ترجیعات

بیا، که باز جانها را شهنشه باز می‌خواند (11)

بیا، که باز جانها را شهنشه باز می‌خواند
بیا، که گله را چوپان بسوی دشت می‌راند

بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده
که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند

مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه
که باغ و بیشه می‌خندد، که برگ تازه افشاند

بیایید ای درختانی که دیتان حلها بستد
بهار عدل بازآمد، کزو انصاف بستاند

صلا زد هدهد و قمری که خندان شود دگر مگری
که بازآمد سلیمانی که موری را نرنجاند

صلا زد نادی دولت که عالم گشت چون جنت
بیا، کاین شکل و این صورت به لطف یار می‌ماند

دم سرد زمستانی سرشک ابر نیسانی
پی این بود، می‌دانی، که عالم را بخنداند

قماشه سوی بستان بر، که گل خندید و نیلوفر
بود کانجا بود دلبر، سعادت را کی می‌داند؟!

یقین آنجاست آن جانان، امیر چشمهٔ حیوان
که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند

چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد
چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند

درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را
که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند

بهار آمد بهار آمد، بهاریات باید گفت
بکن ترجیع، تا گویم: « شکوفه از کجا بشکفت »
بهارست آن بهارست آن، و یا روی نگارست آن
درخت از باد می‌رقصد که چون من بی‌قرارست آن

زهی جمع پری زادان، زهی گلزار آبادان
چنین خندان چنین شادان، ز لطف کردگارست آن

عجب باغ ضمیرست آن، مزاج شهد و شیرست آن
و یا در مغز هر نغزی، شراب بی‌خمارست آن

نهان سر در گریبانی، دهان غنچه خندانی
چرا پنهان همی خندد؟ مگر از بیم خارست آن

همه تن دیده شد نرگس، دهان سوسنست اخرس
که خامش کن، ز گفتن بس! که وقت اعتبارست آن

بکه بر لاله چون مجنون، جگر سوزیده دل پرخون
ز عشق دلبر موزون، که چون گل خوش عذارست آن

بخوری می‌کند ریحان، که هنگام وصال آمد
چناران دست بگشاده، که هنگام کنارست آن

حقایق جان عشق آمد، که دریا را درآشامد
که استسقای حق دارد، که تشنه شهریارست آن

زهی عشق مظفر فر، که چون آمد قمار اندر
دو عالم باخت و جان بر سر، هنوز اندر قمارست آن

درونش روضه و بستان، بهار سبز بی‌پایان
فراغت نیست خود او را، که از بیرون بهارست آن

سوم ترجیع این باشد که بر بت اشک من شاشد
برآشوبد، زند پنجه، رخم از خشم بخراشد
بیا ای عشق سلطان وش، دگر باره چه آوردی؟
که بر و بحر از جودت، بدزدیده جوامردی

خرامان مست می‌آیی، قدح در دست می‌آیی
که صافان همه عالم، غلام آن یکی دردی

کمینه جام تو دریا، کمینه مهره‌ات جوزا
کمینه پشه‌ات عنقا، کمینه پیشه‌ات مردی

ز رنجوری چه دلشادم! که تو بیمار پرس آیی
ز صحت نیک رنجورم، که در صحت لقا بردی

بیا ای عشق بی‌صورت، چه صورتهای خوش داری
که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نه زردی

چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جان‌فزایی تو
چو صورت را بیندازی، همان عشقی، همان فردی

بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی
نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی

مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی:
« من آن تو تو آن من، چرا غمگین و پر دردی؟ »

ترا ای عشق چون شیری، نباشد عیب خون‌خواری
که گوید شیر را هرگز : « چه شیری تو که خونخواری؟ »

به هر دم گویدت جانها: «حلالت باد خون ما
که خون هر کرا خوردی، خوشش حی ابد کردی »

فلک گردان بدرگاهت، ز بیم فرقت ماهت
همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی

ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی
که شیر عشق بس تشنه‌ست و دارد قصد خونریزی
بیا، مگریز شیران را، گریزانی بود خامی
بگو: «نار ولا عار » که مردن به ز بدنامی

چو حلهٔ سبز پوشیدند عامهٔ باغ، آمد گل
قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوهٔ عامی

لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر
گریبانش بود شمسی، و دامانش بود شامی

دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که: « ای دهان بسته »
بگفتش: «بستگی منگر، توبنگر باده‌آشامی »

جوابش گفت بلبل: « هی، اگر می‌خوارهٔ پس می
کند آزاد مستان را تو چون پابست این دامی؟! »

جوابش داد غنچه، تو ز پا و سر خبر داری
تو در دام خبرهایی، چو در تاریخ ایامی

بگفتا: زان خبر دارم، که من پیغامبر یارم»
بگفت: « ار عارف یاری، چرا دربند پیغامی؟ »

بگفتش : « بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم
چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی »

نه این مستی چو مستی‌ها، نه این هش مثل آن هشها
که آن سایه‌ست و این خورشید و آن پستست و این سامی

اگر بر عقل عالمیان ازین مستی چکد جرعه
نه عالم ماند و آدم، نه مجبوری نه خودکامی

گهی از چشم او مستم، گهی در قند او غرقم
دلا با خویش آی آخر میان قند و بادامی

ولی ترجیع پنجم درنیایم جز به دستوری
که شمس‌الدین تبریزی بفرماید مرا بوری
مرا گوید: « بیا، بوری، که من باغم تو زنبوری
که تا خونت عسل گردد، که تا مومت شود نوری

ز زنبوران باغ جان ، جهان پر شهد و شمع آمد
ز شمع و شهد نگریزی، اگر تو اهل این سوری

مخور از باغ بیگانه، که فاسد گردد آن شهدت
مبین زنبور بیگانه، که او خصمست و تو عوری »

زهی حسنی که می‌گیرد چنین زشت از چنان خوبی
زهی نوری درین دیده، ز خورشید بدان دوری

دلا می‌ساز با خارش، که گلزارش همی گوید:
« اگرچه مشک بی‌حدم، نباشد وصل کافوری »

