حسین خسروی

اما امروز که پاییز به من تاخته

امروز نیاز دارم که نام‌ات را بر زبان بیاورم؛
و مشتاق تک‌تک حروف نام تو هستم، مثل کودکی که مشتاق یک تکه‌ شیرینی‌ست.
مدت‌هاست که نام‌ات را بالای نامه‌هایم ننوشته‌ام؛
و آن را همچون خورشیدی بالای برگه نکاشته‌ام؛
و از آن گرم نمی‌شوم.

اما امروز که پاییز به من تاخته؛
و پنجره‌هایم را گرفته،
نیاز دارم که نام‌ات را بر زبان بیاورم.
نیاز دارم که آتش کوچکی برافروزم.
به لباس نیاز دارم،
به پالتو؛
و به تو
ای ردای بافته‌شده از شکوفه‌ی پرتقال
و گل‌های شب‌بو!

نمی‌توانم بیش از این نام‌ات را در دهان‌ام حبس کنم.
نمی‌توانم بیش از این تو را در درون‌ام حبس کنم.
گل با بوی خود چه می‌کند؟
گندم‌زار با خوشه‌هایش چه می‌کند؟
طاووس با دم‌اش؟
چراغ با روغن‌اش؟
با تو کجا بروم؟
کجا پنهان‌ات کنم؟
در حالی که مردم تو را در حرکت دستان‌ام، در لحن صدای‌ام و در آهنگ قدم‌هایم می‌بینند.

مردم تو را می‌بینند،
مثل قطره بارانی روی پالتویم؛
و مثل دکمه‌ی طلایی سرآستین‌ام؛
و یک کتاب دعای کوچک در سویچ ماشین‌ام؛
و زخمی کهنه در گوشه‌ی لب‌ام؛
حال با این‌همه، گمان می‌کنی ناشناسی و دیده نمی‌شوی؟

مردم از عطر لباس‌ام می‌فهمند تو محبوب‌ام هستی.
از رایحه‌ی پوست‌ام می‌فهمند با من بوده‌ای.
از بازوی به خواب رفته‌ام می‌فهمند که تو روی دست‌ام خوابیده‌ای.

از امروز به بعد، دیگر نمی‌توانم پنهان‌ات کنم،
از درخشش نوشته‌هایم می‌فهمند، برای تو می‌نویسم؛
از شادی قدم‌هایم، می‌فهمند به محل قرار با تو می‌روم؛
از انبوه علف بر لبان‌ام، می‌فهمند تو را بوسیده‌ام.

پس دیگر به‌هیچ‌وجه برای‌مان ممکن نیست که به پوشیدن لباس مبّدل ادامه دهیم.
خیابان‌هایی که در آن‌ها قدم می‌زنیم، ساکت نمی‌مانند؛
و گنجشکان باران‌زده‌ای که روی دوش ما نشسته‌اند، به گنجشکان دیگر خبر خواهند داد.

چگونه از من می‌خواهی قصه‌ی عاشقانه‌مان را از حافظه‌ی گنجشکان پاک کنم؟
چگونه می‌توانم گنجشکان را وادار کنم که خاطرات‌شان را منتشر نکنند؟

با وجود گردبادهایی که در چشمان من…

با وجود گردبادهایی که در چشمان من برمی‌خیزد؛
و با وجود غم‌هایی که در چشمان تو می‌خوابد؛
و با وجود روزگاری که
بر زیبایی آتش می‌گشاید، هر جا که باشد؛
و بر دادگری، هر جا باشد؛
و بر اندیشه، هر جا که باشد؛
می‌گویم: تنها «عشق» پیروز است.
می‌گویم: تنها «عشق» پیروز است.
هزارهزار بار [می‌گویم:]
تنها «عشق» پیروز است؛
و در برابر خشکی و پژمردگی، پناه و پوششی نیست،
جز درخت مهربانی.

با وجود این روزگارِ ویران؛
با وجود دوره‌ای که نویسندگی را می‌کُشد؛
و نویسندگان را می‌کشد؛
و بر کبوتر و گل‌های سرخ و گیاهان، آتش می‌گشاید؛
و اشعار نغز را
در گورستانِ سگان دفن می‌کند؛
می‌گویم: تنها «فکر» پیروز است.
می‌گویم: تنها «فکر» پیروز است.
هزارهزار بار [می‌گویم:]
تنها «فکر» پیروز است؛
و سخن زیبا هرگز نمی‌میرد،
با هیچ شمشیری؛
و [در] هیچ زندانی؛
و [در] هیچ زمانه‌ای.

محبوب‌ام!
با وجود همه‌ی کسانی که چشمان تو را محاصره کردند؛
و سرسبزی و درختان را می‌سوزانند؛
و با وجود کسانی که ماه رویش را دربند کردند؛
می‌گویم: تنها «گل سرخ» پیروز است -محبوب‌ام!- و آب و شکوفه‌ها.
با وجود همه‌ی خشکی و افسردگی که در روح ماست؛
و کمبود ابرها و باران‌ها؛
و با وجود همه‌ی شب‌هایی که چشمان ما را فراگرفته‌اند،
بی‌گمان روز [و روشنی] پیروز خواهد شد.

در روزگاری که دل به ظرفی چوبین تبدیل گشته؛
و شعر در آن به قالبی چوبین بدل گشته؛
در روزگارِ بدون عشق و بدون رؤیا و بدون دریا
و [در روزگارِ] استعفای ورق‌ها و قلم‌ها و کتاب‌ها؛
من می‌گویم: تنها «پستان» پیروز است.
من می‌گویم: تنها «پستان» پیروز است.
هزارهزار بار [می‌گویم:]
تنها «پستان» پیروز است؛
و پس از دوره‌ی نفت و گازوییل،
بی‌‌تردید طلا پیروز خواهد شد.

با وجود این روزگار غرق شده در ناهنجاری‌ها
و افیون
و اعتیاد؛
با وجود دوره‌ای که تصویر و تابلو را ناخوش می‌دارد،
و عطرها و رنگ‌ها را؛
با وجود این زمانه‌ای که از پرستش خدا به سوی شیطان‌پرستی می‌گریزد؛
با وجود کسانی که زندگی ما را ربودند؛
و وطن را از جیب ما ربودند،
با وجود هزار خبرچین حرفه‌ای
که مهندسِ ساختمان آن‌ها را در دیوارها طراحی و تعبیه کرده،
با وجود هزاران گزارشی که
موش‌ها برای موش‌ها می‌نویسند؛
من می‌گویم: تنها «خلق» پیروز است.
من می‌گویم: تنها «خلق» پیروز است.
هزارهزار بار [می‌گویم:]
تنها «خلق» پیروز است؛
و اوست که سرنوشت‌ها را می‌سازد؛
و اوست دانای یگانه‌ی چیره‌شونده

فرزندم! عشق، سرنوشت توست.

زن [فال‌گیر] نشست،
در حالی که چشمان‌اش پر از ترس بود.
با دقت به فنجانِ وارونه‌ام نگاه می‌کرد.
گفت: پسرم! غم‌گین مباش!
فرزندم! عشق، سرنوشت توست.
فرزندم! هرکه در راه محبوب‌اش بمیرد، شهید است.

فنجان تو
دنیایی است ترس‌ناک؛
و زندگی‌ات سراسر سفر است و جنگ.

پسرم! بارها عاشق خواهی شد؛
و بارها خواهی مُرد.
به تمام زنان زمین عشق خواهی ورزید؛
و سرانجام همچون پادشاهی شکست‌خورده بازخواهی گشت.

پسرم! در زندگی‌ات، زنی است:
چشمان‌اش… الله اکبر [چه بگویم؟]
دهان‌اش همچون خوشه
و لب‌خندش آمیخته‌ای از نغمه و گل‌ است،
اما آسمان تو بارانی
و راه‌ات کاملن بسته است.

پسرم!
عزیزِ دل تو، در کاخی حفاظت‌شده به خواب رفته است.
پسرم!
قصری بزرگ که سگ‌ها و سربازان از آن نگاه‌بانی می‌کنند.

شه‌زاده‌ی دل تو، به خواب رفته؛
و هرکس به اتاق‌اش برود،
ناپدید می‌شود،
یا هر کس از او خواستگاری کند،
یا به دیوار باغ‌اش نزدیک شود،
ناپدید می‌شود.
پسرم!
هرکس گره گیسوان‌اش را بگشاید،
ناپدید می‌شود؛ ناپدید!

پسرم!
من خیلی فال گرفته‌ام؛
و طالع‌‌ها دیده‌‌ام،
اما تا کنون فنجانی مانند فنجان تو نخوانده‌ام.
پسرم!
تا کنون غمی مانند غم‌‌های تو ندیده‌‌ام.

سرنوشت تو این است که همیشه در عشق،
بر لبه‌‌ی شمشیر راه بروی؛
و همچون صدف تنها باشی؛
و همچون بید، غمگین.

سرنوشت تو این است که برای همیشه
بی‌بادبان
در دریای عشق برانی؛
و هزاران بار عاشق شوی؛
و سرانجام همچون پادشاهی بی‌تاج و تخت
بازگردی.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
باران‌هایی است با درخششِ آهنگین؛
و خورشید‌هایی سرگردان؛
و بادبان‌هایی
که سفر به بی‌کران را نقش می‌زنند.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
پنجره‌هایی رو به دریا گشوده است؛
و پرندگانی در کرانه‌های دوردست دیده می‌شوند،
در جستجوی جزیره‌هایی که هنوز آفریده نشده‌اند.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
در تابستان برف می‌بارد؛
و قایق‌هایی پر از فیروزه [هست]،
[که] دریا را در خود غرق کرده‌اند، بی آن‌که خود غرق شوند.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
همچون کودکی بر صخره‌ها می‌دوم.
رایحه‌ی دریا را می‌بویم؛
و همچون گنجشکی خسته بازمی‌گردم.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
رویای دریا و دریانوردی می‌بینم؛
و هزاران‌‌هزار ماه صید می‌کنم؛
و گردن‌بند‌های مروارید و زنبق.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
سنگ‌‌ها در شب سخن می‌گویند…
در کتابِ بسته‌ی چشمان تو
چه کسی هزاران شعر نهان کرده؟

اگر من…
اگر من دریانورد بودم،
یا کسی قایقی به من می‌‌داد،
هر شب در ساحلِ آبی چشمان تو لنگر می‌انداختم.