اشعار کوتاه
یک جرعه به من که آن فزاید جوشم
جوشم بدهید تا نماید هوشم
تا آنکه چنان شوم که جز آوایش
آوای کسی نیاید اندر گوشم
نادان ترسد کجا چهاش باشد کم
وآنگه زکم و کاست در افتد در غم
دانا ترسد که اندر این معرکه کی
نادان بفزایدش به سرباری هم
دست از هم برگشاد و دم کرد علم
با شاخش بر سر هوا بست رقم
گاوی شدو نعره بر من آورد که: جای
با من ده و بیرون شو از این جا که منم
میمیرم صد بار پس مرگ تنم
میگرید باز هم تنم در کفنم
زان رو که دگر روی تو نتوانم دید
ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم!
گر زود سخن کنم و گر دیر کنم
میکوشم من که در تو تاثیر کنم
من شرح غمت به صد زبان خواهم گفت
چون اهل زبان نه ای چه تدبیر کنم؟
گفتم که به دانش دل آگاه کنم
این راه دراز مانده کوتاه کنم
بنگر که به پایان چه مرا گشت آغاز
دانستم باید به دلی راه کنم
دل گفت که: شمع مجلس افروز منم
جان گفت: ولیک خان و مان سوز منم
دلدار نگارینم آوا در داد
از پرده که در معرکه، فیروز منم
در عشق تو دل بخون نشستم که منم
در جز تو بر هر که ببستم که منم
از خستن من ذره نخست آنکه توئی
با خوی کج تو باز خستم که منم
گر زانکه خطاخواه شدم من که منم
جز بی تو نه در راه شدم من که منم
از کار من آگه نشدی تو که تویی
از حال تو آگاه شدم من که منم
خواهم که تن از دل و دل از تن بکنم
با عشوه که می دهی ولیکن چه کنم؟
انصاف در این، نمی نمایی که تویی
من با تو ولیک می نمایم که منم