دفتر اول

غیب را ابری و آبی دیگرست (100-1)

بخش ۱۰۰ – تفسیر بیت حکیم سنائی رضی‌ الله عنه «آسمانهاست در ولایتِ جان، کارفرمای آسمان جهان» «در ره روح پست و بالاهاست، کوههای بلند و دریاهاست»

 

 

 

غیب را ابری و آبی دیگرست
آسمان و آفتابی دیگرست

ناید آن الّا که بر خاصان پدید
باقیان فی لَبْس مِنْ خَلْقٍ جَدید

هست باران از پی پروردگی
هست باران از پی پژمردگی

نفع باران بهاران بوالعجب
باغ را باران پاییزی چو تب

آن بهاری نازپروردش کند
وین خزانی ناخوش و زردش کند

همچنین سرما و باد و آفتاب
بر تفاوت دان و سررشته بیاب

همچنین در غیب انواعست این
در زیان و سود و در ربح و غبین

این دم ابدال باشد زان بهار
در دل و جان روید از وی سبزه‌زار

فعل باران بهاری با درخت
آید از انفاسشان در نیکبخت

گر درخت خشک باشد در مکان
عیب آن از باد جان‌افزا مدان

باد کار خویش کرد و بر وزید
آنک جانی داشت بر جانش گزید

گفت پیغامبر ز سرمای بهار (101-1)

بخش ۱۰۱ – در معنی این حدیث کی اغتنموا برد الربیع الی آخره

گفت پیغامبر ز سرمای بهار
تن مپوشانید یاران زینهار

زانک با جان شما آن می‌کند
کان بهاران با درختان می‌کند

لیک بگریزید از سرد خزان
کان کند کو کرد با باغ و رزان

راویان این را به ظاهر برده‌اند
هم بر آن صورت قناعت کرده‌اند

بی‌خبر بودند از جان آن گروه
کوه را دیده ندیده کان به کوه

آن خزان نزد خدا نفس و هواست
عقل و جان عین بهار است و بقاست

مر ترا عقلیست جزوی در نهان
کامل‌العقلی بجو اندر جهان

جزو تو از کل او کلی شود
عقل کل بر نفس چون غُلّی شود

پس به تأویل این بود کانفاس پاک
چون بهار است و حیات برگ و تاک

از حدیث اولیا نرم و درشت
تن مپوشان زانک دینت راست پشت

گرم گوید سرد گوید خوش بگیر
تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر

گرم و سردش نوبهار زندگیست
مایهٔ صدق و یقین و بندگیست

زان کزو بستان جان‌ها زنده است
زین جواهر بحر دل آگنده است

بر دل عاقل هزاران غم بود
گر ز باغ دل خلالی کم شود

گفت صدیقه که ای زبدهٔ وجود (102-1)

بخش ۱۰۲ – پرسیدن صدیقه رضی‌الله عنها از مصطفی صلی‌الله علیه و سلم کی سر باران امروزینه چه بود

 

گفت صدیقه که ای زبدهٔ وجود
حکمت باران امروزین چه بود

این ز بارانهای رحمت بود یا
بهر تهدیدست و عدل کبریا

این از آن لطف بهاریات بود
یا ز پاییزی پر آفات بود

گفت این از بهر تسکین غمست
کز مصیبت بر نژاد آدمست

گر بر آن آتش بماندی آدمی
بس خرابی در فتادی و کمی

این جهان ویران شدی اندر زمان
حرصها بیرون شدی از مردمان

استن این عالم ای جان غفلتست
هوشیاری این جهان را آفتست

هوشیاری زان جهانست و چو آن
غالب آید پست گردد این جهان

هوشیاری آفتاب و حرص یخ
هوشیاری آب و این عالم وسخ

زان جهان اندک ترشح می‌رسد
تا نغرد در جهان حرص و حسد

گر ترشح بیشتر گردد ز غیب
نه هنر ماند درین عالم نه عیب

این ندارد حد سوی آغاز رو
سوی قصهٔ مرد مطرب باز رو

مطربی کز وی جهان شد پر طرب (103-1)

بخش ۱۰۳ – بقیهٔ قصهٔ پیر چنگی و بیان مخلص آن

 

 

