
تو ای حرفِ زیبای الفبا!
و تو ای کاغذ! – که زیبایی –
و تو ای قلم! – که زیبایی –
با تو از رودخانهها و از بادها سخن میگویم
برای من:
رودخانهها را پرورش بده
و آبراههها را باز کن
وقتیکه من کودکِ خردسالی بودم
کودکی که اطرافِ دهاناش پر از لکههای غذا باشد –
رودخانهها را در حالِ پیشرَوی دیدم
و قولِ رودخانهها و بادها زنده است
من تکهیی از دهانِ توام
تو این را در گوشهیی یادداشت کن
تو ای دستنوشتهی زیبا!
و تو ای مرکّب! – که زیبایی –
و تو ای سرْقلم! – که زیبایی –
مرا آبگیرهای کوچک پرورش دادند
اگر هوای شناختنام را داری
مرا از آبگیرها بپرس
آب از یاد نمیبَرَد
که برای رسمِ دایرهها با چه دقتی تلاش کرده است
تو برگهایی را به خاطرِ من به یکجا جمع کن
و بسترت را چرکین نگهدار
من امشب پایبندِ عقلام
گیسوانِ مرا پریشان کن
این گونه بمان عشقم
بمان اینگونه
و تنها
به من نگاه کن
نگاه کردن هم نوعی عشق است
هرگز نمی توانی
سن یک زن را از او بپرسی
چرا که او هم نمی داند
سنش با شب هایی که
بغض کرده و گریسته
چقدر است
همیشه کسانی هستند
که در نهایت دلتنگی
نمیتوانیم آنها را در آغوش بگیریم
بدترین اتفاق شاید همین باشد
وقتی که تمام مردم شهر
به خواب میروند
من در کوچه ها
تو را قدم میزنم
هر دوی ما
یک نفر را تنها گذاشتیم،
اول تو مرا
و سپس من
خودم را
انسانهایی بودیم
که به پاک کردن
عادت داشتیم
ابتدا اشکهایی مان را
پاک کردیم
سپس یکدیگر را
آدم ها می آیند
خودشان را نشان می دهند
اصرار می کنند
برای اثبات بودنشان و ماندنشان
اصرار می کنند که تو نیز باشی همراهشان
همان آدم ها
وقتی که پذیرفتی بودنشان را
وقتی که باورشان کردی
به سادگی
می روند
و تو می مانی با باوری که…
سخت بود
فراموش کردن کسی
که با او
همه چیز و همه کس را
فراموش میکردم
بعضی روزها
انسان فقط خسته ست
نه تنهاست
نه غمگین
و نه عاشق
فقط خسته ست