باب پنجم

هر که سلطان مریدِ او باشد (1-5)

حسن مَیْمَندی را گفتند: سلطان محمود چندین بندهٔ صاحب‌جمال دارد که هر یکی بدیعِ جهانی‌اند. چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد، چنان که با اَیاز که حسنی زیادتی ندارد؟ گفت: هر چه به دل فرو آید، در دیده نکو نماید

هر که سلطان مریدِ او باشد
گر همه بد کند، نکو باشد

و آن که را پادشه بیندازد
کسش از خیل خانه ننوازد

کسی به دیدهٔ انکار اگر نگاه کند
نشانِ صورتِ یوسف دهد به ناخوبی

و گر به چشمِ ارادت نگه کنی در دیو
فرشته‌ایت نماید به چشم کَرّوبی

خواجه با بندهٔ پری‌رخسار (2-5)

گویند: خواجه‌ای را بنده‌ای نادرالحُسن بود و با وی به سبیلِ مودّت و دیانت نظری داشت.
با یکی از دوستان گفت: دریغ این بنده، با حُسن و شَمایِلی که دارد اگر زبان‌درازی و بی‌ادبی نکردی.
گفت: ای برادر! چو اقرارِ دوستی کردی، توقّعِ خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد، مالک و مملوک برخاست

خواجه با بندهٔ پری‌رخسار
چون در آمد به بازی و خنده

نه عجب، کاو چو خواجه حکم کند
واین کشد بارِ ناز چون بنده

کوته نکنم ز دامنت دست (3-5)

پارسایی را دیدم به محبّتِ شخصی گرفتار، نه طاقتِ صبر و نه یارایِ گفتار. چندان که ملامت دیدی و غَرامت کشیدی، ترکِ تَصابی نگفتی و گفتی

کوته نکنم ز دامنت دست
ور خود بزنی به تیغِ تیزم

بعد از تو مَلاذ و مَلْجَائی نیست
هم در تو گریزم، ار گریزم

باری، ملامتش کردم و گفتم: عقلِ نفیست را چه شد تا نفسِ خسیس غالب آمد؟ زمانی به فکرت فرو رفت و گفت

 

هر کجا سلطانِ عشق آمد، نماند
قوّتِ بازویِ تقویٰ را محل

پاک‌دامن چون زِیَد بیچاره‌ای
اوفتاده تا گریبان در وَحَل؟

چو در چشمِ شاهد نیاید زرت (4-5)

یکی را دل از دست رفته بود و ترکِ جان کرده و مَطْمَحِ نظرش جایی خطرناک و مَظنّهٔ‌ هلاک.
نه لقمه‌ای که مصوّر شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد

چو در چشمِ شاهد نیاید زرت
زر و خاکْ یکسان نماید برت

باری، به نصیحتش گفتند: از این خیالِ مُحال تجنّب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری، اسیرند و پای در زنجیر.
بنالید و گفت

دوستان گو، نصیحتم مکنید
که مرا دیده بر ارادتِ اوست

جنگ‌جویان به زورِ پنجه و کتف
دشمنان را کُشند و خوبانْ دوست

شرطِ مودّت نباشد به اندیشهٔ‌ جان، دل از مهرِ جانان برگرفتن

تو که در بندِ خویشتن باشی
عشق‌بازِ دروغ‌زن باشی

گر نشاید به دوست ره بردن
شرطِ یاری است در طلب مردن

گر دست رسد که آستینش گیرم
ور نه، بروم بر آستانش میرم

متعلّقان را که نظر در کارِ او بود و شفقت به روزگارِ او، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد

دردا که طبیبْ صبر می‌فرماید
وین نفسِ حریص را شکَر می‌باید

آن شنیدی که شاهدی به نهفت
با دل از دست رفته‌ای می‌گفت

تا تو را قدرِ خویشتن باشد
پیشِ چشمت چه قدرِ من باشد؟

آورده‌اند که مر آن پادشه‌زاده که مملوحِ نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سرِ این میدان مداومت می‌نماید، خوش‌طبع و شیرین‌زبان و سخن‌هایِ لطیف می‌گوید و نکته‌هایِ بَدیع از او می‌شنوند و چنین معلوم همی‌شود که دل‌آشفته است و شوری در سر دارد.
پسر دانست که دل‌آویختهٔ‌ اوست و این گردِ بلا انگیختهٔ‌ او؛ مَرکب به جانبِ او راند. چون دید که نزدیکِ او عزم دارد، بگریست و گفت