مطربی کز وی جهان شد پر طرب
رُسته ز آوازش خیالاتِ عجب

از نوایش مرغ دل پرّان شدی
وز صَدایش هوشِ جان حیران شدی

چون برآمد روزگار و پیر شد
بازِ جانْشْ از عجز، پشّه‌گیر شد

پشت او خم گشت همچون پشت خُم
ابروان بر چشم همچون پالْدُم

گشت آواز لطیفِ جان‌فزاش
زشت و نزد کس نیرزیدی به لاش

آن نوایِ رشکِ زهره آمده
همچو آواز خر پیری شده

خود کدامین خوش که او ناخوش نشد
یا کدامین سقف کان مِفْرَش نشد

غیر آواز عزیزان در صُدور
که بوَد از عکسِ دَمْشان نفخِ صور

اندرونی کاندرونها مست از اوست
نیستی کین هستهامان هست از اوست

کهربای فکر و هر آواز او
لذت الهام و وحی و راز او

چونک مطرب پیرتر گشت و ضعیف
شد ز بی کسبی رهین یک رَغیف

گفت: عمر و مهلتم دادی بسی
لطفها کردی خدایا با خسی!

معصیت ورزیده‌ام هفتاد سال
باز نگرفتی ز من روزیْ نَوال

نیست کسب امروز مهمان تُوَم
چنگ بهر تو زنم کان تُوَم

چنگ را برداشت و شد الله‌جو
سوی گورستان یثرب آه‌گو

گفت: خواهم از حق، ابریشم‌بها
کو به نیکویی پذیرد قلب‌ها

چونک زد بسیار و گریان سر نهاد
چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد

خواب بردش مرغ جانْش از حبس رست
چنگ و چنگی را رها کرد و بجَست

گشت آزاد از تن و رنج جهان
در جهانِ ساده و صحرای جان

جان او آنجا سُرایان ماجرا
کاندر اینجا گر بماندندی مرا

خوش بُدی جانم درین باغ و بهار
مست این صحرا و غیبی لاله‌زار

بی پر و بی پا سفر می‌کردمی
بی لب و دندان شکر می‌خَوردمی

ذکر و فکری فارغ از رنج دِماغ
کردمی با ساکنان چرخ، لاغ

چشم بسته عالمی می‌دیدمی
وَرد و ریحان بی کفی می‌چیدمی

مرغ آبی غرق دریای عسل
عین ایوبی، شراب و مغتسل

که بدو ایوب از پا تا به فرق
پاک شد از رنجها چون نور شرق

مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ
در نگنجیدی درو زین نیم بَرخ

کان زمین و آسمانِ بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ‌شاخ

وین جهانی کاندرین خوابم نمود
از گشایش پرّ و بالم را گشود

این جهان و راهش ار پیدا بدی
کم کسی یک لحظه‌ای آنجا بدی

امر می‌آمد که نه طامع مشو
چون ز پایت خار بیرون شد برو

مول مولی می‌زد آنجا جان او
در فضای رحمت و احسان او

آن زمان حق بر عُمَر خوابی گماشت (104-1)

بخش ۱۰۴ – در خواب گفتن هاتف مر عمر را رضی الله عنه کی چندین زر از بیت المال به آن مرد ده کی در گورستان خفته است

 

 

 

آن زمان حق بر عُمَر خوابی گماشت
تا که خویش از خواب نتوانست داشت

در عجب افتاد کاین معهود نیست
این ز غیب افتاد، بی‌مقصود نیست

سر نهاد و خواب بردش خواب دید
کآمدش از حق ندا جانش شنید

آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست
خود ندا آنست و این باقی صَداست

ترک و کرد و پارسی‌گو و عرب
فهم کرده آن ندا بی‌گوش و لب

خود چه جای ترک و تاجیکست و زنگ
فهم کرده است آن ندا را چوب و سنگ

هر دمی از وی همی‌آید اَلَست
جوهر و اَعراض می‌گردند هست

گر نمی‌آید بلی زایشان ولی
آمدنشان از عدم باشد بلی

زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب
در بیانش قصه‌ای هش‌دار خوب

اُسُتنِ حنّانه از هِجر رسول (105-1)

بخش ۱۰۵ – نالیدن ستون حنانه چون برای پیغامبر صلی الله علیه و سلم منبر ساختند کی جماعت انبوه شد گفتند «ما روی مبارک ترا به هنگام وعظ نمی‌بینیم» و شنیدن رسول و صحابه آن ناله را و سؤال و جواب مصطفی صلی الله علیه و سلم با ستون صریح

اُسُتنِ حنّانه از هِجر رسول
ناله می‌زد همچو ارباب عُقول

گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون؟
گفت: جانم از فراقت گشت خون؛

مُسْنَدَت من بودم، از من تاختی
بر سر منبر تو مَسنَد ساختی

گفت: خواهی که ترا نخلی کنند؟
شرقی و غربی ز تو میوه چنند

یا در آن عالم، حقت سروی کند؟
تا تر و تازه بمانی تا ابد

گفت آن خواهم که دایم شد بقاش
بشنو ای غافل! کم از چوبی مباش

آن ستون را دفن کرد اندر زمین
تا چو مردم حَشْرْ گردد یومِ دین

تا بدانی هر که را یزدان بخواند
از همه کار جهان بی‌کار ماند

هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار

آنک او را نبود از اسرار داد
کی کند تصدیق او نالهٔ جماد

گوید آری نه ز دل بهر وفاق
تا نگویندش که هست اهل نفاق

گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن

صد هزاران ز اهل تقلید و نشان
افکندشان نیم وهمی در گمان

که به ظن تقلید و استدلالشان
قایمست و جمله پر و بالشان

شبهه‌ای انگیزد آن شیطان دون
درفتند این جمله کوران سرنگون

پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی‌تمکین بود

غیر آن قطب زمان دیده‌ور
کز ثباتش کوه گردد خیره‌سر

پای نابینا عصا باشد عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حصا

آن سواری کاو سپه را شد ظفر
اهل دین را کیست سلطان بصر

با عصا کوران اگر ره دیده‌اند
در پناه خلق روشن‌دیده‌اند

گر نه بینایان بدندی و شهان
جمله کوران مرده‌اندی در جهان

نه ز کوران کشت آید نه درود
نه عمارت نه تجارتها و سود

گر نکردی رحمت و افضالتان
در شکستی چوب استدلالتان

این عصا چه بود قیاسات و دلیل
آن عصا که دادشان بینا جلیل

چون عصا شد آلت جنگ و نفیر
آن عصا را خرد بشکن ای ضریر

او عصاتان داد تا پیش آمدیت
آن عصا از خشم هم بر وی زدیت

حلقهٔ کوران به چه کار اندرید
دیدبان را در میانه آورید

دامن او گیر کاو دادت عصا
در نگر کادم چه‌ها دید از عصا

معجزهٔ موسی و احمد را نگر
چون عصا شد مار و استن با خبر

از عصا ماری و از استن حنین
پنج نوبت می‌زنند از بهر دین

گرنه نامعقول بودی این مزه
کی بدی حاجت به چندین معجزه

هرچه معقولست عقلش می‌خورد
بی بیان معجزه بی جر و مد

این طریق بکر نامعقول بین
در دل هر مقبلی مقبول بین

همچنان کز بیم آدم دیو و دد
در جزایر در رمیدند از حسد

هم ز بیم معجزات انبیا
سر کشیده منکران زیر گیا

تا به ناموس مسلمانی زیند
در تَسلُّس تا ندانی که کیند

همچو قلابان بر آن نقد تباه
نقره می‌مالند و نام پادشاه

ظاهر الفاظشان توحید و شرع
باطن آن همچو در نان تخم صرع

فلسفی را زهره نه تا دم زند
دم زند دین حقش بر هم زند

دست و پای او جماد و جان او
هر چه گوید آن دو در فرمان او

با زبانشان گرچه تهمت می‌نهند
دست و پاهاشان گواهی می‌دهند

سنگها اندر کف بوجهل بود (106-1)

بخش ۱۰۶ – اظهار معجزهٔ پیغمبر صلی الله علیه و سلم به سخن آمدن سنگ‌ریزه در دست ابوجهل علیه اللعنه و گواهی دادن سنگ‌ریزه بر حقیت محمد صلی الله علیه و سلم به رسالت او

 

 

 

سنگها اندر کف بوجهل بود
گفت ای احمد بگو این چیست زود

گر رسولی چیست در مشتم نهان
چون خبر داری ز راز آسمان

گفت چون خواهی بگویم آن چه‌هاست
یا بگویند آن که ما حقیم و راست

گفت بوجهل این دوم نادرترست
گفت آری حق از آن قادرترست

از میان مشت او هر پاره سنگ
در شهادت گفتن آمد بی درنگ

لا اله گفت و الا الله گفت
گوهر احمد رسول الله سفت

چون شنید از سنگها بوجهل این
زد ز خشم آن سنگها را بر زمین

باز گرد و حال مطرب گوش‌دار (107-1)

