خارج از مجموعه
آبی که دست بر سنگها میکشد
به دنبالِ چه چیز میگردد؟
دست بر تنت میکشم
و حرکتِ زمان را در رگهایم احساس میکنم
عبور ثانیههایم را کشف میکنم
و خطوط روی پوستت عمیقتر میشوند
در عمقِ هر چینی که روی پوست داری
چقدر خنده نهفته است؟
چقدر اندوه؟ چقدر بوسه؟
چقدر خشم؟
چشمهای بستهی من
و لبهایی که بر لبت کشیده میشدند
و لب هایی که بر لبت کشیده میشوند
ما مُردهایم اما هراسی نیست
وقتی مرگ نمیتواند پایانی بر بوسههایمان باشد
میخواهم تا انتهای زندگی
چهارچرخ برانم
تا جایی که زندگان محو شوند و
از مردگان جز نسیمی باقی نماند
میخواهم چهار چرخ برانم
تا جایی که من باقی بمانم و
سینهام
سینهام
که دختران
صورتشان را در بیشهزارهایش پنهان کردهاند
سینهام
با دو میدانگاهِ کوچک
و دزدها و چاقوهایی که ایستادهاند
سینهام
با قناتی که پدربزرگ
در آن وضو میگیرد
سینهام
که تشنگان زیادی در آن جان سپردهاند
سینهام
گورستانی در انتهای دنیاست
دراز میکشم
و اندیشیدنم را
از ذرات خاکی سرریز کنم
که آرام آرام تنم را میپوشاند
آنجا که دیگران تمام میشوند
من آغاز میشوم
صورتم را روبهروی پنکه میگیرم
و نامت را صدا میزنم
نامت بریده بریده بر زمین میافتد
میبوسمت
و دهانت کلاهِ شعبدهبازیِ من است
هر بار گُلی
خرگوشی
شعری
اسلحهای از آن بیرون میکشم
میبوسمت
و تختخوابمان
بر شانهی خرگوشها روان است
میرود تا روزهای کودکی
آنجا که درخت، درخت بود
گُل، گُل
پنجره، پنجره
خرگوش اما برف بود
تا میآمد
سفید میشدیم
میبوسمت
و گُلی که در دهانت روییده
در دهانم به بلوغ میرسد
خرگوشهای سفید
در دهانمان به بلوغ میرسند
پنجره
دیگر پنجره نیست
جیغ و گلوله است
درختها قنداقِ اسلحه
وَ گُل استعارهایست از اسکناسی چرک و مچاله
مزین شده به چهرهی چند روانپریش
میبوسمت
برای ثانیهای
ثانیه از کار میافتد
اسلحه به خواب میرود
گلوله در هوا میایستد
اما صدای گلوله از گلوله
صدای جیغ از جیغ
صدای بوسه از بوسه جدا شده
به راهش ادامه میدهد
میبوسمت
و نیل در پاهای پرطراوتِ تو جاریست
باید عصای جادوییام را به نیل بزنم
و واژههایی را
که سالها در من بردگی کردهاند
در تو رها کنم
بعد از تو
گلهی گاوهای وحشیام
سر میکوبم به اتومبیل
به تیر چراغ برق
به ثانیهها
به رنگها
به علّت و معلول
به دوست و دشمن
به مکان و زمان
و هر آنچه آدمی ساخته را ویران میکنم
بعد از تو
روی خاک دراز میکشم و
آنقدر تغییر رنگ میدهم
تا با زمین یکی شوم
دستهایت را میبستی
و من دو صدفِ سخت را نوازش میکردم
دستهایت را باز میکردی
شب
اقیانوسی بود
که ناگهان پر از مروارید میشد
تا دستم را میگرفتی
دستهی کبوتران سفید
چون هوایی که در رگ تزریق میکنند
در هوا منتشر میشد
کنارت پشت و رو میشدم
کودکِ درونم بیرون میآمد
دستت را میگرفت وُ
با تو قدم میزد
دستم را گرفته بودی
و در کوچههای کودکیات میچرخاندی
دستم را گرفته بودی
و دالانهای تاریکِ عمرت را نشانش میدادی
دستم را گرفته بودی
به گورستانی رسیدی
در آن چرخ زدی
و دستم را روی سنگی گذاشتی
که نامت بر آن حک شده بود
هرچه مشت به دیوار میکوبم
خاطرهی مرگت از دستهایم پاک نمیشود
انگشت به انگشت
دستهایمان از هم جدا میشد
و تو نمیدانستی
که انگشتِ آخرم
ضامنِ کوچکی بود برای انفجاری بزرگ
تو مُردهای
من جای درون و بیرونم را گم کردهام
و هرچه خودم را پشت و رو میکنم
بیفایده است
تو مردهای
من تمام ثانیهها را قدم زدهام
اما خانهام را پیدا نمیکنم
تو مردهای
و انفجاری بزرگ
در کوچههای شهر سرگردان است
«خداحافظ عزیزم»
این سطر
پایانِ گفتگو نیست
تو را در خود ادامه خواهم داد
تو را در خود ادامه میدهم
همچون آتشفشانی خاموش
که خاطراتِ مذاب را
تو را در خود ادامه میدهم
همچون دریایی خشکیده
که خاطراتِ آب را
«خداحافظ عزیزم»
این سطر
پایان گفتگو نیست
این ابتدای شعری متلاطم است
وزنهی کلمات را به پاهایت ببند
و خودت را به سطرها بسپار
جیبهایم را از کلمات پر کردهام
و هرچه عمیقتر به تو فکر میکنم
عمیقتر در سکوت فرو میروم
سنگم در دستهای تو
سنگم که مرا در آب پرت میکنی
دایرهام پنهان شده در سنگ
که تنها آب برملایم میکند
بعد آنقدر خودم را ادامه میدهم
تا ناپدید شوم
خانهای متروکم
اشباح در اتاقهایم میرقصند
و صدایی که از گرامافون پخش میشود
صدای خندههای توست
بعد از تو
آتشفشانی خاموشم
که با چهرهای مبدل
در کوچههای شهر قدم میزند
اتومبیلی فرسودهام
میگریزم از تصویر تو
که در آینههایم جامانده است
خُرده نانی هستم
بر طاقچهی پنجره
بوسیده شده با لبهای تو
روسپیخانهای ورشکستهام
که تمام زنانش تویی
درختی خشکیدهام
که آبستنِ یک ابر است
ابری که تویی
بر من ببار
موشها ریشههایم را جویدهاند
بر من ببار
زمان زیباییام را جویده است
بر من ببار
خشکیده نانی میل به تازه شدن دارد
بر من ببار
اتومبیلی فرسوده میخواهد در دریا سقوط کند
بر من ببار
خانهای متروک را به صدای باران مزین کن
بر من ببار
اما به یاد داشته باش
باران ماهیتِ کوه را تغییر نمیدهد
«خداحافظ عزیزم»
این سطر
پایانِ تو نیست
تو را ادامه میدهم
که مثل سنگی افتادهای در سرم
و دایره دایره بزرگتر میشوی
صدای رفتنت
صدای خرده شیشه است
صدای استخوان است
صدای دستیست
که باز میشود به سوی آفتاب
اما خونآلود بسته میشود
صدای رفتنت
صدای تصادفِ لبخند با گاردریل است
صدای ریزش کوه است
صدای سقوط جنینیست
که آمده طعم میوههای تابستانی را بچشد
اما در فاضلابِ شهری غرق میشود
صدای رفتنت
صدای جیغ پرندهایست
فرو رفته در موتور هواپیما
صدای شلیک اسلحه است
بر مادرانِ دادخواه
صدای ریزش بمب خوشهایست
بر آخرین پناهگاه
صدای رفتنت
ارّه است
پتک است
سرنگِ هواست
صدای رفتنت شهری را عزادار میکند
تو رفتهای
اما صدای رفتنت مانده
صدای رفتنت استخوانیست در گلو
که نه پایین میرود
نه بالا میآید
جراح
انگشتانش را در سینهام فرو میبُرد
و تو دست برده بودی در تاریکیِ کمد
لباسهایت را از لای لباسهایم بیرون میکشیدی
خشمگین بودی اما آرام
در رفتارت
گلهی گاوهای وحشی به خواب رفته بود
چمدانت با دهانی باز
روی تخت نشسته بود
و هرچه میبلعید آرام نمیشد
پدرم با دو پا و یک چمدان به جنگ رفت
با یک پا و یک چمدان به خانه بازگشت
مادرم با دستهای کوچکش
دهانِ چمدانی را باز کرد
و دیگر به خانه بازنگشت
امروز مادرم در کجای دنیاست؟
آیا دهانِ چمدانش هنوز باز است؟
چمدانی پدرم را به سفر میبُرد
و من لای دامنِ مادرم پنهان بودم
چمدانی مادرم را میبلعید
و من هنوز لای دامنی که نبود پنهان بودم
من پنهان بودم
میگفتند دستهایم به مادرم رفته است
پاهایم به پدر
هر بار پدر مرا به مدرسه میرسانْد
در چهرهام چیزی جز مادرم نمیدید
وقتی پدر قرصهایش را گم میکرد
پنهان بودم در سرفههایش
وقتی قرصهایش را پیدا میکرد
پنهان بودم پشت ماسک اکسیژن
پشت ترانههای جنگ
که از تلویزیون پخش میشد
من پنهان بودم در وسایل خانه
در اسباببازیهایم
در نقشِ آقای جراح
که عروسکهایش را تکه تکه میکرد
چمدانت را
همچون هیولایی کوچک
در کمد پنهان کردی
و ما هر روز
با دروغها و گریهها و فریادهایمان به او غذا میدادیم
جراح
انگشتانش را در سینهام میچرخانَد
تا تاریکی را بیرون بیاوَرد
من اما به تاریکی پناه آوردهام
تو را بلعیدهاند و نور
اتاق خوابمان را بمباران میکند
من اما هنوز در گوشهای از شبِ پیش پنهانام
همچون جنازهی ببری در حالِ تجزیه
کنارت دراز کشیدهام
و ضربِ انگشتانت را
بر سینهام میشمارم
در خانه برف میبارد
و این پوستِ پر از کبودی
لباس شبِ تازهی توست
در خانه برف میبارد
و صدای بوقی ممتد
ارتباطم را با تو قطع کرده است
برف تا زانوها رسیده
و چای داغی که برایم میریزی
سرد است
و قندی که در دهان میگذارم
تلخ است
و این پتوی دو نفره
میلی عمیق به تکهتکه شدن دارد
برف تا دهانمان رسیده
و هربار صدایم میزنی
صدایت چون کشتی شکستخوردهای
به برف مینشیند
برف تا دهانمان رسیده
و هربار صدایت میزنم
صدایم چون بهمنی عظیم
بر سرم آوار میشود
بر سرم آوار میشوم
همچون بهمنی عظیم
ما پنجرهها را بسته بودیم
تا سرمای خیابان به خانه نفوذ نکند
اما خانه از درون یخ میزد
همچون جنازهی ببری در حالِ تجزیه
کنارت دراز کشیده ام
و تو خوب میدانی
زمان بر جنازهی ببری که در زمستان مُرده است
به سادگی نمیگذرد