دفتر اول

یک خلیفه بود در ایام پیش (110-1)

بخش ۱۱۰ – قصهٔ خلیفه کی در کرم در زمان خود از حاتم طائی گذشته بود و نظیر خود نداشت

 

 

یک خلیفه بود در ایام پیش
کرده حاتم را غلام جود خویش

رایت اکرام و داد افراشته
فقر و حاجت از جهان بر داشته

بحر و در از بخششش صاف آمده
داد او از قاف تا قاف آمده

در جهان خاک ابر و آب بود
مظهر بخشایش وهاب بود

از عطااش بحر و کان در زلزله
سوی جودش قافله بر قافله

قبلهٔ حاجت در و دروازه‌اش
رفته در عالم بجود آوازه‌اش

هم عجم هم روم هم ترک و عرب
مانده از جود و سخااش در عجب

آب حیوان بود و دریای کرم
زنده گشته هم عرب زو هم عجم

یک شب اعرابی زنی مر شوی را (111-1)

بخش ۱۱۱ – قصهٔ اعرابی درویش و ماجرای زن با او به سبب قلت و درویشی

 

یک شب اعرابی زنی مر شوی را
گفت و از حد برد گفت و گوی را

کین همه فقر و جفا ما می‌کشیم
جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم

نان‌مان نه نان خورش‌مان درد و رشک
کوزه‌مان نه آب‌مان از دیده اشک

جامهٔ ما روز، تاب آفتاب
شب نهالین و لحاف از ماهتاب

قرص مه را قرص نان پنداشته
دست سوی آسمان برداشته

ننگ درویشان ز درویشی ما
روز شب از روزی اندیشی ما

خویش و بیگانه شده از ما رمان
بر مثال سامری از مردمان

گر بخواهم از کسی یک مشت نسک
مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک

مر عرب را فخر غزوست و عطا
در عرب تو همچو اندر خط خطا

چه غزا ما بی‌غزا خود کشته‌ایم
ما به تیغ فقر بی سر گشته‌ایم

چه عطا ما بر گدایی می‌تنیم
مر مگس را در هوا رگ می‌زنیم

گر کسی مهمان رسد گر من منم
شب بخسپد دلقش از تن بر کنم

بهر این گفتند دانایان بفن (112-1)

بخش ۱۱۲ – مغرور شدن مریدان محتاج به مدعیان مزور و ایشان را شیخ و محتشم و واصل پنداشتن و نقل را از نقد فرق نادانستن و بر بسته را از بر رسته

بهر این گفتند دانایان بفن
میهمان محسنان باید شدن

تو مرید و میهمان آن کسی
کو ستاند حاصلت را از خسی

نیست چیره چون ترا چیره کند
نور ندهد مر ترا تیره کند

چون ورا نوری نبود اندر قران
نور کی یابند از وی دیگران

همچو اعمش کو کند داروی چشم
چه کشد در چشمها الا که یشم

حال ما اینست در فقر و عنا
هیچ مهمانی مبا مغرور ما

قحط ده سال ار ندیدی در صور
چشمها بگشا و اندر ما نگر

ظاهر ما چون درون مدعی
در دلش ظلمت زبانش شعشعی

از خدا بویی نه او را نه اثر
دعویش افزون ز شیث و بوالبشر

دیو ننموده ورا هم نقش خویش
او همی‌گوید ز ابدالیم بیش

حرف درویشان بدزدیده بسی
تا گمان آید که هست او خود کسی

خرده گیرد در سخن بر بایزید
ننگ دارد از درون او یزید

بی‌نوا از نان و خوان آسمان
پیش او ننداخت حق یک استخوان

او ندا کرده که خوان بنهاده‌ام
نایب حقم خلیفه‌زاده‌ام

الصلا ساده‌دلان پیچ پیچ
تا خورید از خوان جودم سیر هیچ

سالها بر وعدهٔ فردا کسان
گرد آن در گشته فردا نارسان

دیر باید تا که سِر آدمی
آشکارا گردد از بیش و کمی

زیر دیوار بدن گنجست یا
خانهٔ مارست و مور و اژدها

چونک پیدا گشت کو چیزی نبود
عمر طالب رفت آگاهی چه سود

لیک نادر طالب آید کز فروغ (113-1)

