گذاری

جای حضور و گلشن امن است این سرای (39)

جای حضور و گلشن امن است این سرای
زین در به شادمانی و عیش و طرب در آی

ای کاخ دولتی ز چه خاکی؟ که مدرج است
در شاخسار گلشن تو سایهٔ همای

هر صبح در هوای درت می‌کند صبوح
جمشید تخت چرخ به جام جهان‌نمای

فرخنده نوگل تو چمن را حیات‌ده
جعد بنفشهٔ تو صبا را گره‌گشای

خورشید در هوای تو چون ذره پای‌کوب
جمشید در حریم تو چون بندگان بپای

حافظ مقیم درگه او باش و عیش کن
کاندر بهشت بهتر از این گوشه نیست جای

شب از مطرب که دل خوش باد وی را (40)

شب از مطرب که دل خوش باد وی را
شنیدم نالهٔ جانسوز نى را

چنان در سوز من سازش اثر کرد
که بى‌رقّت ندیدم هیچ شی را

حریفى بد مرا ساقى که در شب
ز زلف و رخ نمودى شمس وفى را

چو شوقم دید در ساغر مى‌افزود
بگفتم ساقى فرخنده پى را

رهانیدى مرا از قید هستى
چو پیمودى پیاپى جام مى را

حماک الله عن شرّ النوائب
جزاک الله فى الدّارین خیرا

چو بی‌خود گشت حافظ کى شمارد
به یک جو ملکت کاووس کى را

لطف باشد گر نپوشى از گداها، روت را (41)

لطف باشد گر نپوشى از گداها، روت را
تا به کام دل ببیند دیدهٔ ما، روت را

همچو هاروتیم دایم در بلاى عشق زار
کاشکى هرگز ندیدى دیدهٔ ما، روت را

کى شدى هاروت در چاه زنخدانش اسیر
گر نگفتى شمه‌اى از حسن او ماروت را

بوى گل برخاست گویى در چمن‌ها، روت بود
بلبلان مستند گویى دیده چون ما، روت را

تا به کى با تلخى هجر تو سازد اى صنم
روى بنما تا ببیند حافظ ما، روت را

تا جمالت عاشقان را زد به وصل خود صلا (42)

تا جمالت عاشقان را زد به وصل خود صلا
جان و دل افتاده‌ اندر زلف و خالت در بلا

آنچه جان عاشقان از دست هجرت مى‌کشد
کس ندیده در جهان جز کشتگان کربلا

ترک ما گر مى‌کند رندى و مستى جان من
ترک مستورى و زهدت کرد باید اولا

وقت عیش و موسم شادى و هنگام طرب
پنجروز ایّام عشرت را غنیمت دان دلا

حافظا گر پایبوس شاه دستت مى‌دهد
یافتى در هر دو عالم رتبت عز و علا

خوشتر از کوی خرابات نباشد جایی (43)

خوشتر از کوی خرابات نباشد جایی
که به پیرانه سرم دست دهد ماوایی

آرزو می‌کندم از تو چه پنهان دارم
شیشهٔ باده و طلعت خوش زیبایی

جای من دیر مغان است مروح وطنی
رای من رای بتان است مبارک رایی

چه کنی نوش که در دیر چو من شیدا نیست
نیست این جز سخن بوالهوس رعنایی

به ادب باش که هر کس نتواند گفتن
سخن پیر مگر برهمنی یا رایی

صنما غیر تو در خاطر ما کی گنجد
که مرا نیست به غیر از تو به کس پروایی

رحم کن بر دل مجروح خراب حافظ
زآن که هست از پی امروز یقین فردایی

چون در جهان خوبی امروز کامکاری (44)

چون در جهان خوبی امروز کامکاری
شاید که عاشقان را کامی ز لب بر آری

با عاشقان بیدل تا چند ناز و عشوه
بر بیدلان مسکین تا کی جفا و خواری

تا چند همچو چشمت در عین ناتوانی
تا چند همچو زلفت در تاب و بی قراری

دردی که از تو دارم جوری که از تو بینم
گر شمه‌ای بدانی دانم که رحمت آری

اسباب عاشقی را بسیار مایه باید
دلهای همچو آتش چشمان رود باری

در هجر مانده بودم باد صبا رسانید
از بوستان وصلت بوی امیدواری

گرچه به بوی وصلت در حشر زنده گردم
سر بر نیارم از خاک از روی شرمساری

از بادهٔ وصالت گر جرعه‌ای بنوشم
تا زنده‌ام نورزم آیین هوشیاری

ما بنده‌ایم و عاجز تو حاکمی و قادر
گر می‌کشی به زورم ور می‌کشی به زاری

آخر ترحمی کن بر حال زار حافظ
تا چند ناامیدی تا چند خاکساری

ساقی اگرت هوای ما هی (45)

ساقی اگرت هوای ما هی،
جز باده مباد نزد ما هی!

سجّاده و خرقه در خرابات
بفروش و بیار جرعه ای می

گر زنده دلی شنو ز مستان
در گلشن جان ندای یا حی

با درد درآ به بوی درمان
کونین نگر ز عشق لاشی

اسرار دل است در ره عشق
آواز سماع و نالهٔ نی

یک مفلس پاک باز در عشق
بهتر ز هزار حاتم طی

سلطان صفت آن بت پری روی
می آمد و خلق شهر در پی

مردم نگران به روی خوبش
وز شرم گرفته عارضش خوی

حافظ ز غم تو چند نالد
آخر من دلشکسته تا کی

بنشینم و با غم تو سازم
جان در سرو کار عشق بازم

برو ای طبیبم از سر که خبر ز سر ندارم (46)

برو ای طبیبم از سر که خبر ز سر ندارم
به خدا رها کنم جان که ز جان خبر

به عیادتم قدم نه که ز بی‌خودی شوم به
می ناب نوش و هم ده که غم دگر ندارم

غمم ار خوری از این پس نکنم ز غم خوری بس
نظری به جز تو با کس به کسی دگر ندارم

ز زَرت کنند زیور به زرت کشند در بر
من بی‌نوای مضطر چه کنم که زر ندارم

دگرم مگو که خواهم که ز درگهت برانم
تو بر این و من بر آنم که دل از تو برندارم

به من ار چه میْ ‌پرستم مدهید می به دستم
مبرید دل ز دستم که دل دگر ندارم

دل حافظ ار بجویی غم دل ز تندخویی
چو بگویمت،  بگویی سر دردسر ندارم