دفتر اول

مرد گفت آری سبو را سر ببند (130-1)

بخش ۱۳۰ – در نمد دوختن زن عرب سبوی آب باران را و مهر نهادن بر وی از غایت اعتقاد عرب

 

مرد گفت آری سبو را سر ببند
هین که این هدیه‌ست ما را سودمند

در نمد در دوز تو این کوزه را
تا گشاید شه به هدیه روزه را

کاین چنین اندر همه آفاق نیست
جز رحیق و مایه‌ی اذواق نیست

زانک ایشان ز آبهای تلخ و شور
دایما پر علت‌اند و نیم‌کور

مرغ کاب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش

ای که اندر چشمه‌ی شورست جات
تو چه دانی شط و جیحون و فرات

ای تو نارسته ازین فانی رباط
تو چه دانی محو و سکر و انبساط

ور بدانی نقلت از آب و جدست
پیش تو این نامها چون ابجدست

ابجد و هوز چه فاش است و پدید
بر همه طفلان و معنی بس بعید

پس سبو برداشت آن مرد عرب
در سفر شد می‌کشیدش روز و شب

بر سبو لرزان بُد از آفات دهر
هم کشیدش از بیابان تا به شهر

زن مصلا باز کرده از نیاز
رب سلم ورد کرده در نماز

که نگه‌دار آب ما را از خسان
یا رب آن گوهر بدان دریا رسان

گرچه شویم آگهست و پر فنست
لیک گوهر را هزاران دشمنست

خود چه باشد گوهر آب کوثرست
قطره‌ای زینست کاصل گوهرست

از دعاهای زن و زاری او
وز غم مرد و گران‌باری او

سالم از دزدان و از آسیب سنگ
برد تا دار الخلافه بی‌درنگ

دید درگاهی پر از انعامها
اهل حاجت گستریده دامها

دم بدم هر سوی صاحب‌حاجتی
یافته زان در عطا و خلعتی

بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت
همچو خورشید و مطر نی چون بهشت

دید قومی در نظر آراسته
قوم دیگر منتظر بر خاسته

خاص و عامه از سلیمان تا بمور
زنده گشته چون جهان از نفخ صور

اهل صورت در جواهر بافته
اهل معنی بحر معنی یافته

آنک بی همت چه با همت شده
وانک با همت چه با نعمت شده

بانگ می‌آمد که ای طالب بیا (131-1)

بخش ۱۳۱ – در بیان آنک چنانک گدا عاشق کرمست و عاشق کریم، کرمِ کریم هم عاشق گداست اگر گدا را صبر بیش بود کریم بر در او آید و اگر کریم را صبر بیش بود گدا بر در او آید اما صبر گدا کمال گداست و صبر کریم نقصان اوست

 

 

 

بانگ می‌آمد که ای طالب بیا
جود، محتاج گدایان چون گدا

جود می‌جوید گدایان و ضعاف
همچو خوبان کآینه جویند صاف

روی خوبان ز آینه زیبا شود
روی احسان از گدا پیدا شود

پس ازین فرمود حق در والضحی
بانگ کم زن ای محمد بر گدا

چون گدا آیینهٔ جودست هان
دم بود بر روی آیینه زیان

آن یکی جودش گدا آرد پدید
و آن دگر بخشد گدایان را مزید

پس گدایان آیت جود حقند
وانک با حقند جود مطلقند

وانک جز این دوست او خود مرده‌ایست
او برین در نیست نقش پرده‌ایست

نقش درویشست او نه اهل نان (132-1)

بخش ۱۳۲ – فرق میان آنک درویش است به خدا و تشنهٔ خدا و میان آنک درویش است از خدا و تشنهٔ غیرست

 

 

