دشنه در دیس

با سم‌ضربه‌ی رقصان اسبش می‌گذرد

برای هوشنگ کشاورز

با سم‌ضربه‌ی رقصان اسبش می‌گذرد
از کوچه‌ی سرپوشیده
سواری،
بر تَسمه‌بندِ قَرابینش
برقِ هر سکّه
ستاره‌یی
بالای خرمنی
در شبِ بی‌نسیم
در شبِ ایلاتیِ عشقی.

چار سوار از تَنگ دراومد
چار تفنگ بر دوشِشون.

دختر از مهتابی نظاره می‌کند
و از عبورِ سوار
خاطره‌یی
همچون داغِ خاموشِ زخمی.

چارتا مادیون پُشتِ مسجد
چار جنازه پُشتِشون.

شهریورِ ۱۳۵۴

به هزار زبان ولوله بود

به هزار زبان ولوله بود.

بیداری
از افق به افق می‌گذشت
و همچنان که آوازِ دوردستِ گردونه‌ی آفتاب
نزدیک می‌شد
ولوله‌ی پراکنده
شکل می‌گرفت
تا یکپارچه
به سرودی روشن بدل شود.

پیش‌ْبازیان
تسبیح‌گوی
به مطلعِ آفتاب می‌رفتند
و من
خاموش و بی‌خویش
با خلوتِ ایوانِ چوبین
بیگانه می‌شدم.

مردادِ ۱۳۵۵
بهنمیر

سال‌ها بعد

برای ع. پاشایی

قیلوله‌ی ناگزیر
در تاق‌تاقیِ‌ حوضخانه،
تا سال‌ها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.

امیرزاده‌یی تنها
با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

لالای نجواوارِ فوّاره‌یی خُرد
که بر وقفه‌ی خواب‌آلوده‌ی اطلسی‌ها
می‌گذشت
تا سال‌ها بعد
آبی را
مفهومی
ناگاه
از وطن دهد.

امیرزاده‌یی تنها
با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

روز
بر نوکِ پنجه می‌گذشت
از نیزه‌های سوزانِ نقره
به کج‌ترین سایه،
تا سال‌ها بعد
تکرّرِ آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
تاق‌تاقی‌های قیلوله
و نجوای خواب‌آلوده‌ی فوّاره‌یی مردّد
بر سکوتِ اطلسی‌های تشنه
و تکرارِ ناباورِ هزاران بادامِ تلخ
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی
سال‌ها بعد
سال‌ها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره‌ی دوردستِ حوضخانه.

آه امیرزاده‌ی کاشی‌ها
با اشک‌های آبی‌ات!

آذرِ ۱۳۵۵

کوچه‌ی ما تنگ نیست

به نیلوفر پاشایی، از عموی خسته‌اش

در دلِ مِه
لنگان
زارعی شکسته می‌گذرد
پادرپای سگی
گامی گاه در پس و
گاه گامی در پیش.

وضوح و مِه
در مرزِ ویرانی
در جدالند،
با تو در این لکّه‌ی قانعِ آفتاب امّا
مرا
پروای زمان نیست.

خسته
با کولباری از یاد امّا،
بی‌گوشه‌ی بامی بر سر
دیگربار.
اما اکنون بر چارراهِ زمان ایستاده‌ایم
و آنجا که بادها را اندیشه‌ی فریبی در سر نیست
به راهی که هر خروسِ بادنمات اشارت می‌دهد
باور کن!

کوچه‌ی ما تنگ نیست
شادمانه باش!
و شاهراهِ ما
از منظرِ تمامی آزادی‌ها می‌گذرد!

دیِ ۱۳۵۵
رم

باران را گو بی‌آهنگ ببار

تارهای بی‌کوک و
کمانِ بادِ ولنگار

باران را گو بی‌آهنگ ببار!

غبارآلوده، از جهان
تصویری باژگونه در آبگینه‌ی بی‌قرار

باران را
گو بی‌مقصود ببار!

لبخندِ بی‌صدای صد هزار حباب
در فرار

باران را
گو به ریشخند ببار!

چون تارها کشیده و کمانکشِ باد آزموده‌تر شود
و نجوای بی‌کوک به ملال انجامد،
باران را رها کن و
خاک را بگذار
تا با همه گلویش
سبز بخواند

باران را اکنون
گو بازیگوشانه ببار!

۲۶ دیِ ۱۳۵۵
رم

زیباترین تماشاست

زیباترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می‌آیند،
و از شکوهمندیِ یأس‌انگیزش
پروازِ شامگاهی‌ دُرناها را
پنداری
یکسر به‌سوی ماه است.

زنگار خورده باشد و بی‌حاصل
هرچند
از دیرباز
آن چنگِ تیزْپاسخِ احساس
در قعرِ جانِ تو، ــ
پروازِ شامگاهی دُرناها
و بازگشتِ بادها
در گورِ خاطرِ تو
غباری
از سنگی می‌روبد،
چیزِ نهفته‌یی‌ت می‌آموزد:
چیزی که ای‌بسا می‌دانسته‌ای،
چیزی که
بی‌گمان
به زمان‌های دوردست
می‌دانسته‌ای.

دیِ ۱۳۵۵
رم

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
همچون گلوگاهِ پرنده‌یی،
هیچ‌کجا دیواری فروریخته بر جای نمی‌ماند.

سالیانِ بسیار نمی‌بایست
دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانی‌ست
که حضورِ انسان
آبادانی‌ست.

همچون زخمی
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمی
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعره‌یی
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده، ــ

غیابِ بزرگ چنین بود
سرگذشتِ ویرانه چنین بود.

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
کوچک‌تر حتا
از گلوگاهِ یکی پرنده!

دیِ ۱۳۵۵
رم

پرنده‌ی نوپرواز

رها شدن بر گرده‌ی باد است و
با بی‌ثباتی سیماب‌وارِ هوا برآمدن
به اعتمادِ استقامتِ بال‌های خویش؛
ورنه مسأله‌یی نیست:
پرنده‌ی نوپرواز
بر آسمانِ بلند
سرانجام
پَر باز می‌کند.

جهانِ عبوس را به قواره‌ی همّتِ خود بُریدن است،
آزادگی را به شهامت آزمودن است و
رهایی را اقبال کردن
حتا اگر زندان
پناهِ ایمنِ آشیانه است
و گرم‌ْجای بی‌خیالی‌ سینه‌ی مادر،
حتا اگر زندان
بالشِ گرمی‌ست
از بافه‌ی عنکبوت و تارَکِ پیله.

رهایی را شایسته بودن است
حتا اگر رهایی
دامِ باشه و قِرقی‌ست
یا معبرِ پُردردِ پیکانی
از کمانی؛
وگرنه مسأله‌یی نیست:
پرنده‌ی نوپرواز
بر آسمانِ بلند
سرانجام
پَر باز می‌کند.

۲۱ آذرِ ۱۳۵۶
نیوجرسی