باغ آینه

ای گشته دلت چو سنگ خاره (2357)

ای گشته دلت چو سنگ خاره
با خاره و سنگ چیست چاره

با خاره چه چاره شیشه‌ها را
جز آنک شوند پاره پاره

زان می‌خندی چو صبح صادق
تا پیش تو جان دهد ستاره

تا عشق کنار خویش بگشاد
اندیشه گریخت بر کناره

چون صبر بدید آن هزیمت
او نیز بجست یک سواره

شد صبر و خرد بماند سودا
می‌گرید و می‌کند حراره

خلقی ز جدایی عصیرت
بر راه فتاده چون عصاره

هر چند شده‌ست خون جگرشان
چستند در این ره و چه کاره

بیگانه شدیم بهر این کار
با عقل و دل هزارکاره

العشق حقیقه الاماره
و الشعر طباله الاماره

احذر فامیرنا مغیر
کل سحر لدیه غاره

اترک هذا وصف فراقا
تنشق لهوله العباره

بگریخت امام ای مؤذن
خاموش فرورو از مناره

خواب چون درفکند از پایم

خواب چون درفکند از پایم
خسته می‌خوابم از آغازِ غروب
لیک آن هرزه علف‌ها که به دست
ریشه‌کن می‌کنم از مزرعه، روز،
می‌کَنَم‌ْشان شب در خواب، هنوز…
۱۳۳۸ (؟)

مثلِ این است…

مثلِ این است، در این خانه‌ی تار،
هرچه، با من سرِ کین است و عناد:
از کلاغی که بخواند بر بام
تا چراغی که بلرزاند باد.

 

 

مثلِ این است که می‌جنبد یأس
بر سکونی که در این ویران‌جاست
مثلِ این است که می‌خواند مرگ
در سکوتی که به غم‌خانه مراست.

 

 

مثلِ این است، در او با هر دَم
به‌گریز است نشاطی از من.
مثلِ این است که پوشیده، در اوست
هر چه از بود، ز غم پیراهن.

 

 

مثلِ این است که هر خشت در آن
سر نهاده‌ست به زانویِ غمی.
هر ستون کرده از او پای، دراز
به اجاقِ غمِ بیشی و کمی.

 

 

مثلِ این است همه چیز در او
سایه در سایه‌ی غم بنهفته‌ست.
همه شب مادرِ غم بر بالین
قصه‌ی مرگ به گوش‌اش گفته‌ست.

 

 

مثلِ این است که در ایوانش
هر شب اشباح عزا می‌گیرند
بیوگان لاجرم، از تنگِ غروب
زیرِ هر سرتاق جا می‌گیرند.

 

 

مثلِ این است که در آتشِ روز
ظلمتِ سردِ شبش مستتر است
مثلِ این است که از اولِ شب
غمِ فردا پسِ دَر منتظر است.

 

 

خانه ویران! که در او، حسرتِ مرگ
اشک می‌ریزد بر هیکلِ زیست!
خانه ویران! که در او، هرچه که هست
رنجِ دیروز و غمِ فردایی‌ست!

 

27 آذر 1328 در مجله‌ی علمی

زنی شب تا سحر نالید

برای مادرم

زنی شب تا سحر گریید خاموش.
زنی شب تا سحر نالید، تا من
سحرگاهی بر آرم دست و گردم
چراغی خُرد و آویزم به برزن.

زنی شب تا سحر نالید و ــ افسوس! ــ
مرا آن ناله‌ی خامُش نیفروخت:
حریقِ قلعه‌ی خاموشِ مردم
شبم دامن گرفت و صبحدم سوخت.

حریقِ قلعه‌ی خاموش و مدفون
به خاکستر فرو دهلیز و درگاه
حریقِ قلعه‌ی خاموش ــ آری ــ
نه شب گرییدنِ زن تا سحرگاه.

19 اسفند 1336

رفتم فرو به فکر و فتاد از کفم سبو

رفتم فرو به فکر و فتاد از کفم سبو
جوشید در دلم هوسی نغز:
«ــ ای خدا!
«یارم شود به صورت، آیینه‌یی که من
«رخساره‌ی رفیقان بشناسم اندر او!»

بردم سخن به چله‌نشینانِ کوهِ دور.
گفتند تا بیفکنم ــ از نیَّتی که هست ــ
در هشت چاهِ خشکِ سیا، هفت ریگِ سُرخ،
یا زیرِ هشت قلعه کُشَم هفت مارِ کور!

بازآمدم ز راه، پریشان و دل‌شکار
رنجیده‌پای و خسته‌تن و زردروی و سرد،
در سر هزار فکرِ غم و راهِ چاره هیچ
مأیوس پایِ قلعه‌یی افتادم اشکبار.
آمد ز قلعه بیرون پیری سپیدموی
پرسید حال و گفتم.
در من نهاد چشم
گفت:
«ــ این طلسمِ کهنه کلیدش به مُشتِ توست؛
«با کس مپیچ بیهُده، آیینه‌یی بجوی!»

۱۳۳۸

مردی ز باد حادثه بنشست

مردی ز باد حادثه بنشست
مردی چو برق حادثه برخاست

آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدونِ سپر خواست.

 

 

ابری رسید پیچان‌پیچان
چون خِنگِ یالش آتش، بردشت.

برقی جهید و موکبِ باران
از دشتِ تشنه، تازان بگذشت.

 

 

آن پوک‌تپه، نالان‌نالان
لرزید و پاگشاد و فروریخت

و آن شوخ‌بوته، پُرتپش از شوق،
پیچید و با بهار درآمیخت.

 

 

پرچینِ یاوه‌مانده شکوفید
و آن طبلِ پُرغریو فروکاست.

مردی ز باد حادثه بنشست
مردی چو برق حادثه برخاست

۱۳۳۸

برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!

برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام.

 

پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلودگی‌ست این ایام.

 

راهِ شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخ‌واری‌ست می‌چکد در جام

 

اشک‌واری‌ست می‌کُشد لبخند
ننگ‌واری‌ست می‌تراشد نام

 

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقشِ همرنگ می‌زند رسام.

 

مرغِ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!

 

ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!

 

تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب می‌کند پیغام!

 

کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفته‌ایم از کام…

 

خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!
1337

مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت

برای ادیب خوانساری و سِحرِ صدایش

 

مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب، چرایی گفت و خواب از سر گرفت.

 

 

مرغ، وایی کرد، پر بگشود و بست
راهِ شب نشناخت، در ظلمت نشست.

 

 

من همان مرغم، به ظلمت باژگون
نغمه‌اش وای، آب‌خوردش جوی خون.

 

 

دانه‌اش در دامِ تزویرِ فلک
لانه بر گهواره‌ی جنبانِ شک.

 

 

لانه می‌جنبد وز او ارکانِ مرغ،
ژیغ ژیغش می‌خراشد جانِ مرغ.

 

 

ای خدا! گر شک نبودی در میان
کی چنین تاریک بود این خاکدان؟

 

 

گر نه تن زندانِ تردید آمدی
شب پُراز فانوسِ خورشید آمدی.

 

 

من همان مرغم که وای آوازِ او
سوزِ مأیوسان همه از سازِ او

 

 

او ز شب در وای و شب دلشاد از اوست
شب، خوش از مرغی که در فریاد از اوست،

 

 

گاه بالی می‌زند در قعرِ آن
گاه وایی می‌کشد از سوزِ جان.

 

 

خود اگر شب سرخوش از وایش نبود
لاجرم این بند بر پایش نبود.

 

 

وای اگر تابد به زندانبانِ ریش
آفتابِ عشقی از محبوسِ خویش!

 

 

من همان مرغم، نه افزونم نه کم.
قایقی سرگشته بر دریای غم:

 

 

گر امیدم پیش رانَد یک نفس
روحِ دریایم کشانَد بازپس.

 

 

گر امیدم وانهد با خویشتن
مدفنِ دریای بی‌پایان و، من!

 

 

ور نه خود بازم نهد دریای پیر
گو بیا، امید! و پارویی بگیر!

 

 

خود نه از امید رَستم نی ز غم
وین میان خوش دست‌وپایی می‌زنم.

 

 

من همان مرغم که پر بگشود و بست
ره ز شب نشناخت، در ظلمت نشست.

 

 

نه‌ش غمِ جان است و نه‌ش پروای نام
می‌زند وایی به ظلمت، والسلام.
۱۳۳۸

می‌چکد سمفونی شب

می‌چکد سمفونی شب
آرام
روی دلتنگیِ خاموشِ غروب.

مغرب
از آتشِ افسرده‌ی روز
بی‌صدا می‌سوزد.

می‌برد نغمه‌ی دلتنگی را
بادِ جنوب
تا کند زمزمه بر بامِ هوا.
نیست حرفی به لبانش
لیکن
مانده با خامُشی‌اش مطلب‌ها.

می‌پرد موج‌زنان بازمی‌آید به فرود
همچون آن سایه‌ی لغزانِ شب‌کور،
هی‌هیِ چوپان
از دور.

می‌خزد مار
چون آن جاده‌ی پیچانِ چون مار.
در سراشیبیِ غوغاگرِ رود.

بی‌که از خیمه‌ی رازش به‌درآید
وه که می‌خواند
جنگل
چه به‌شور!

۱۳۳۸

در دوردست، آتشی اما نه دودناک

در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته‌ی دریای سردِ شب
پُرشعله می‌فروزد.

آیا چه اتفاق؟
کاخی‌ست سربلند که می‌سوزد؟
یا خرمنی ــ که مانده ز کینه
در آتشِ نفاق ــ؟

هیچ اتفاق نیست!

در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته‌ی شب شعله می‌زند؛
وین‌جا، کنارِ ما، شبِ هول است
در کامِ خویش گرم
وز قصه باخبر.
او را لجاجتی‌ست که، با هرچه پیشِ دست،
روی سیاه را
سازد سیاه‌تر.

آری! در این کنار
هیچ اتفاق نیست:

در دوردست آتشی اما نه دودناک،
وین‌جای دودی از اثرِ یک چراغ نیست!

۱۳۳۸