بخش ۱۱۳ – در بیان آنک نادر افتد کی مریدی در مدعی مزور اعتقاد بصدق ببندد کی او کسی است و بدین اعتقاد به مقامی برسد کی شیخش در خواب ندیده باشد و آب و آتش او را گزند نکند و شیخش را گزند کند ولیکن بنادر نادر

 

 

 

لیک نادر طالب آید کز فروغ
در حق او نافع آید آن دروغ

او به قصد نیک خود جایی رسد
گرچه جان پنداشت و آن آمد جسد

چون تحری در دل شب قبله را
قبله نی و آن نماز او روا

مدعی را قحط جان اندر سرست
لیک ما را قحط نان بر ظاهرست

ما چرا چون مدعی پنهان کنیم
بهر ناموس مزور جان کنیم

شوی گفتش چند جویی دخل و کشت (114-1)

بخش ۱۱۴ – صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن

شوی گفتش چند جویی دخل و کشت
خود چه ماند از عمر افزون‌تر گذشت

عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد
زانک هر دو همچو سیلی بگذرد

خواه صاف و خواه سیل تیره‌رو
چون نمی‌پاید دمی از وی مگو

اندرین عالم هزاران جانور
می‌زید خوش‌عیش بی زیر و زبر

شکر می‌گوید خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب نا ساخته

حمد می‌گوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر تست ای مجیب

باز دست شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید

همچنین از پشه‌گیری تا به پیل
شد عیال الله و حق نعم المعیل

این همه غمها که اندر سینه‌هاست
از بخار و گردِ باد و بود ماست

این غمان بیخ‌کن چون داس ماست
این چنین شد و آنچنان وسواس ماست

دان که هر رنجی ز مردن پاره‌ایست
جزو مرگ از خود بران گر چاره‌ایست

چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت

جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا
دان که شیرین می‌کند کل را خدا

دردها از مرگ می‌آید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول

هر که شیرین می‌زید او تلخ مرد
هر که او تن را پرستد جان نبرد

گوسفندان را ز صحرا می‌کشند
آنک فربه‌تر مر آن را می‌کشند

شب گذشت و صبح آمد ای تمر
چند گیری این فسانهٔ زر ز سر

تو جوان بودی و قانع‌تر بدی
زر طلب گشتی، خود اول زر بدی

رز بدی پر میوه چون کاسد شدی؟
وقت میوه پختنت فاسد شدی

میوه‌ات باید که شیرین‌تر شود
چون رسن تابان، نه واپس‌تر رود

جفت مایی جفت باید هم‌صفت
تا برآید کارها با مصلحت

جفت باید بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه در نگر

گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا
هر دو جفتش کار ناید مر ترا

جفت در یک خرد وان دیگر بزرگ
جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ

راست ناید بر شتر جفت جوال
آن یکی خالی و این پر مال مال

من روم سوی قناعت دل‌قوی
تو چرا سوی شناعت می‌روی

مرد قانع از سر اخلاص و سوز
زین نسق می‌گفت با زن تا بروز

زن برو زد بانگ کای ناموس‌کیش (115-1)

بخش ۱۱۵ – نصحیت کردن زن مر شوی را کی سخن افزون از قدم و از مقام خود مگو لم تقولون ما لا تفعلون کی این سخن‌ها اگرچه راستست این مقام توکل ترا نیست و این سخن گفتن فوق مقام و معاملهٔ خود زیان دارد و کبر مقتا عند الله باشد

 

 

