اشعار کوتاه

از عشق دلا ، نه بر زیان خواهی شد (523)

از عشق دلا ، نه بر زیان خواهی شد
بی‌جان ز کجا شوی که جان خواهی شد

اول به زمین از آسمان آمده‌ای
آخر ز زمین بر آسمان خواهی شد

از لشکر صبرم علمی بیش نماند (524)

از لشکر صبرم علمی بیش نماند
وز هرچه مرا بود غمی بیش نماند

وین طرفه تر است کز سر عشوه هنوز
دم میدمد و مرا دمی بیش نماند

از لطف تو هیچ بنده نومید نشد (525)

از لطف تو هیچ بنده نومید نشد
مقبول تو جز قبول جاوید نشد

لطفت به کدام ذره پیوست دمی
کان ذره به از هزار خورشید نشد

از ما بت عیار گریزان باشد (526)

از ما بت عیار گریزان باشد
وز یاری ما یار گریزان باشد

او عقل منور است و ما مست وییم
عقل از سر خمار گریزان باشد

از نیکی تو طبع بداندیش نماند (527)

از نیکی تو طبع بداندیش نماند
نی غصه و نی غم نه کم و بیش نماند

از خیل، جلالت تو عالم بگرفت
تا جمله ملک شدند و درویش نماند

از یاد خدای مرد مطلق خیزد (528)

از یاد خدای مرد مطلق خیزد
بنگر که ز نور حق چه رونق خیزد

این باطن مردان که عجایب بحریست
چون موج زند از آن اناالحق خیزد

افسوس که طبع دلفروزیت نبود (529)

افسوس که طبع دلفروزیت نبود
جز دلشکنی و سینه سوزیت نبود

دادم به تو من همه دل و دیده و جان
بردی تو همه ولیک روزیت نبود

اکنون که رخت جان جهانی بربود (530)

اکنون که رخت جان جهانی بربود
در خانه نشستنت کجا دارد سود

آن روز که مه شدی نمیدانستی
کانگشت نمای عالمی خواهی بود

امروز خوش است هر که او جان دارد (531)

امروز خوش است هر که او جان دارد
رو بر کف پای میر خوبان دارد

چون بلبل مست داغ هجران دارد
مسکن شب و روز در گلستان دارد

امروز ز ما یار جنون میخواهد (532)

امروز ز ما یار جنون میخواهد
ما مجنون و او فزون می‌خواهد

گر نیست چنین پرده چرا میدرد
رسوا شده او پرده برون میخواهد