چه مرد شرم و ناموسی؟! چو مجنون فاش باید شد
چنان مستور را هرگز نیابد کس به مستوری

چو جان با توست، نعمتها ز گردون بر زمین روید
وگر باشی تو بر گردون چو جانت نیست در گوری

سرافیلست جان تو، کز آوازش شوی زنده
تهی کن نای قالب را که اسرافیل را صوری

هزاران دشمن و ره‌زن، برای آن پدید آمد
که تا چون جان بری زیشان بدانی کز کی منصوری

نظرها را نمی‌یابی، و ناظر را نمی‌بینی
چه محرومی ازین هردو، چو تو محبوس منظوری

به ترجیع ششم آیم، اگر صافی بود رایم
کزین هجران چنان دنگم، که گویی بنگ می‌خایم
ز نور عقل کل عقلم چنان دنگ آمد و خیره
کزان معزول گشت افیون، و بنگ و بادهٔ شیره

چو آمد کوس سلطانی، چه باشد کاس شیطانی؟!
چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره؟

چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو در عشق او آرم
به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زیره ؟

هزاران فاضل و دانا، غلام چشم یک بینا
کمینه شیر را بینی به گاو و پیل بر، چیره

زهی خورشید جان‌افزا که یک تابش چو شد پیدا
هزاران جان انسانی برویید از گل تیره

بدین خورشید هر سایه، که اهل اقتدا آمد
چو سایه پست گشت از غم، برای فوت تکبیره

رهست از عقرب اعشی، بسوی عقرب گردون
ولی مکه کسی بیند، که نبود بستهٔ خیره

امیر حاج عشق آمد، رسول کعبهٔ دولت
رهاند مر ترا در ره، ز هر شریر و شریره

چه با برگم از آن خرما، که مریم چشم روشن شد
کزان خرمان شدم پر دل ندارم عشق انجیره

جهان پیر برنا شد، ز عشق این جوانبختان
زهی چرخ و زمین خوش، که آن پیرست و این تیره

مجو لفظ درست از ما، دل اشکسته جو اینجا
چو هر لفظش ادیب آمد، ادیبی تا شود طیره

بگو ترجیع هفتم را که تا کامل شود گفته
فلک هفت و زمین هفتست و اعضا هفت چون هفته
بیا ای موسیی کز کف عصا سازی تو افعی را
به فرعونان خود بنما کرامت‌های موسی را

به یکدم ای بهار جان، کنی سرسبز عالم را
ببخشی میوهٔ معنی درخت خشک دعوی را

بده هر میوه را بویی، روان کن هر طرف جویی
به اشکوفه بکن خندان درخت سرو و طوبی را

همه حوران بستان را، از آن انهار خمر اینجا
چنان سرمست و بی‌خود کن، که نشاسند ماوی را

چه صورت‌های روحانی نگاریدی به پنهانی
که در جنبش درآوردند صورتهای مانی را

شهیدان ریاحین را که دی در خون ایشان شد
برآوردی و جان دادی نمودی حشر و انشی را

بپوشیدند توزیها ازان رزاق روزیها
زبان سبز هر برگی تقاضا کرده اجری را

ز هر شاخی یکی مرغی، بگوید سرنبشت ما
کی خواهد مرد امسال او، کی خواهد خورد دنیا را

مگر گل فهم این دارد، که سرخ و زرد می‌گردد
چو برگ آن شاخ می‌لرزد مگر دریافت معنی را

بسوزید آتش تقوی جهان ما سوی الله را
بزد برقی ز الله و بسوزانید تقوی را

به پیش مفتی اول برید این هفت فتوی را
ز ترجیع چنین شعری که سوزد نور شعری را

زان بادهٔ صوفی بود از جام، مجرد (12)

زان بادهٔ صوفی بود از جام، مجرد
کز غایت مستی ز کفش جام بیفتد

در حالت مستی چو دل و هوش نگنجید
پس نیست عجیب گر قدح و جام نگنجد

اول سبقت بود « الف هیچ ندارد »
زان پیش رو افتاد و سپهدار و مؤید

« حی » نیز اگر هیچ ندارد، چو الف نیز
در صورت جیم آمد، و جیمست مقید

میم از الف و هاست مرکب بنبشتن
ترکیب بود علت بر هستی مفرد

پس بزم رسول آمد بی‌ساغر و بی‌جام
تا جمع به خود باشد هستی محمد

بام فلک از استن و دیوار چو تنهاست
هر بام درافتاده و آن بام مشبد

بالاتر ازین چرخ کهن عالم لطفیست
کارواح در آ، ناحیه مانند، مجدد

عریان شدهٔ بر لب این جوی، پی غسل
نی جوی نماید به نظر صرح ممرد

آن دیو و پری ساخته از پی تغلیط
تا شیشه نماید به نظر آب مسرد

از مکر گریزان شو و در وکر رضا رو
تا زنده شوی فارغ از انفاس معدد

ترجیع کنم خواجه، که این قافیه تنگست
نی، خود نزنم دم، که دم ما همه ننگست
من دم نزنم، لیک دم نحن نفحنا
در من بدمد، ناله رسد تا به ثریا

این نای تنم را چو ببرید و تراشید
از سوی نیستان عدم عز تعالا

دل یکسر نی بود و دهان یکسر دیگر
آن سر ز لب عشق همی بود شکرخا

چون از دم او پر شد و از دو لب او مست
تنگ آمد و مستانه، برآورد علالا

والله ز می آن دو لب ار کوه بنوشد
چون ریگ شود کوه، ز آسیب تجلا

نی پردهٔ لب بود که گر لب بگشاید
نی چرخ فلک ماند و نی زیر و نه بالا

آواز ده اندر عدم ای نای و نظر کن
صد لیلی و مجنون و دو صد وامق و عذرا

بگشاید هر ذره دهان گوید: « شاباش »
وندر دل هر ذره حقیر آید صحرا

زود از حبش تن بسوی روم جنان رو
تا برکشدت قیصر، بر قصر معلا

اینجای نه آنجاست که اینجا بتوان بود
هی، جای خوشی جوی و درآ در صف هیجا

هین، وقت جهادست و گه حملهٔ مردان
صفرا مکن و درشکن از حمله تو، صف را

ترجیع سوم آمد و گفتی تو خدایا
« بر گم شده مگری که مرا هست عوضها »
آن مطرب خوش نغمهٔ شیرین دهن آمد
جانها همه مستند که آن، جان به من آمد