زن برو زد بانگ کای ناموس‌کیش
من فسون تو نخواهم خورد بیش

ترهات از دعوی و دعوت مگو
رو سخن از کبر و از نخوت مگو

چند حرف طمطراق و کار بار
کار و حال خود ببین و شرم‌دار

کبر زشت و از گدایان زشت‌تر
روز سرد و برف وانگه جامه تر

چند دعوی و دم و باد و بروت‌؟
ای ترا خانه چو بیت العنکبوت

از قناعت کی تو جان افروختی‌؟
از قناعت‌ها تو نام آموختی

گفت پیغامبر قناعت چیست‌؟ گنج
گنج را تو وا نمی‌دانی ز رنج

این قناعت نیست جز گنج روان
تو مزن لاف ای غم و رنج روان

تو مخوانم جفت کمتر زن بغل
جفت انصافم نیم جفت دغل

چون قدم با میر و با بگ می‌زنی
چون ملخ را در هوا رگ می‌زنی

با سگان زین استخوان در چالشی
چون نی اشکم تهی در نالشی

سوی من منگر به‌خواری سست سست
تا نگویم آنچ در رگ‌های تست

عقل خود را از من افزون دیده‌ای
مر من کم‌عقل را چون دیده‌ای

همچو گرگ غافل اندر ما مجه
ای ز ننگ عقل تو بی‌عقل به

چونکه عقل تو عقیلهٔ مردم است
آن نه عقل‌ست آن که مار و کزدم است

خصم ظلم و مکر تو الله باد
فضل و عقل تو ز ما کوتاه باد

هم تو ماری هم فسون‌گر‌، این عجب
مارگیر و ماری ای ننگ عرب

زاغ اگر زشتی خود بشناختی
همچو برف از درد و غم بگداختی

مرد افسونگر بخوانَد چون عدو
او فسون بر مار و مار افسون برو

گر نبودی دام او افسون مار
کی فسون مار را گشتی شکار‌؟

مرد افسون‌گر ز حرص کسب و کار
در نیابد آن زمان افسون مار

مار گوید ای فسون‌گر هین و هین
آن خود دیدی فسون من ببین

تو به نام حق فریبی مر مرا
تا کنی رسوای شور و شر مرا

نام حقم بست، نی آن رای تو
نام حق را دام کردی وای تو

نام حق بستاند از تو داد من
من به نام حق سپردم جان و تن

یا به زخم من رگ جانت برد
یا که همچون من به زندانت برد

زن ازین گونه خشن گفتارها
خواند بر شوی جوان طومار‌ها

گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن (116-1)

بخش ۱۱۶ – نصیحت کردن مرد مر زن را کی در فقیران به خواری منگر و در کار حق به گمان کمال نگر و طعنه مزن در فقر و فقیران به خیال و گمان بی‌نوایی خویشتن

گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن
فقر فخر آمد مرا بر سر مزن

مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود او کز کله سازد پناه

آنک زلف جعد و رعنا باشدش
چون کلاهش رفت خوشتر آیدش

مرد حق باشد بمانند بصر
پس برهنه به که پوشیده نظر

وقت عرضه کردن آن برده‌فروش
بر کند از بنده جامهٔ عیب‌پوش

ور بود عیبی برهنه‌ش کی کند
بل بجامه خدعه‌ای با وی کند

گوید این شرمنده است از نیک و بد
از برهنه کردن، او از تو رمد

خواجه در عیبست غرقه تا به گوش
خواجه را مالست و مالش عیب‌پوش

کز طمع عیبش نبیند طامعی
گشت دلها را طمعها جامعی

ور گدا گوید سخن چون زر کان
ره نیابد کالهٔ او در دکان

کار درویشی ورای فهم تست
سوی درویشی بمنگر سست سست

زانک درویشان ورای ملک و مال
روزیی دارند ژرف از ذوالجلال

حق تعالی عادلست و عادلان
کی کنند استم‌گری بر بی‌دلان

آن یکی را نعمت و کالا دهند
وین دگر را بر سر آتش نهند

آتشش سوزا که دارد این گمان
بر خدا و خالق هر دو جهان

فقر فخری از گزافست و مجاز
نه هزاران عز پنهانست و ناز

از غضب بر من لقبها راندی
یارگیر و مارگیرم خواندی

گر بگیرم برکنم دندان مار
تاش از سر کوفتن نبود ضرار

زانک آن دندان عدو جان اوست
من عدو را می‌کنم زین علم دوست

از طمع هرگز نخوانم من فسون
این طمع را کرده‌ام من سرنگون

حاش لله طمع من از خلق نیست
از قناعت در دل من عالمیست

بر سر امرودبن بینی چنان
زان فرودآ تا نماند آن گمان

چون که بر گردی تو سرگشته شوی
خانه را گردنده بینی و آن توی

دید احمد را ابوجهل و بگفت (117-1)

بخش ۱۱۷ – در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست هر کس را از چنبرهٔ وجود خود بیند تابهٔ کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابه‌ها از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابه‌های دیگر او راست‌گوتر باشد و امام باشد

 

 

دید احمد را ابوجهل و بگفت
زشت نقشی کز بنی‌هاشم شکفت

گفت احمد مر ورا که راستی
راست گفتی گرچه کار افزاستی

دید صدیقش بگفت ای آفتاب
نی ز شرقی نی ز غربی خوش بتاب

گفت احمد راست گفتی ای عزیز
ای رهیده تو ز دنیای نه چیز

حاضران گفتند ای صدر الوری
راست‌گو گفتی دو ضدگو را چرا

گفت من آیینه‌ام مصقول دست
ترک و هندو در من آن بیند که هست

ای زن ار طماع می‌بینی مرا
زین تحری زنانه برتر آ

آن طمع را ماند و رحمت بود
کو طمع آنجا که آن نعمت بود

امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دوتو

صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زانک در فقرست عز ذوالجلال

سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین

صد هزاران جان تلخی‌کش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر

ای دریغا مر ترا گنجا بدی
تا ز جانم شرح دل پیدا شدی

این سخن شیرست در پستان جان
بی کشنده خوش نمی‌گردد روان

مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد

مستمع چون تازه آمد بی‌ملال
صدزبان گردد به گفتن گنگ و لال

چونک نامحرم در آید از درم
پرده در پنهان شوند اهل حرم

ور در آید محرمی دور از گزند
برگشایند آن ستیران روی‌بند

هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند
از برای دیدهٔ بینا کنند

کی بود آواز چنگ و زیر و بم
از برای گوش بی‌حس اصم

مشک را بیهوده حق خوش‌دم نکرد
بهر حس کرد و پی اخشم نکرد

حق زمین و آسمان بر ساخته‌ست
در میان بس نار و نور افراخته‌ست

این زمین را از برای خاکیان
آسمان را مسکن افلاکیان

مرد سفلی دشمن بالا بود
مشتری هر مکان پیدا بود

ای ستیره هیچ تو بر خاستی
خویشتن را بهر کور آراستی

گر جهان را پُر دُرِ مکنون کنم
روزی تو چون نباشد چون کنم

ترک جنگ و ره‌زنی ای زن بگو
ور نمی‌گویی به ترک من بگو

مر مرا چه جای جنگ نیک و بد
کین دلم از صلحها هم می‌رمد

گر خمش گردی و گر نه آن کنم
که همین دم ترک خان و مان کنم

زن چو دید او را که تند و توسنست (118-1)

بخش ۱۱۸ – مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفتهٔ خویش

زن چو دید او را که تند و توسنست
گشت گریان گریه خود دام زنست

گفت از تو کی چنین پنداشتم
از تو من اومید دیگر داشتم

زن در آمد از طریق نیستی
گفت من خاک شماام نی ستی

جسم و جان و هرچه هستم آن تست
حکم و فرمان جملگی فرمان تست

گر ز درویشی دلم از صبر جست
بهر خویشم نیست آن بهر تو است

تو مرا در دردها بودی دوا
من نمی‌خواهم که باشی بی‌نوا

جان تو کز بهر خویشم نیست این
از برای تستم این ناله و حنین

خویش من والله که بهر خویش تو
هر نفس خواهد که میرد پیش تو

کاش جانت کش روان من فدا
از ضمیر جان من واقف بُدا

چون تو با من این چنین بودی بظن
هم ز جان بیزار گشتم هم ز تن

خاک را بر سیم و زر کردیم چون
تو چنینی با من ای جان را سکون

تو که در جان و دلم جا می‌کنی
زین قدر از من تبرا می‌کنی

تو تبرا کن که هستت دستگاه
ای تبرای ترا جان عذرخواه

یاد می‌کن آن زمانی را که من
چون صنم بودم تو بودی چون شمن

بنده بر وفق تو دل افروخته‌ست
هرچه گویی پخت گوید سوخته‌ست

من سپاناخ تو با هرچه‌م پزی
یا ترش‌با یا که شیرین می‌سزی

کفر گفتم نک به ایمان آمدم
پیش حکمت از سر جان آمدم

خوی شاهانه‌یْ ترا نشناختم
پیش تو گستاخ خر درتاختم

چون ز عفو تو چراغی ساختم
توبه کردم اعتراض انداختم

می‌نهم پیش تو شمشیر و کفن
می‌کشم پیش تو گردن را بزن

از فراق تلخ می‌گویی سُخُن
هر چه خواهی کن ولیکن این مکن

در تو از من عذرخواهی هست سر
با تو بی من او شفیعی مستمر

عذر خواهم در درونت خلق تست
ز اعتماد او دل من جرم جست

رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین
ای که خلقت به ز صد من انگبین

زین نسق می‌گفت با لطف و گشاد
در میانه گریه‌ای بر وی فتاد

گریه چون از حد گذشت و های های
زو که بی گریه بُد او خود دلربای

شد از آن باران یکی برقی پدید
زد شراری در دل مرد وحید

آنک بنده‌یْ روی خوبش بود مرد
چون بود چون بندگی آغاز کرد

آنک از کبرش دلت لرزان بود
چون شوی چون پیش تو گریان شود

آنک از نازش دل و جان خون بود
چونک آید در نیاز او چون بود

آنک در جور و جفااش دام ماست
عذر ما چه‌بْوَد چو او در عذر خاست

زین للناس حق آراسته‌ست
زانچ حق آراست چون دانند جست

چون پی یسکن الیهاش آفرید
کی تواند آدم از حوا برید

رستم زال ار بود وز حمزه بیش
هست در فرمان اسیر زال خویش

آنک عالم مست گفتش آمدی
کلمینی یا حمیرا می‌زدی

آب غالب شد بر آتش از لهیب
زآتش او جوشد چو باشد در حجیب

چونک دیگی حایل آمد هر دو را
نیست کرد آن آب را کردش هوا

ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی
باطنا مغلوب و زن را طالبی

این چنین خاصیتی در آدمیست
مهر حیوان را کمست آن از کمیست

گفت پیغامبر که زن بر عاقلان (119-1)

بخش ۱۱۹ – در بیان این خبر کی انهن یغلبن العاقل و یغلبهن الجاهل

 

 

 

گفت پیغامبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحب‌دلان

باز بر زن جاهلان چیره شوند
زانک ایشان تند و بس خیره روند

کم بودشان رقت و لطف و وداد
زانک حیوانیست غالب بر نهاد

مهر و رقت وصف انسانی بود
خشم و شهوت وصف حیوانی بود

پرتو حقست آن معشوق نیست
خالقست آن گوییا مخلوق نیست