بخش ۱۰۷ – بقیهٔ قصهٔ مطرب و پیغام رسانیدن امیرالمؤمنین عُمَر -رضی الله عنه- به او آنچه هاتف آواز داد

 

 

باز گرد و حال مطرب گوش‌دار
زانک عاجز گشت مطرب ز انتظار

بانگ آمد مر عُمَر را کای عُمَر
بندهٔ ما را ز حاجت باز خر

بنده‌ای داریم خاص و محترم
سوی گورستان تو رنجه کن قدم

ای عمر بَرجه ز بیت المالِ عام
هفتصد دینار در کف نِه تمام

پیش او بر کای تو ما را اختیار
این قدر بستان کنون معذور دار

این قدر از بهر ابریشم‌بها
خرج کن چون خرج شد اینجا بیا

پس عمر زان هیبتِ آواز جَست
تا میان را بهر این خدمت ببست

سوی گورستان عمر بنهاد رو
در بغل همیان، دوان در جست و جو

گرد گورستان دوانه شد بسی
غیر آن پیر، او ندید آنجا کسی

گفت: این نَبْوَد! دگر باره دوید
مانده گشت و غیرِ آن پیر او ندید

گفت حق فرمود ما را بنده‌ایست
صافی و شایسته و فرخنده‌ایست

پیر چنگی کی بود خاص خدا؟
حَبَّذا ای سر پنهان حَبَّذا

بار دیگر گِرد گورستان بگشت
همچو آن شیرِ شکاری گردِ دشت

چون یقین گشتش؛ که غیر پیر نیست
گفت: در ظلمت دلِ روشن بسی است

آمد او با صد ادب آنجا نشست
بر عمر عطسه فتاد و پیر جست

مر عمر را دید ماند اندر شگفت
عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت

گفت در باطن: خدایا از تو داد!
محتسب بر پیرکی چنگی فتاد

چون نظر اندر رخ آن پیر کرد
دید او را شرمسار و روی‌زرد

پس عمر گفتش مترس از من مَرَم
که‌ت بشارتها ز حق آورده‌ام

چند یزدان مِدْحَتِ خوی تو کرد
تا عُمَر را عاشقِ روی تو کرد

پیش من بنشین و مهجوری مساز
تا به گوشَت گویم از اقبال راز؛

حق سلامت می‌کند، می‌پرسدت
چونی از رنج و غمان بی‌حَدَت؟

نک قُراضهٔ چند ابریشم‌بها
خرج کن این را و باز اینجا بیا

پیر لرزان گشت چون این را شنید
دست می‌خایید و بر خود می‌طپید

بانگ می‌زد کای خدای بی‌نظیر
بس! که از شرم آب شد بیچاره پیر

چون بسی بگریست و از حد رفت درد
چنگ را زد بر زمین و خُرد کرد

گفت ای بوده حجابم از اله
ای مرا تو راه‌زن از شاه‌راه

ای بخورده خونِ من هفتاد سال
ای ز تو رویم سیه پیشِ کمال

ای خدای با عطای با وفا
رحم کن بر عُمْرِ رفته در جفا

داد حق عمری که هر روزی از آن
کس نداند قیمت آن در جهان

خرج کردم عمر خود را دم بدم
در دمیدم جمله را در زیر و بم

آه کز یاد ره و پردهٔ عراق
رفت از یادم دمِ تلخِ فراق

وای کز تری زیر افکند خُرد
خشک شد کِشت دل من دل بمرد

وای کز آواز این بیست و چهار
کاروان بگذشت و بیگه شد نهار

ای خدا فریاد زین فریادخواه
داد خواهم نه ز کس زین دادخواه

داد خود از کس نیابم جز مگر
زانک او از من به من نزدیکتر

کاین منی از وی رسد دم دم مرا
پس ورا بینم چو این شد کم مرا

همچو آن کو با تو باشد زرشُمَر
سوی او داری، نه سوی خود نظر

پس عمر گفتش که این زاری تو (108-1)

بخش ۱۰۸ – گردانیدن عمر رضی الله عنه نظر او را از مقام گریه کی هستیست به مقام استغراق