خندان شده اشکوفه و گل جامه دریده
کز سوی عدم سنبله و یاسمن آمد

جانهای گلستان به دم دی بپریدند
هنگام بهاران شد، و هر جان به تن آمد

خوبان برسیدند ز بتخانهٔ غیبی
کوری خزانی که بخو، بت‌شکن آمد

چون صبر گزیدند بدی جمله درختان
آن هجر چو چاهست و صبوری رسن آمد

چون صبر گزید آیس، آمد فرجش زود
چون خلق حسن کرد، نگار حسن آمد

در عید بهار، ابر برافشاند گلابی
وان رعد بران اوج هوا، طبل زن آمد

یک باغ پر از شاهد، نی ترک و نه رومی
کندر حجب غیب، هزاران ختن آمد

بس جان که چو یوسف به چه مهلکه افتاد
پنداشت که گم گشت خود او در وطن آمد

زیرا که ره آب خضر مظلم و تاریست
آخر ز ره خار، گل اندر چمن آمد

خامش کن، اگرچه که غزل اغلب باقیست
تا شاه بگوید، چو درین انجمن آمد

ای ماه عذار من و ای خوش قد و قامت
برخیز که برخاست ز عشق تو قیامت

پیکان آسمان که به اسرار ما درند (13)

پیکان آسمان که به اسرار ما درند
ما را کشان کشان به سماوات می‌برند

روحانیان ز عرش رسیدند، بنگرید
کز فر آفتاب سعادت، چه با فرند!

ما سایه‌وار در پی ایشان روان شویم
تا سایها ز چشمهٔ خورشید برخورند

زیرا که آفتاب پرستند، سایها
چون او مسافر آمد، اینها مسافرند

از عقل اولست در اندیشه عقلها
تدبیر عقل اوست که اینها مدبرند

اول بکاشت دانه و آخر درخت شد
نی، چشم باز کن، که نه اول نه آخرند

خورشید شمس دین که نه شرقی نه غربی است
پس سیر سایهاش در افلاک دیگرند

مردان سفر کنند در آفاق، همچو دل
نی بستهٔ منازل و پالان و استرند

از آفتاب، آب و گل ما چو دل شدست
اجزای ما چو دل ز بر چرخ می‌پرند

خود چرخ چیست تا دل ما آن طرف رود؟!
این جسم و جان و دل همه مقرون دلبرند

لب خشک بود و چشم تر، از درد آن فراق
اکنون ز فر وصل نه خشکند و نه ترند

رفتند و آمدند به مقصود، و دیگران
در آب و گل چو آب و گل خود مکدرند

بیرون ز چار طبع بود طبع عاشقی
از چار و پنج و هفت، دو صد ساله برترند

چون طبع پنجمین بکشد روح را مهار
ترجیع کن، بگو، هله بگریز زین چهار
رو سوی آسمان حقایق بدان رهی
کان سوی راه رو نه پیاده‌ست نه سوار

بر گرد گرد عشق، خود او را کجاست گرد؟
می‌تاز گرم و روشن و خوش، آفتاب‌وار

تقلید چون عصاست بدستت در این سفر
وز فر ره عصات شود تیغ ذوالفقار

موسی برد عصا، و بجوشید آب خوش
آن ذوالفقار بود، ازان بود آبدار

امروز دل درآمد بی‌دست و پا ، چو چرخ
از بادهای لعل برفته ز سر خمار

گفتم: « دلا چه بود که گستاخ می‌روی؟ »
گفتا: « شراب داد مرا یار برنهار

امروز شیر گیرم، و بر شیر نر زنم
زیرا که مست آمدم از سوی مرغزار

در مرغزار چرخ که ثورست با اسد
یک آتشی زنم که بسوزد در آن شرار

سنگست و آهنست به تخلیق کاف و نون
حراقه‌ایست کون و عدم در ستاره‌بار

استارهای سعد جهد سوی عاشقان
حراقه‌شان شودز ستاره چو صد نگار

استارهای نحس، به نحسان سعدرو
در وقت وعده چون گل و وقت وفا چو خار

قومی اگر ز سعد و ز نحسش گذشته‌اند
همچون ستاره مجو، به خورشید حسن یار

نی خوف و نی رجا و نی هجران و نی وصال
نی غصه نی سرور، نی پنهان نه آشکار

ترجیع ثالثم چو مثلث طرب‌فزاست
گر سر گران شوی ز مثلث، بشو، سزاست
از عقل و عشق و روح مثلث شدست راست
هر زخم را چو مرهم و هر درد را دواست

در مغز علتیست اگر این مثلثم
خورد و گران نشد که نه در خورد این عطاست

از جام آفتاب حقایق بهر زمان
خارا عقیق و لعل شد، و خاک بانواست

آن لعل نی که از رخ خود بی‌خبر بود
نی آن عقیق کو بر تحقیق کهرباست

آن لعل کو چو بعل حریفست و با نشاط
وین شاه با عروس نه جفتست و نه جداست

بندهٔ خداست خاص ولیکن چو بنده مرد
لا گشت بنده و سپس لا همه خداست

بس جهد کرد عقل کزین نفی بو برد
بویی نبرد عقل همه جهد او هباست

آن هست بوی برد، که او نیست شد تمام
آن را بقا رسید که کلی او فناست

در حسن کبریا چو فنا گشت از وجود
موجود مطلق آمد و بی‌کبر و بی‌ریاست

وصف بشر نماند چو وصف خدا رسید
کان آفتاب نیر و این شعلهٔ سهاست

آیینهٔ جمال الهیست روح او
در بزم عشق جسمش جام جهان نماست

زین جام هرکه بادهٔ اسرار درکشید
محو وصال دلبر و مستغرق لقاست

هر مس چو کیمیا شود از نور ذوالجلال
این بوالعجب صناعت و این طرفه کیمیاست

اکسیر عشق را به طلب در وجود او
تا آن شوی تو جمله به انعام جود او

ای قد و بالای تو حسرت سرو بلند (14)

