باب ششم

دمی چند گفتم بر آرم به کام (1-6)

با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی‌کردم که جوانی در آمد و گفت: در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟

غالب اشارت به من کردند.

گفتمش: خیر است!

گفت: پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چیزی همی‌گوید و مفهوم ما نمی‌گردد. گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همی‌کند.

چون به بالینش فراز شدم این می‌گفت

 

دمی چند گفتم بر آرم به کام

دریغا که بگرفت راه نفس

دریغا که بر خوان الوان عمر

دمی خورده بودیم و گفتند بس

 

معانی این سخن را به عربی با شامیان همی‌گفتم و تعجب همی‌کردند از عمر دراز و تأسف او همچنان بر حیات دنیا.

گفتم: چگونه‌ای در این حالت؟

گفت: چه گویم؟

 

ندیده‌ای که چه سختی همی‌رسد به کسی

که از دهانش به در می کنند دندانی

قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت

که از وجود عزیزش به در رود جانی

 

گفتم: تصور مرگ از خیال خود به در کن و وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفته‌اند مزاج ار چه مستقیم بود، اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل، دلالت کلی بر هلاک نکند. اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند.

دیده بر کرد و بخندید و گفت

 

دست بر هم زند طبیب ظریف

چون خرف بیند اوفتاده حریف

خواجه در بند نقش ایوان است

خانه از پایبند ویران است

پیرمردی ز نزع می نالید

پیرزن صندلش همی ‌مالید

چون مخبط شد اعتدال مزاج

نه عزیمت اثر کند نه علاج

تا توانم دلت به دست آرم (2-6)

پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته و شبهای دراز نخفتی و بذله‌ها و لطیفه‌ها گفتی باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد.

از جمله می‌گفتم: بخت بلندت یار بود و چشم بختت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته پرورده جهاندیده آرمیده گرم و سرد چشیده نیک و بد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مودت به جای آورد. مشفق و مهربان خوش طبع و شیرین زبان

 

تا توانم دلت به دست آرم

ور بیازاری ام نیازارم

ور چو طوطی شکر بود خورشت

جان شیرین فدای پرورشت

نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب خیره رای سر تیز سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند و هر شب جایی خسبد و هر روز یاری گیرد

 

 

وفاداری مدار از بلبلان چشم

که هر دم بر گلی دیگر سرایند

 

 

خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه به مقتضای جهل جوانی

 

ز خود بهتری جوی و فرصت شمار

که با چون خودی گم کنی روزگار

 

 

گفت: چندین بر این نمط بگفتم که گمان بردم که دلش بر قید من آمد و صید من شد. ناگه نفسی سرد از سر درد بر آورد و گفت: چندین سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش که گفت زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری

 

 

لمّا رَأَت بَینَ یَدَی بَعلِها

شَیئاً کَأرخیٰ شَفَةِ الصّائِمِ

تَقولُ هذا مَعهُ مَیّتٌ

وَ اِنَّما الرُّقْیَةُ للنّائِمِ

زن کز بر مرد بی رضا برخیزد

بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد

پیری که ز جای خویش نتواند خاست

الا به عصا کی اش عصا برخیزد

 

فی الجمله امکان موافقت نبود و به مفارقت انجامید. چون مدت عدت بر آمد، عقد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی تهیدست بدخوی. جور و جفا می‌دید و رنج و عنا می‌کشید و شکر نعمت حق همچنان می‌گفت که: الحمدلله که از آن عذاب الیم برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم

 

 

 

با این همه جور و تندخویی

بارت بکشم که خوبرویی

با تو مرا سوختن اندر عذاب

به که شدن با دگری در بهشت

بوی پیاز از دهن خوبروی

نغزتر آید که گل از دست زشت

سالها بر تو بگذرد که گذار (3-6)

مهمان پیری شدم در دیاربکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی.
شبی حکایت کرد: مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است. درختی در این وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند. شب‌های دراز در آن پای درخت بر حق بنالیده‌ام تا مرا این فرزند بخشیده است.
شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمردی.
خواجه شادی‌کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه‌زنان که پدرم فرتوت

سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت

تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت

ای که مشتاق منزلی مشتاب (4-6)

روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه‌ای سست مانده.

پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت: چه نشینی که نه جای خفتن است؟

گفتم: چون روم که نه پای رفتن است؟!

گفت: این نشنیدی که صاحبدلان گفته‌اند: رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن

 

ای که مشتاق منزلی مشتاب

پند من کار بند و صبر آموز

اسب تازی دو تگ رود به شتاب

و اشتر آهسته می‌رود شب و روز

ما ذَا الصِّبیٰ و الشَّیبُ غَیَّرَ لِمَّتی (5-6)

جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فرا هم.
روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد. بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمریده.
پرسیدمش: چگونه‌ای و چه حالت است؟
گفت: تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم

ما ذَا الصِّبیٰ و الشَّیبُ غَیَّرَ لِمَّتی
وَ کَفیٰ بِتَغییرِ الزَّمانِ نَذیراً

چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار

طرب نوجوان ز پیر مجوی
که دگر ناید آب رفته به جوی

زرع را چون رسید وقت درو
نخرامد چنان که سبزه نو

دور جوانی بشد از دست من
آه و دریغ آن زمن دل فروز

قوت سرپنجه شیری گذشت
راضی ام اکنون به پنیری چو یوز

پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتم ای مامک دیرینه روز

موی به تلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت کوز

چه خوش گفت زالی به فرزند خویش (6-6)

وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی‌گفت: مگر خردی فراموش کردی که درشتی میکنی؟

 

چه خوش گفت زالی به فرزند خویش

چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن

گر از عهد خردیت یاد آمدی

که بیچاره بودی در آغوش من

نکردی در این روز بر من جفا

که تو شیرمردی و من پیرزن

دریغا گردن طاعت نهادن (7-6)

توانگری بخیل را پسری رنجور بود. نیکخواهان گفتندش: مصلحت آن است که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت: مصحف مهجور اولیتر است که گله دور.

صاحبدلی بشنید و گفت: ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان

 

 

دریغا گردن طاعت نهادن

گرش همراه بودی دست دادن

به دیناری چو خر در گل بمانند

ور الحمدی بخواهی صد بخوانند

پِرِ هَفتا ثَله جُونی می‌کُند (8-6)

پیرمرد‌ی را گفتند: چرا زن نکنی؟
گفت: با پیرزنانم عیشی نباشد.
گفتند: جوانی بخواه چو مکنت داری.
گفت: مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد؟

پِرِ هَفتا ثَله جُونی می‌کُند
عَشغِ مقری وَ خُیْ بِنی چِشِ رُوشْت

زور باید نه زر که بانو را
گزر‌ی دوست‌تر که ده من گوشت

شنیده‌ام که در این روزها کهن پیری (9-6)

شنیده‌ام که در این روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت

بخواست دخترکی خوبروی گوهر نام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت

چنان که رسم عروسی بود تماشا بود
ولی به حملهٔ اوّل عصای شیخ بخفت

کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به خامهٔ فولاد جامهٔ هنگفت

به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت
که خان و مان من این شوخ دیده پاک برفت

میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان
که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت

پس از خلافت و شنعت گناه دختر نیست
تو را که دست بلرزد گهر چه دانی سفت

سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار

دوش چون طاووس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار