در آستانه

مطرب درآمد با چکاوکِ سرزنده‌یی

مطرب درآمد
با چکاوکِ سرزنده‌یی بر دسته‌ی سازش.
مهمانانِ سرخوشی
به پایکوبی برخاستند.
از چشمِ ینگه‌ی مغموم
آنگاه
یادِ سوزانِ عشقی ممنوع را
قطره‌یی
به زیر غلتید.

عروس را
بازوی آز با خود برد.
سرخوشانِ خسته پراکندند.
مطرب بازگشت
با ساز و
آخرین زخمه‌ها در سرش
شاباشِ کلان در کلاهش.

تالارِ آشوب تهی ماند
با سفره‌ی چیل و
کرسی‌ باژگون و
سکّوبِ خاموشِ نوازندگان
و چکاوکی مُرده
بر فرشِ سردِ آجُرش.

۶ فروردینِ ۱۳۶۴

با خوشه‌های یاس آمده بودی

با خوشه‌های یاس آمده بودی
تأییدِ حضورت
کس را به شانه بر
باری نمی‌نهاد.

بلورِ سرانگشتانت که ده هِلالَکِ ماه بود
در معرضِ خورشید از حکایتِ مردی می‌گفت
که صفای مکاشفه بود
و هراسِ بیشه‌ی غُربت را
هجا به هجا
دریافته بود.

می‌خفتی
می‌آمدیم و می‌دیدیم
که جانت
ترنمِ بی‌گناهی‌ست
راست همچون سازی در توفانِ سازها
که تنها
به صدای خویش
گوش نمی‌دهد:

کلافی سردرخویش
گشوده می‌شود،
نغمه‌یی هوش‌رُبا
که جز در استدراکِ همگان
خودی نمی‌نماید.

نگاهت نمی‌کردیم، دریغا!
به مایه‌یی شیفته بودیم که در پسِ پُشتِ حضورِ مهتابی‌ات
حیات را
به کنایه درمی‌یافت.

کی چنین بربالیده بودی ای هِلالکِ ناخن‌هایت ده‌بار بلورِ حیات!
به کدام ساعتِ سعد
بربالیده بودی؟

آذرِ ۱۳۶۸

با آیدا،
در ستایشِ بانوی «مادر»

ظلماتِ مطلقِ نابینایی

ظلماتِ مطلقِ نابینایی.
احساسِ مرگ‌زای تنهایی.

«ــ چه ساعتی‌ست؟ (از ذهنت می‌گذرد)
چه روزی
چه ماهی
از چه سالِ کدام قرنِ کدام تاریخِ کدام سیاره؟»

تک‌سُرفه‌یی ناگاه
تنگ از کنارِ تو.

آه، احساسِ رهایی‌بخشِ همچراغی!

۱ مهرِ ۱۳۷۰

به ایرج کابلی

حجمِ قیرینِ نه‌درکجایی

حجمِ قیرینِ نه‌درکجایی،
نادَرکجایی و بی‌درزمانی.

و آنگاه
احساسِ سرانگشتانِ نیازِ کسی را جُستن
در زمان و مکان
به مهربانی:

«ــ من هم اینجا هستم!»

پچپچه‌یی که غلتاغلت تکرار می‌شود
تا دوردست‌های لامکانی.

کشفِ سحابی‌ مرموزِ هم‌داستانی
در تلنگرِ زودگذرِ شهابی انسانی.

۱ مهرِ ۱۳۷۰

به واحد اسکندری

درپیچیده به خویش جنین‌وار

درپیچیده به خویش جنین‌وار
که پیرامنت انکارِ تو می‌کند،
در چنبره‌ی خوفِ سیاهی به زهدان ماننده
در ظلماتی از غلظتِ سُرخِ کینه یا تحقیر.

«ــ رها شو تا به معرکه‌ی جدال درآیی
حتا به هیأتِ شکل‌نایافته جنینی!»

میلادت مبارک ای واحدِ آماری
ای قربانیِ کاهشِ نوزادْمرگی!

۱ مهرِ ۱۳۷۰

به زرین‌تاج و نورالدین سالمی

دسته‌ی کاغذ بر میز

دسته‌ی کاغذ
بر میز
در نخستین نگاهِ آفتاب.

کتابی مبهم و
سیگاری خاکسترشده کنارِ فنجانِ چای از یادرفته.

بحثی ممنوع
در ذهن.

آذرِ ۱۳۷۱

 

به میترا اسپهبد

باید اِستاد و فرود آمد

باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

انسان
دشواری وظیفه است.

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)

۲۹ آبانِ ۱۳۷۱

چیزی به جا نماند

چیزی به جا نماند
حتا
که نفرینی
بدرقه‌ی راهم کند.

با اذانِ بی‌هنگامِ پدر
به جهان آمدم
در دستانِ ماماچه‌پلیدک
که قضا را
وضو ساخته بود.

هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
خدا را مصرف کردم
و لعنت شدن را، بر جای،
چیزی به جای بِنَماندم.

۴ آبانِ ۱۳۷۱

آن روز در این وادی پاتاوه گشادیم

آن روز در این وادی پاتاوه گشادیم
که مرده‌یی اینجا در خاک نهادیم.

چراغش به پُفی مُرد و
ظلمت به جانش درنشست
اما
چشم‌اندازِ جهان
همچنان شناور ماند
در روزِ جهان.

مُردِ‌گان
در شبِ خویش
از مشاهده بی‌بهره می‌مانند
اما بندِ نافِ پیوند
هم از آن‌دست
به جای است. ــ
یکی واگَرد و به دیروز نگاهی کن:
آن سوی فرداها بود که جهان به آینده پا نهاد.

۷ فروردینِ ۱۳۷۲

 

به یادِ زنده‌ی جاودان مرتضا کیوان

شب سراسر زنجيرِ زنجره بود

شب
سراسر
زنجيرِ زنجره بود
تا سحر،
سحرگه
به‌ناگاه با قُشَعْريره‌ی درد
در لطمه‌ی جانِ ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگانِ حيرانِ برگش را
پلکِ آشفته‌ی مرگش را،
و نعره‌ی اُزگَلِ ارّه‌ زنجيری
سُرخ
بر سبزیِ‌ نگرانِ دره
فروريخت.

تا به کسالتِ زردِ تابستان پناه آريم
دلشکسته
به‌ترکِ کوه گفتيم.

۱۲ شهريورِ ۱۳۷۲