ای قد و بالای تو حسرت سرو بلند
خنده نمی‌آیدت، بهر دل من بخند

ای ز تو عالم بجوش، لطف کن، ارزان فروش
خندهٔ‌شیرین نوش راست بفرما، بچند؟

خنده زند آفتاب، گیرد عالم خضاب
صدمه وصد آفتاب خنده ز تو می‌برند

لاله و گلبرگها، عکس تو آمد، مها
نیشکر از قند تو، پر شده بین بند بند

طلعتت ای آفتاب، تیغ طرب برکشید
گردن تلخی بزد، بیخ غم و غصه کند

دور قمر درگذشت، زهرء زهرا رسید
گشت جهان گلستان، خار ندارد گزند

بزم ابد می‌نهد، شه جهت عاشقان
نعل زرین می‌زند، بهر سم هر سمند

این همه بگذشت نیز، پیشتر آ ای عزیز
پیش لب نوش تو حلقه بگوش است قند

پیشتر آ پیشتر، تا بدهم جان وسر
تا شکفد همچو گل، روی زمین نژند

ما و حریفان خوشیم، ساغر حق می‌کشیم
از جهت چشم بد، آتش و مشتی سپند

بوی وصالت رسید، روضهٔ رضوان دمید
صلح کن « الصلح خیر » کوری دیو لوند

تازه شو و چست شو، از پی ترجیع را
گوش نوی وام کن تا شنوی ماجرا
شاه هم از بامداد، سرخوش و سرمست خاست
طبل به خود می‌زند، در دل او تا چهاست

منتظرست آسمان، تا چه کند قهرمان
هرچه کند گو بکن، هرچه کند جان ماست

هر نفسی روضهٔ، از تو به پیش دلست
حاتم طی با سخاش، طی شد اگر این سخاست

ای چو درخت بلند، قبلهٔ هر دردمند
برگ و برش خیره کن، شاخ ترش باوفاست

یک نفری بخت ور از تو خوش و میوه خور
یک نفری خیره‌سر گشته که آخر کجاست

چشم بمالید تا خواب جهد از شما
کشف شود کان درخت پهلوی فکر شماست

فکرتها چشمهاست گشته روان زان درخت
پاک کن از جو وحل، کاب ازو بی‌صفاست

آب اگر منکر چشمهٔ خود می‌شود
خاک سیه بر سرش باد، کهبس ژاژخاست

ای طمع ژاژخا، گنده‌تر از گندنا
تات نگیرد بلا، هیچ نگویی خداست

خر ز زدن گشت فرد، کژروی آغاز کرد
راه رها کرد و رفت آن طرفی که گیاست

آن طرفی که گیاست امن و امان از کجاست؟
غره به سبزی مشو، گرگ سیه در قفاست

گوش به ترجیع نه، جانب ره کن رجوع
زانک ملاقات گرگ تلختر آمد ز جوع
ای ز در رحمتت هر نفسی نعمتی
زان همه رحمت، فرست جانب ما رحمتی

ای به خرابات تو، جام مراعات تو
داده بهر ذرهٔ نوع دگر عشرتی

هر نفسی روح نو، بنهد در مردهٔ
هر نفسی راح نو، بخشد بی‌مهلتی

خنب تو آمد بجوش، جوش کند نای و نوش
جان سر و پا گم کند چون بخورد شربتی

عفو کن از جام مست خنب و سبو گر شکست
مست شد، و مست را چون نفتد زلتی؟!

قاعدهٔ خوش نهاد، در طرب و در گشاد
چشم بدش دور باد والله خوش سنتی

بوی تو ای رشک باغ، چون بزند بر دماغ
پر شود از راح روح، بی‌گره و علتی

روح و ملک مست شد از می پوشیدهٔ
چرخ فلک پست شد از پنهان صورتی

بلبلهٔ پر زمی می‌رسدم هر دمی
عربده می‌آورم عشق تو هر ساعتی

آنک ره دین بود، پر ز ریاحین بود
هر قدمی گلشنی، هر طرفی جنتی

خط سقبنا بکش بر رخ هر مست خوش
تا که بدانند کو غرقه شد از لذتی

ساغر بر ساغرم می‌دهد او هر نفس
نعره‌زنان من که های، پر شدم از باده، بس

ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار (15)

ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار
پیش‌آ، به دست خویش سر بندگان بخار

خاک تویم و تشنهٔ آب و نبات تو
در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار

تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین
آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار

وز هر چهی برآید از عکس روی تو
سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار

این قصه را رها کن تا نوبتی دگر
پیغام نو رسید، پیش‌آ و گوش دار

پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست
گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »

گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست
کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »

گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ
کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار

ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را
سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزه‌زار

ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
جان نعره می‌زند که بیا چاشنی حلال
گر تو شراب باره و نری و اوستاد
چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد

چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را
تا ساقیت بگوید که: « ای شاه، نوش باد»

گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش
دنیا چو لقمهٔ شودش، چون دهان گشاد

دنیا چو لقمه‌ایست، ولیکن نه بر مگس
بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد

آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش
جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد

چون مست نیستم نمکی نیست در سخن
زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد

اما دهان مست چو زنبور خانه‌ایست
زنبور جوش کرد، بهر سوی بی‌مراد

زنبورهای مست و خراب از دهان شهد
با نوش و نیش خود، شده پران میان باد

یعنی که ما ز خانهٔ شش گوشه رسته‌ایم
زان خسروی که شربت شیرین به نحل داد

ترجیع، بندخواهد ، بر مست بند نیست
چه بند و پند گیرد ؟! چون هوشمند نیست
پیش آر جام لعل، تو ای جان جان ما
ما از کجا حکایت بسیار از کجا!

