اشعار کوتاه
هرگز نمی توانی
سن یک زن را از او بپرسی
چرا که او هم نمی داند
سنش با شب هایی که
بغض کرده و گریسته
چقدر است
همیشه کسانی هستند
که در نهایت دلتنگی
نمیتوانیم آنها را در آغوش بگیریم
بدترین اتفاق شاید همین باشد
وقتی که تمام مردم شهر
به خواب میروند
من در کوچه ها
تو را قدم میزنم
هر دوی ما
یک نفر را تنها گذاشتیم،
اول تو مرا
و سپس من
خودم را
انسانهایی بودیم
که به پاک کردن
عادت داشتیم
ابتدا اشکهایی مان را
پاک کردیم
سپس یکدیگر را
آدم ها می آیند
خودشان را نشان می دهند
اصرار می کنند
برای اثبات بودنشان و ماندنشان
اصرار می کنند که تو نیز باشی همراهشان
همان آدم ها
وقتی که پذیرفتی بودنشان را
وقتی که باورشان کردی
به سادگی
می روند
و تو می مانی با باوری که…
سخت بود
فراموش کردن کسی
که با او
همه چیز و همه کس را
فراموش میکردم
بعضی روزها
انسان فقط خسته ست
نه تنهاست
نه غمگین
و نه عاشق
فقط خسته ست
یک زن
اگر بخواهد
حتی می تواند با صدایش
تو را در آغوش بگیرد
اگر یک نفر
هر آنچه که
از درونش برمی آید را بنویسد
بی شک از درون او
کسی رفته است