 

پس عمر گفتش که این زاری تو
هست هم آثار هشیاری تو

راه فانی گشته راهی دیگرست
زانک هشیاری گناهی دیگرست

هست هشیاری ز یاد ما مضی
ماضی و مستقبلت پردهٔ خدا

آتش اندر زن بهر دو تا به کی
پر گره باشی ازین هر دو چو نی

تا گره با نی بود همراز نیست
همنشین آن لب و آواز نیست

چون بطوفی خود بطوفی مرتدی
چون به خانه آمدی هم با خودی

ای خبرهات از خبرده بی‌خبر
توبهٔ تو از گناه تو بتر

ای تو از حال گذشته توبه‌جو
کی کنی توبه ازین توبه بگو

گاه بانگ زیر را قبله کنی
گاه گریهٔ زار را قبله زنی

چونک فاروق آینهٔ اسرار شد
جان پیر از اندرون بیدار شد

همچو جان بی‌گریه و بی‌خنده شد
جانش رفت و جان دیگر زنده شد

حیرتی آمد درونش آن زمان
که برون شد از زمین و آسمان

جست و جویی از ورای جست و جو
من نمی‌دانم تو می‌دانی بگو

حال و قالی از ورای حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال

غرقه‌ای نه که خلاصی باشدش
یا به جز دریا کسی بشناسدش

عقل جزو از کل گویا نیستی
گر تقاضا بر تقاضا نیستی

چون تقاضا بر تقاضا می‌رسد
موج آن دریا بدینجا می‌رسد

چونک قصهٔ حال پیر اینجا رسید
پیر و حالش روی در پرده کشید

پیر دامن را ز گفت و گو فشاند
نیم گفته در دهان ما بماند

از پی این عیش و عشرت ساختن
صد هزاران جان بشاید باختن

در شکار بیشهٔ جان باز باش
همچو خورشید جهان جان‌باز باش

جان‌فشان افتاد خورشید بلند
هر دمی تی می‌شود پر می‌کنند

جان فشان ای آفتاب معنوی
مر جهان کهنه را بنما نوی

در وجود آدمی جان و روان
می‌رسد از غیب چون آب روان

گفت پیغامبر که دایم بهر پند (109-1)

بخش ۱۰۹ – تفسیر دعای آن دو فرشته کی هر روز بر سر هر بازاری منادی می‌کنند کی اللهم اعط کل منفق خلفا اللهم اعط کل ممسک تلفا و بیان کردن کی آن منفق مجاهد راه حقست نی مسرف راه هوا

 

گفت پیغامبر که دایم بهر پند
دو فرشته خوش منادی می‌کنند

کای خدایا منفقان را سیر دار
هر درمشان را عوض ده صد هزار

ای خدایا ممسکان را در جهان
تو مده الا زیان اندر زیان

ای بسا امساک کز انفاق به
مال حق را جز به امر حق مده

تا عوض یابی تو گنج بی‌کران
تا نباشی از عداد کافران

کاشتران قربان همی‌کردند تا
چیره گردد تیغشان بر مصطفی

امر حق را باز جو از واصلی
امر حق را در نیابد هر دلی

چون غلام یاغیی کو عدل کرد
مال شه بر یاغیان او بذل کرد

در نبی انذار اهل غفلتست
کان همه انفاقهاشان حسرتست

عدل این یاغی و دادش نزد شاه
چه فزاید دوری و روی سیاه

سروران مکه در حرب رسول
بودشان قربان به اومید قبول

بهر این مؤمن همی‌گوید ز بیم
در نماز اهد الصراط المستقیم

آن درم دادن سخی را لایقست
جان سپردن خود سخای عاشقست

نان دهی از بهر حق نانت دهند
جان دهی از بهر حق جانت دهند

گر بریزد برگهای این چنار
برگ بی‌برگیش بخشد کردگار

گر نماند از جود در دست تو مال
کی کند فضل الهت پای‌مال

هر که کارد گردد انبارش تهی
لیکش اندر مزرعه باشد بهی

وانک در انبار ماند و صرفه کرد
اشپش و موش حوادث پاک خورد

این جهان نفیست در اثبات جو
صورتت صفرست در معنیت جو

جان شور تلخ پیش تیغ بر
جان چون دریای شیرین را بخر

ور نمی‌دانی شدن زین آستان
باری از من گوش کن این داستان