بگشاد و دست خویش، کمر کن بگرد من
جام بقا بیاور و برکن ز من قبا

صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ
لیکن دو چشم مست تو در می‌دهد صلا

آن می که بوی او بدو فرسنگ می‌رسد
پنهان همی کنیش؟! تو دانی، بکن هلا

از من نهان مدار، تو دانی و دیگران
زیرا که بندهٔ توم، آنگاه با وفا

این خود نشانه‌ایست، نهان کی شود شراب؟
پیدا شود نشانش بر روی و در قفا

بر اشتری نشینی و سر را فرو کشی
در شهر می‌روی، که مبینید مر مرا

تو آنچنانک دانی و آن اشتر تو مست
عف عف همی کند که ببینید هر دو را

بازار را بهل سوی گلزار ران شتر
کانجاست جای مستان، هم جنس و هم سرا

ای صد هزار رحمت نوبر جمال تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو

بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول (16)

بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول
که جان را می‌کند فارغ ز هر ماضی و مستقبل

بپوشد از نقش رویم، به شادی حلهٔ اطلس
بجوشد مهر در جانم مثال شیر در مرجل

روان کن کشتی جان را، دران دریای پر گوهر
که چون ساکن بود کشتی، ز علتها شود مختل

روان شو تا که جان گوید: روانت شاد باد و خوش
میان آب حیوانی که باشد خضر را منهل

چه ساغرها که پیونده به جان محنت آگنده
اگر نفریبدش ساقی به ساغرهای مستعجل

توی عمر جوان من، توی معمار جان من
که بی‌تدبیر تو جانها بود ویران و مستأصل

خیالستان اندیشه مدد از روح تو دارد
چنان کز دور افلاکست این اشکال در اسفل

فلکهاییست روحانی، به جز افلاک کیوانی
کز آنجا نزلها گردد، در ابراج فلک منزل

مددها برج خاکی را، عطاها برج آبی را
تپشها برج آتش را، ز وهابی بود اکمل

مثال برج این حسها که پر ادراکها آمد
ز حس نبود، بود از جان و برق عقل مستعقل

خمش کن، آب معنی را بدلو معنوی برکش
که معنی در نمی‌گنجد درین الفاظ مستعمل

دو سه ترجیع جمع آمد، که جان بشکفت از آغازش
ولی ترسم که بگریزد، سبکتر بندها سازش
بیار آن می، که غم جان را بپخسانید در غوغا
بیار آن می که سودا را دوایی نیست جز حمرا

پر و بالم ز جادویی گره بستست سر تا سر
شراب لعل پیش آر و گره از پر من بگشا

منم چون چرخ گردنده که خورشیدست جان من
یکی کشتی پر رختم که پای من بود دریا

به صد لطفم همی جویی، به صد رمزم همی خوانی
بهر دم می‌کشی گوشم که ای پس‌مانده، هی پیش‌آ

ندیدم هیچ مرغی من که بی‌پری برون پرد
ندیدم هیچ کشتی من که بی‌آبی رود عمدا

مگر صنع غریب تو، که تو بس نادرستانی
که در بحر عدم سازی بهر جانب یکی مینا

درون سینه چون عیسی نگاری بی‌پدر صورت
که ماند چون خری بر یخ ز فهمش بوعلی سینا

عجایب صورتی شیرین، نمکهای جهان در وی
که دیدست ای مسلمانان نمک زیبنده در حلوا؟!

چنان صورت که گر تابش رسد بر نقش دیواری
همان ساعت بگیرد جان، شود گویا، شود بینا

نه ز اشراق جان آمد کاوخ جسمها زنده؟
زهی انوار تابنده، زهی خورشید جان‌افزا

بهر روزن شده تابان، شعاع آفتاب جان
که از خورشید رقصانند این ذرات بر بالا

زهی شیرینی حکمت که سجده می‌کند قندش
بنه از بهر غیرت را، دگر بندی بر آن بندش
بیار از خانهٔ رهبان میی همچون دم عیسی
که یحیی را نگه دارد ز زخم خشم بویحیی

چراغ جمله ملتها، دوای جمله علتها
که هردم جان نو بخشد برون از علت اولی

ملولی را فرو ریزد، فضولی را برانگیزد
بهشت بی‌نظیرست او، نموده رو درین دنیا

بهار گلشن حکمت چراغ ظلمت وحشت
اصول راحت و لذت نظام جنت و طوبی

درین خانهٔ خیال تن که پرحورست و آهرمن
بتی برساخت هرمانی ولی همچون بت ما، نی

بدیدی لشکر جان را، بیا دریاب سلطان را
که آن ابرست و او ماهی، و آن، نقش و او جانی

هلا ای نفس کدبانو، منه سر بر سر زانو
ز سالوس و ز طراری نگردد جلوه این معنی

تو کن ای ساقی مشفق، جهان را گرم چون مشرق
که عاشق از زبان تو بسی کردست این دعوی

به من ده آن می احمر، به مصر و یوسفانم بر
که سیرم زین بیابان و ازین من و ازین سلوی

جهانی بت‌پرست آمد، ز صورتهاش مست آمد
بتی کانجا که باشد او نباشد « بی » نباشد « تی »

خموش این « بی » و این « تی » را به جادویی مده شکلی
رها کن، تا عصای خود بیندازد کف موسی

دهان بربند چون غنچه که در ره طفل نوزادی
شنو از سرو و از سوسن حکایتهای آزادی
مه دی رفت و بهمن رفت و آمد نوبهار ای دل
جهان سبزست و گل خندان و خرم جویبار ای دل