آن کس که مرا بکشت، باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت بر کشتهٔ خویش

چندان که ملاطفت کرد و پرسیدش از کجایی و چه نامی و چه صنعت دانی؟ در قَعرِ بَحرِ مودّت چنان غریق بود، که مجال نفس نداشت

اگر خود هفت سُبْع از بر بخوانی
چو آشفتی الف ب ت ندانی

گفتا: سخنی با من چرا نگویی که هم از حلقهٔ‌ درویشانم بلکه حلقه به گوشِ ایشانم؟
آنگه به قوّتِ استیناسِ محبوب از میانِ تلاطمِ امواج محبّت سر برآورد و گفت

عجب است با وجودت که وجودِ من بمانَد
تو به گفتن اندر آییّ و مرا سخن بماند

این بگفت و نعره‌ای زد و جان به حقّ تسلیم کرد

عجب از کشته نباشد به درِ خیمهٔ دوست
عجب از زنده که چون جان به در آورد سَلیم؟

نه آنچنان به تو مشغولم ای بهشتی‌روی (5-5)

یکی را از متَعَلّمان کمالِ بَهجتی بود و معلّم از آنجا که حسِّ بشریّت است با حُسنِ بَشَرهٔ او معاملتی داشت و وقتی که به خلوتش دریافتی، گفتی

نه آنچنان به تو مشغولم ای بهشتی‌روی
که یادِ خویشتنم در ضمیر می‌آید

ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم
و گر مقابله بینم که تیر می‌آید

 

باری پسر گفت: آن چنان که در آدابِ درس من نظری می‌فرمایی در آدابِ نفسم نیز تأمّل فرمای، تا اگر در اخلاقِ من ناپسندی بینی که مرا آن پسند همی‌نماید، بر آنم اطْلاع فرمایی تا به تبدیلِ آن سعی کنم.
گفت: ای پسر! این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با توست، جز هنر نمی‌بینم

چشمِ بداندیش که برکنده باد
عیب نماید، هنرش در نظر

ور هنری داری و هفتاد عیب
دوست نبیند به جز آن یک هنر

سَرَیٰ طَیْفُ مَنْ یَجْلُو بِطَلْعَتِهِ الدُّجیٰ (6-5)

شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد؛ چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد

سَرَیٰ طَیْفُ مَنْ یَجْلُو بِطَلْعَتِهِ الدُّجیٰ
شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا؟

بنشست و عتاب آغاز کرد که: مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی، به چه معنی؟

چون گرانی به پیشِ شمع آید
خیزش اندر میان جمع بِکُش

ور شکرخنده‌ایست شیرین‌لب
آستینش بگیر و شمع بکش

دیر آمدى، اى نگار سرمست (7-5)

یکی، دوستی را که زمان‌ها ندیده بود گفت: کجایی که مشتاق بوده‌ام؟

گفت: مشتاقی به که ملولی

دیر آمدى، اى نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

معشوقه که دیر دیر بینند

آخر، کم از آنکه سیر بینند؟

شاهد که با رفیقان آید، به جفا کردن آمده است؛ به حکمِ آنکه از غیرت و مُضادّت خالی نباشد

اِذٰا جِئتَنی فی رُفْقَةٍ لِتَزُورَنی

وَ اِنْ جِئْتَ فی صُلْحٍ فَأَنتَ مُحارِبُ

به یک نفس که برآمیخت یار با اَغیار

بسی نماند که غیرت وجودِ من بکشد

به خنده گفت که من شمعِ جمعم ای سعدی

مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکُشد؟

یارِ دیرینه، مرا، گو، به زبان توبه مده (8-5)

یاد دارم در ایّامِ پیشین که من و دوستی، چون دو بادام‌مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتّفاقِ مَغِیْب افتاد.
پس از مدتی که باز آمد، عتاب آغاز کرد که: در این مدّت قاصدی نفرستادی.
گفتم: دریغ آمدم که دیدهٔ قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم

یارِ دیرینه، مرا، گو، به زبان توبه مده
که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن

رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
باز گویم: نه که کس سیر نخواهد بودن

هر که بی او به سر نشاید برد (9-5)

دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش بر مَلا افتاده. جورِ فراوان بردی و تحمّل بی‌کران کردی.
باری به لطافتش گفتم: دانم که تو را در مودّتِ این منظور علّتی و بنایِ محبّت بر زَلَّتی نیست؛ با وجود چنین معنی لایقِ قدرِ علما نباشد، خود را متّهم گردانیدن و جورِ بی‌ادبان بردن.
گفت: ای یار! دستِ عتاب از دامنِ روزگارم بدار. بارها در این مصلحت که تو بینی اندیشه کردم و صبر بر جفایِ او سهل‌تر آید همی که صبر از دیدنِ او و حکما گویند: دل بر مجاهده نهادن آسان‌تر است که چشم از مشاهده بر گرفتن

هر که بی او به سر نشاید برد
گر جفایی کند، بباید برد

روزی، از دست، گفتمش، زنهار!
چند از آن روز گفتم استغفار

نکند دوست زینهار از دوست
دل نهادم بر آنچه خاطرِ اوست

گر به لطفم به نزدِ خود خواند
ور به قهرم براند، او داند

آن که نَباتِ عارِضش آبِ حیات می‌خورَد (10-5)

در عُنْفُوانِ جوانی چنان که افتد و دانی، با شاهدی سَری و سِرّی داشتم، به حکمِ آن که حَلقی داشت طَیِّبُ الْاَدا وَ خَلقی کَالْبَدْرِ إذٰا بَدٰا

آن که نَباتِ عارِضش آبِ حیات می‌خورَد
در شکرش نگه کند هر که نَبات می‌خورَد

اتّفاقاً به خلافِ طبعْ از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم؛ دامن از او در کشیدم و مُهره برچیدم و گفتم

برو هر چه می‌بایدت پیش گیر
سرِ ما نداری، سرِ خویش گیر

شنیدمش که همی‌رفت و می‌گفت

شپّره گر وصلِ آفتاب نخواهد
رونقِ بازارِ آفتاب نکاهد

این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر

فَقَدْتُ زَمانَ الْوَصْلِ وَ الْمَرْءُ جاهِلٌ
بِقَدْرِ لَذیذِ الْعَیْشِ قَبْلَ المَصٰائِبِ

باز آی و مرا بکش که پیشت مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی کردن

امّا به شُکر و مِنّتِ باری، پس از مدّتی باز آمد، آن حلقِ داوودی متغیّر شده و جمالِ یوسفی به زیان آمده و بر سیبِ زَنَخْدانش چون بِهْ گردی نشسته و رونقِ بازار حُسنش شکسته، متوقّع که در کنارش گیرم، کناره گرفتم و گفتم

آن روز که خطِّ شاهدت بود
صاحب‌نظر از نظر براندی

امروز بیامدی به صلحش
کش فتحه و ضمّه بر نشاندی

تازه بهارا، وَرَقت زرد شد
دیگ منه، کآتشِ ما سرد شد

چند خرامیّ و تکبّر کنی؟
دولتِ پارینه تصوّر کنی

پیشِ کسی رو که طلبکارِ توست
ناز بر آن کن که خریدارِ توست

سبزه در باغ، گفته‌اند: خوش است
داند آن کس که این سخن گوید

یعنی از رویِ نیکوان خط سبز
دلِ عشّاق بیشتر جوید

بوستانِ تو گَنْدِنازاری‌ست
بس که بر می‌کنیّ و می‌روید

گر صبر کُنی ور نَکَنی مویِ بناگوش
این دولتِ ایّامِ نکویی به سر آید

گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش
نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید

سؤال کردم و گفتم: جمالِ روی تو را
چه شد که مورچه بر گردِ ماه جوشیده‌ست؟

جواب داد: ندانم چه بود رویم را؟
مگر به ماتمِ حُسنم سیاه پوشیده‌ست