باب هشتم

امروز بکش چو می‌توان کشت (11-8)

دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید، مقصود وی جز آن نیست که دشمنی قوی گردد و گفته‌اند: بر دوستی دوستان اعتماد نیست تا به تملق دشمنان چه رسد و هر که دشمن کوچک را حقیر می‌دارد، بدان ماند که آتش اندک را مهمل می‌گذارد.

 

امروز بکش چو می‌توان کشت
کآتش چو بلند شد جهان سوخت

مگذار که زه کند کمان را
دشمن که به تیر می‌توان دوخت

میان دو کس جنگ چون آتش است (12-8)

سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی.

 

میان دو کس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است

کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کوربخت و خجل

میان دو تن آتش افروختن
نه عقل است و خود در میان سوختن

در سخن با دوستان آهسته باش
تا ندارد دشمن خونخوار گوش

پیش دیوار آنچه گویی هوش دار
تا نباشد در پس دیوار گوش

بشوی ای خردمند از آن دوست دست (13-8)

هر که با دشمنان صلح می‌کند سر آزار دوستان دارد.

 

بشوی ای خردمند از آن دوست دست

که با دشمنانت بود هم نشست

با مردم سهل خوی دشخوار مگوی (14-8)

چون در امضای کاری متردد باشی آن طرف اختیار کن که بی آزارتر بر آید.

با مردم سهل خوی دشخوار مگوی
با آن که در صلح زند جنگ مجوی

تا کار به زر برمی‌آید جان در خطر افکندن نشاید. عرب گوید: آخِرُ الحِیَلِ السَّیفُ

چو دست از همه حیلتی در گسست
حلال است بردن به شمشیر دست

دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن (15-8)

بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشاید.

 

دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن
مغزیست در هر استخوان مردیست در هر پیرهن

پسندیده‌ست بخشایش ولیکن (16-8)

هر که بدی را بکشد خلق را از بلای او برهاند و او را از عذاب خدای عزَّ و جَلَّ.

پسندیده‌ست بخشایش ولیکن
منه بر ریش خلق‌آزار مرهم

ندانست آن که رحمت کرد بر مار
که آن ظلم است بر فرزند آدم

حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن (17-8)

نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست تا به خلاف آن کار کنی که آن عین صواب است

حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن
که بر زانو زنی دست تغابن

گرت راهی نماید راست چون تیر
از او برگرد و راه دست چپ گیر

درشتی و نرمی به هم در به است (18-8)

خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند

درشتی و نرمی به هم در به است
چو فاصد که جراح و مرهم نه است

درشتی نه گیرد خردمند پیش
نه سستی که ناقص کند قدر خویش

نه مر خویشتن را فزونی نهد
نه یکباره تن در مذلت دهد

شبانی با پدر گفت: ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند

بگفتا: نیکمردی کن نه چندان
که گردد خیره گرگ تیز دندان

بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده (19-8)

دو کس دشمن ملک و دینند: پادشاه بی حلم و زاهد بی علم

بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده
که خدا را نبود بندهٔ فرمانبردار

نشاید بنی‌آدم خاکزاد (20-8)

پادشه باید که تا به حدی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند. آتش خشم اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه زبانه به خصم رسد یا نرسد

نشاید بنی‌آدم خاکزاد
که در سر کند کبر و تندی و باد

تو را با چنین گرمی و سرکشی
نپندارم از خاکی از آتشی

در خاک بیلقان برسیدم به عابدی
گفتم: مرا به تربیت از جهل پاک کن

گفتا: برو چو خاک تحمل کن ای فقیه
یا هر چه خوانده‌ای همه در زیر خاک کن