فروشد در زمین سرما، چو قارون و چو ظلم او
برآمد از زمین سوسن چو تیغ آبدار ای دل

درفش کاویانی بین، تصورهای جانی بین
که می‌تابد بهر گلشن ز عکس روی یار ای دل

گل سوری که عکس او جوانان را کند غوصه
چو بر پیران زند بویش نماندشان قرار ای دل

فرشته داد دیوان را زیرپوشی ز حسن خود
برآمد گل بدان دستی، که خیره ماند خار ای دل

درختان کف برآورده، چو کفهای دعاگویان
بنفشه سر فرو برده چو مردی شرمسار ای دل

جهان بی‌نوا را جان بداده صد در و مرجان
که این بستان و آن بستان برای یادگار ای دل

میان کاروان می‌رو، دلا آهسته آهسته
بسوی حلقهٔ خاص و حضور شهریار ای دل

چو مرد عشرتی ای جان، به کف کن دامن ساقی
چو ابن‌الوقتی ای صوفی میاور یاد پار ای دل

چو موسیقار می‌خواهی برون آ از زمین چون نی
وگر دیدار می‌خواهی مخور شب کوکنار ای دل

خدا سازید خلقی را و هرکس را یکی پیشه
هزار استاد می‌بینم، نه چون تو پیشه کار ای دل

بگویم شرح استایی اگر ترجیع فرمایی
برون جه زین عمارتها که آهویی و صحرایی

گر دلت گیرد و گر گردی ملول (17)

گر دلت گیرد و گر گردی ملول
زین سفر چاره نداری، ای فضول

دل بنه، گردن مپیچان چپ و راست
هین روان باش و رها کن مول مول

ورنه اینک می‌برندت کشکشان
هر طرف پیکست و هر جانب رسول

نیستی در خانه، فکرت تا کجاست
فکرهای خل را بردست غول

جادوی کردند چشم خلق را
تا که بالا را ندانند از سفول

جادوان را، جادوانی دیگرند
می‌کنند اندر دل ایشان دخول

خیره منگر، دیدها در اصل دار
تا نباشی روز مردن بی‌اصول

(نحن نزلنا) بخوان و شکر کن
کافتابی کرد از بالا نزول

آفتابی نی که سوزد روی را
آفتابی نی که افتد در افول

نعره کم زن زانک نزدیکست یار
که ز نزدیکی گمان آید حلول

حق اگر پنهان بود ظاهر شود
معجزاتست و گواهان عدول

لیک تو اشتاب کم کن صبر کن
گرچه فرمودست که: « الانسان عجول »

ربنا افرغ علینا صبرنا
لا تزل اقدامنا فی ذاالوحول

بر اشارت یاد کن ترجیع را
در ببند و ره مدتشنیع را
ای گذر کرده ز حال و از محال
رفته اندر خانهٔ فیه رجال

ای بدیده روی وجه‌الله را
کین جهان بر روی او باشد چو خال

خال را حسنی بود از رو بود
ور نمی‌بینی چنین چشمی به مال

چون بمالی چشم، در هر زشتیی
صورتی بینی کمال اندر کمال

چند صورتهاست پنداری که اوست
تا رسی اندر جمال ذوالجلال

خلق را می‌راند و خوبی او
می‌کشاند گوش جان را که تعال

خاک کوی دوست را از بو بدان
خاک کویش خوشتر از آب زلال

اندران آب زلال اندر نگر
تا ببینی عکس خورشید و هلال

تا شنیدم گفتن شیرین او
می‌فزاید گفتن خویشم ملال

دامن او گیر یعنی درد او
رویدت از درد او صد پر و بال

سر نمی‌ارزد به درد سر، عجب
خود بیندیش و رها کن قیل و قال

سر خمارت داد و مستیها دهد
زیر آن مستی بود سحر هلال

از پی این مه به شب بیدار باش
سر منه جز در دعا و ابتهال

وقت ترجیع است برجه تازه شو
چون جمالش بی‌حد و اندازه شو
دیگران رفتند خانهٔ خویش باز
ما بماندیم و تو و عشق دراز

هرکی حیران تو باشد دارد او
روزه در روزه، نماز اندر نماز

راز او گوید که دارد عقل و هوش
چون فنا گردد، فنا را نیست راز

سلسله از گردن ما برمگیر
که جنون تو خوش است ای بی‌نیاز

طوق شاهان چاکر این سلسله‌ست
عاشقان از طوق دارند احتراز

خار و گل را حسن‌بخش از آب خضر
طاق را و جفت را کن جفت ناز

هرکی او بنهد سری بر خاک تو
کن قبولش گر حقیقت گر مجاز

نی مرا هرچه شود خود گو بشو
در بهار حسن خود تو می‌گراز

حسن تو باید که باشد بر مراد
عاشقان را خواه سوز و خواه ساز

خواه ردشان کن به خط لایجوز
خواهشان از فضل ده خط جواز

خواهشان چون تار چنگی بر سکل
خواهشان چون نای گیر و می‌نواز

خواهشان بی‌قدر کن چون سنگ و خاک
خواه چون گوهر بدهشان امتیاز

عاقبت محمود باشد داد تو
ای تو محمود و همه جانها ایاز

در غلامی تو جان آزاد شد
وز ادبهای تو عقل استاد شد
مای ما کی بود؟! چو تو گویی انا
مس ما کی بود پیش کیمیا؟!

پیش خورشیدی چه دارد مشت برف
جز فنا گشتن ز اشراق و ضیا؟!

زمهریر و صد هزاران زمهریر
با تموز تو کجا ماند؟! کجا؟!

با تموزیهای خورشید رخت
زمهریر آمد تموز این ضحی

بر دکان آرزو وشوق تو
کیسه دوزانند این خوف و رجا

بر مصلای کمال رفعتست
سجدهای سهو می‌آرد سها

خواب را گردن زدی ای جان صبح
چه صباح آموختن باید ترا؟!

چپ ما را راست کن ای دست تو
کرده اژدرهای هایل را عصا

شکر ایزد را که من بیگانه رنگ
گشته‌ام با بحر فضلت آشنا

کف برآرم در دعا و شکر من
جاودانی دیده زان بحر صفا

ای تو بیجا همچو جان و من چو تن
می‌روم در جستن تو جا به جا

عمر می‌کاهید بی‌تو روز روز
رست از کاهش به تو ای جان‌فزا

واجدی و وجدبخش هر وجود
چه غم ار من یاوه کردم خویش را

هین سلامت می‌کند ترجیع من
که خوشی؟ چونی تو از تصدیع من؟

نامه رسید زان جهان بهر مراجعت برم (18)

نامه رسید زان جهان بهر مراجعت برم
عزم رجوع می‌کنم، رخت به چرخ می‌برم

گفت که: « ارجعی » شنو، باز به شهر خویش رو
گفتم: « تا بیامدم، دلشده و مسافرم

آن چمن و شکرستان، هیچ نرفت از دلم
من بدرونه واصلم، من به حظیره حاظرم

چون به سباغ طیر تو اوج هوا مخوف شد
بسته شدست راه من، زانک به تن کبوترم

گفت: « ازین تو غم مخور، ایمن و شادمان بپر
زانک رفیق امن شد جان کبوتر حرم

هرکه برات حفظ ما دارد در زه قبا
در بر و بحر اگر رود باشد راد و محترم

نوح میان دشمنان بود هزار سال خوش
عصمت ماش بد به کف غالب بود لاجرم

چند هزار همچو او بندهٔ خاص پاک خو
هردم می‌رسیدشان بار و خفیر از درم »

گفت کلیم: « زاب من غم نخورم که من درم»
گفت: « خلیل ز آتشش غم نخورم که من زرم »

گفت: « مسیح مرده را زنده کنم به نام او
اکمه را بصر دهم، جانب طب به ننگرم »

گفت محمد امین : « من به اشارت مبین
بر قمر فلک زنم، کز قمران من اقمرم »

صورت را برون کنم پیش شهنشهی روم
کز تف او منورم، وز کف او مصورم

چون بروم برادرا هیچ مگو که نیست شد
در صف روح حاضرم، گر بر تو مسترم

نام خوشم درین جهان باشد چون صبا وزان
بوی خوشش عبرفشان زانک به جان معنبرم

ساکن گلشن و چمن پیش خوشان همچو من
وارهم از چه و رسن زانک برون چنبرم

بس کن و بحث این سخن در ترجیع بازگو
گرچه به پیش مستمع دارد هر سخن دورو
چونک ز آسمان رسد تاج و سریر و مهتری
به که سفر کنی دلا، رخت به آسمان بری

بین همه بحریان به کف گوهر خویش یافته
تو به میان جزر و مد در چه شمار اندری؟

هین هله، گاو مرده را شیر مخوان و سر منه
گرچه که غره می‌زند گاو به سحر سامری

گر نمرود بر پرد فوق به پرّ کرکسان
زود فتد که نیستش قوّت پرّ جعفری

گرچه کبوتری به فن کبک شکار می‌کند
باز سپید کی شود؟! کی رهد از کبوتری؟!

جان ندهد به جز خدا، عقل همو کند عطا
گرچه که صورتی کند، صنعت کف آزری

دردسر تنی مکش کوست به حیله نیم خوش
پیش خدای سر نهی، سر بستان آن سری

سر که دهی شکربری، شبه دهی گهر بری
سرمه دهی بصر بری، سخت خوش است تاجری

جود و سخا و لطف خو سجده‌گری، چو آب جو
ترک هوا و آرزو هست سر پیمبری

روضهٔ روح سبز بین، ساکن روضه حور عین
مست و خراب می‌روی، نقل ملوک می‌چری

فرجهٔ باغ می‌کنی، شادی و لاغ می‌کنی
با صنمان شرم‌گین، پردهٔ شرم می‌دری

آمده ماه روی تو، جانب های و هوی تو
گلبن مشک بوی تو، با قد چست عرعری

روح و عقول سو به سو، سجده‌کنان به پیش او
کای هوس و مراد جان، سخت لطیف منظری

ای قمران آسمان، زو ببرید رنگ رو
وی ملکان بابلی زو شنوید ساحری

سخت مفرح غمی، عیسی چند مریمی
جان هزار جنتی، رشک هزار کوثری

این غزل ای ندیم من بی‌ترجیع چون بود؟!
بند کنش که بند تو سلسلهٔ جنون بود
از سر روزنم سحر گفت به قنجره مهی
هی تو بگو که کیستی؟ آنک ندادیش رهی

من تلف وصال تو،لیک تو کیستی؟ بگو
گفت: که « لاابالیی، خیره‌کشی، شهنشهی

بی‌پر و بال فضل من، بر نپرد ز تن دلی
بی‌رسن عنایتم، برنشود کس از چهی

عقل ز خط من بود گشته ادیب انجمن
عشق ز جام من بود عشرتیی مرفهی

بی‌رخ خوب فرخم، قامت هرکی گشت خم
گر به بهشت خوش شود، باشد گول و ابلهی

بادی ها نوشته ای شهر به شهر گشته ای
جز بر من مرید را کو کنفی و درگهی؟!

مرده ز بوی من شود زنده و زنده دولتی
گول ز حرف من شود نکته‌شناس و آگهی »

گفتم: « کدیه می‌کنم، ای تو حیات هر صنم
تا ز تو لافها زنم کامد یار ناگهی »

گفت: « چو من شوم روی، تو به یقین فنا شوی
این نبود که با کسی، گنجم من به خرگهی

هست مرا بهر زمان، لطف و کرم جهان جهان
لیک بکوش و صبر کن، صاف شوی و آنگهی

از چه رسید آب را آینه‌گی؟ ز صافیی
از فرح صفا زند، آن گل سرخ قهقهی

کم بود این یگانگی، لیک به راه بندگی
صاحب نان و جامگی، هر طرفی‌ست اسپهی

هست طبیب حاذقی هر طرفی و سابقی
نادره عیسیی که او دیده دهد با کمهی

بهر مثال گفتم این بهر نشاط هر حزین
لیک نیم مشبهی غرهٔ هر مشبهی

شرح که بی‌زبان بود، بی‌ضرر و زیان بود
هم تو بگو شهنشها، فایدهٔ موجهی

ای تو به فکرت ردی خون حبیب ریخته
نیک نگر که او توی، ای تو ز خود گریخته

ای خواب برو ز همدمانم (19)

ای خواب برو ز همدمانم
تا بی‌کس و ممتحن نمانم

چون دیک بر آتشم نشاندی
در دیک چه می‌پزی، چه دانم

یک لحظه که من سری بخارم
ای عشق نمی‌دهی امانم

از خشم دو گوش حلم بستی
تا نشنوی آوه و فغانم

ما را به جهان حواله کم کن
ای جان چو که من نه زین جهانم

بگشای رهم که تا سبکتر
جان را به جهان جان رسانم

یاری فرما، قلاوزی کن
تا رخت بکوی تو کشانم

ای آنک تو جان این نقوشی
ترجیع کنم گرین بنوشی
تیزآب توی، و چرخ ماییم
سرگشته چو سنگ آسیاییم

تو خورشیدی و ما چو ذره
از کوه برآی تا برآییم

از بهر سکنجبین عسل ده
ما خود همه سرکه می‌فزاییم

گه خیرهٔ تو، که تو کجایی
گه خیرهٔ خود که ما کجاییم

گه خیرهٔ بسط خویش و ایثار
یا قبض که مهره در رباییم

گاهی مس و گاه زر خالص
گاه از پی هردو کیمیاییم

ترجیع دو، ذوق و میل ایچی
در دادن و در گرفتن از چی
گه شاد بخوردنست و تحصیل
گه شاد به خرج آن و تحلیل

چون نخل، گهی به کسب میوه
گاهی به نثار آن و تنزیل

گه حاتم وقت اندر ایثار
گه عباسی به طوف و زنبیل

ما یا آنیم و این دگر فرع
یا غیر تویم بی‌دو تبدیل

ور زانک مرکب از دو ضدیم
تذلیل نباشدی و تبجیل

هم اصلاحست عز و ذلش
مانندهٔ رفع و خفض قندیل

بس اصلاحی برای افساد
بس افسادی برای تنحیل

بس مرغ ضعیف پرشکسته
خرطوم هزار پیل خسته

هله درده می بگزیده که مهمان توم (20)

هله درده می بگزیده که مهمان توم
ز پریشانی زلف توپریشان توم

تلخ و شیرین لب ما را ز حرم بیرون آر
نقد ده نقد، که عباس حرمدان توم

آنچ دادی و بدیدی که بدان زنده شدم
مردهٔ جرعهٔ آن چشمهٔ حیوان توم

باده بر باد دهد هردو جهان را چو غبار
وآنگهان جلوه شود که مه تابان تو

وانگهان جام چو جان آرد کین بر جان زن
گر نیم جان تو آخر نه ز جانان توم؟

مرکبش دست بود زانک قدح شهبازست
که صیادم من و سر فتنهٔ مرغان توم

وانگه از دست بپرد سوی ایوان دماغ
که گزین مشعله و رونق ایوان تو

آب رو رفت مهان را پی نان و پی آب
مژده‌ای مست که من آب تو و نان توم

بحر بر کف که گرفتست؟ تو باری برگیر
خوش همی خند که من گوهر دندان توم

من سه پندت دهم، اول توسپند ما باش
که خلیلی و نسوزی چو سپندان توم

در خانه هله بگشای که در کوی تویم
قصص جایزه برخوان نه که بر خوان توم؟

هین به ترجیع بگردان غزلم را برگو
گر تو شیدا نشدی قصهٔ شیدا برگو
ز آب چون آتش تو دیگ دماغم جوشید
سبک ای سیمبر مشعله سیما برگو

ز پگه جام چو دریا چو به کف بگرفتم
صفت موج دل و گوهر گویا برگو

بحر پرجوش چو لالاست بر آن در یتیم
کف بزن خوش صفت لولوی لالا برگو

هرکسی دارد در سینه تمنای دگر
زان سر چشمه کزو زاد تمنا برگو

جمع کن جمله هوسهای پراکنده به می
زان هوس که پنهان شد ز هوسها برگو

ز آفتابی که برآید سپس مشرق جان
که بدو محو شود ظل من و ما برگو

شش جهت انس و پری محرم آن راز نیند
سر بگردان سوی بیجا و همانجا برگو

چند باشد چو تنور این شکمت پر ز خمیر؟!
ای خمیری دمی از خمر مصفا برگو

چند چون زاغ بود نول تو در هر سرگین؟!
خبر جان چو طوطی شکرخا برگو

زین گذر کن، بده آن جام می روحانی
صفت شعشعهٔ جام معلا برگو

مست کن پیر و جوان را، پس از آن مستی کن
مست بیرون رو ازین عیش و تماشا برگو

هله ترجیع کن اکنون که چنانیم همه
که می از جام و سر از پای ندانیم همه
جام بر دست به ساقی نگرانیم همه
فارغ از غصهٔ هر سود و زیانیم همه

این معلم که خرد بود بشد ما طفلان
یکدگر را ز جنون تخته زنانیم همه

پا برهنه خرد از مجلس ما دوش گریخت
چونک بیرون ز حد عقل و گمانیم همه

میرمجلس توی و ما همه در تیر تویم
بند آن غمزه و آن تیر و کمانیم همه

زهره در مجلس مه‌مان به می از کار ببرد
ورنه کژرو ز چه رو چون سرطانیم همه؟

چشم آن طرفهٔ بغداد ز ما عقل ربود
تا ندانیم که اندر همدانیم همه

گفت ساقی: « همه را جمله به تاراج دهم »
همچنان کن هله ای جان که چنانیم همه

همچو غواص پی گوهر بی‌نام و نشان
غرق آن قلزم بی‌نام و نشانیم همه

وقت عشرت طرب انگیزتر از جام مییم
در صف رزم چو شمشیر و سنانیم همه

نزد عشاق بهاریم پر از باغ و چمن
پیش هر منکر افسرده خزانیم همه

می‌جهد شعلهٔ دیگر ز زبانهٔ دل من
تا ترا وهم نیاید که زبانیم همه

ساقیا باده بیاور که برانیم همه
که به جز عشق تو از خویش برانیم همه