نقش درویشست او نه اهل نان
نقش سگ را تو مینداز استخوان

فقرِ لقمه دارد او، نه فقر حق
پیش نقش مرده‌ای کم نه طبق

ماهی خاکی بود درویش نان
شکل ماهی لیک از دریا رمان

مرغ خانه‌ست او نه سیمرغ هوا
لوت نوشد او ننوشد از خدا

عاشق حقست او بهر نوال
نیست جانش عاشق حسن و جمال

گر توهم می‌کند او عشق ذات
ذات نبود وهم اسما و صفات

وهم مخلوقست و مولود آمدست
حق نزاییده‌ست او لم یولدست

عاشق تصویر و وهم خویشتن
کی بود از عاشقان ذوالمنن

عاشق آن وهم اگر صادق بود
آن مجاز او حقیقت‌کش شود

شرح می‌خواهد بیان این سخن
لیک می‌ترسم ز افهام کهن

فهمهای کهنهٔ کوته‌نظر
صد خیال بد در آرد در فکر

بر سماع راست هر کس چیر نیست
لقمهٔ هر مرغکی انجیر نیست

خاصه مرغی مرده‌ای پوسیده‌ای
پرخیالی اعمیی بی‌دیده‌ای

نقش ماهی را چه دریا و چه خاک
رنگ هندو را چه صابون و چه زاک

نقش اگر غمگین نگاری بر ورق
او ندارد از غم و شادی سبق

صورتش غمگین و او فارغ از آن
صورتش خندان و او زان بی‌نشان

وین غم و شادی که اندر دل حظیست
پیش آن شادی و غم جز نقش نیست

صورت غمگین نقش از بهر ماست
تا که ما را یاد آید راه راست

صورت خندان نقش از بهر تست
تا از آن صورت شود معنی درست

نقشهایی کاندرین حمامهاست
از برون جامه‌کن چون جامه‌هاست

تا برونی جامه‌ها بینی و بس
جامه بیرون کن درآ ای هم‌نفس

زانک با جامه درون سو راه نیست
تن ز جان، جامه ز تن آگاه نیست

آن عرابی از بیابان بعید (133-1)

بخش ۱۳۳ – پیش آمدن نقیبان و دربانان خلیفه از بهر اکرام اعرابی و پذیرفتن هدیهٔ او را

 

آن عرابی از بیابان بعید
بر در دار الخلافه چون رسید

پس نقیبان پیش او باز آمدند
بس گلاب لطف بر جیبش زدند

حاجت او فهمشان شد بی مقال
کار ایشان بد عطا پیش از سئوال

پس بدو گفتند یا وجه العرب
از کجایی چونی از راه و تعب

گفت وجهم گر مرا وجهی دهید
بی وجوهم چون پس پشتم نهید

ای که در روتان نشان مهتری
فرتان خوشتر ز زر جعفری

ای که یک دیدارتان دیدارها
ای نثار دینتان دینارها

ای همه ینظر بنور الله شده
بهر بخشش از بر شه آمده

تا زنید آن کیمیاهای نظر
بر سر مسهای اشخاص بشر

من غریبم از بیابان آمدم
بر امید لطف سلطان آمدم

بوی لطف او بیابانها گرفت
ذره‌های ریگ هم جانها گرفت

تا بدین جا بهر دینار آمدم
چون رسیدم مست دیدار آمدم

بهر نان شخصی سوی نانبا دوید
داد جان چون حسن نانبا را بدید

بهر فرجه شد یکی تا گلستان
فرجهٔ او شد جمال باغبان

همچو اعرابی که آب از چه کشید
آب حیوان از رخ یوسف چشید

رفت موسی کآتش آرد او بدست
آتشی دید او که از آتش برست

جست عیسی تا رهد از دشمنان
بردش آن جستن به چارم آسمان

دام آدم خوشهٔ گندم شده
تا وجودش خوشهٔ مردم شده

باز آید سوی دام از بهر خور
ساعد شه یابد و اقبال و فر

طفل شد مکتب پی کسب هنر
بر امید مرغ با لطف پدر

پس ز مکتب آن یکی صدری شده
ماهگانه داده و بدری شده

آمده عباس حرب از بهر کین
بهر قمع احمد و استیز دین

گشته دین را تا قیامت پشت و رو
در خلافت او و فرزندان او

من برین در طالب چیز آمدم
صدر گشتم چون به دهلیز آمدم

آب آوردم به تحفه بهر نان
بوی نانم برد تا صدر جنان

نان برون راند آدمی را از بهشت
نان مرا اندر بهشتی در سرشت

رَستم از آب و ز نان همچون ملک
بی‌غرض گردم برین در چون فلک

بی‌غرض نبود بگردش در جهان
غیر جسم و غیر جان عاشقان

عاشقان کل نه عشاق جزو (134-1)

بخش ۱۳۴ – در بیان آنک عاشق دنیا بر مثال عاشق دیواریست کی بر او تاب آفتاب زند و جهد و جهاد نکرد تا فهم کند کی آن تاب و رونق از دیوار نیست از قرص آفتابست در آسمان چهارم لاجرم کلی دل بر دیوار نهاد چون پرتو آفتاب به آفتاب پیوست او محروم ماند ابدا و حیل بینهم و بین ما یشتهون

 

 

 

عاشقان کل نه عشاق جزو
ماند از کل آنک شد مشتاق جزو

چونک جزوی عاشق جزوی شود
زود معشوقش بکل خود رود

ریش گاو و بندهٔ غیر آمد او
غرقه شد کف در ضعیفی در زد او

نیست حاکم تا کند تیمار او
کار خواجهٔ خود کند یا کار او

فازن بالحرة پی این شد مثل (135-1)

بخش ۱۳۵ – مثل عرب اذا زنیت فازن بالحرة و اذا سرقت فاسرق الدرة

 

 

 

فازن بالحرة پی این شد مثل
فاسرق الدرة بدین شد منتقل

بنده سوی خواجه شد او ماند زار
بوی گل شد سوی گل او ماند خار

او بمانده دور از مطلوب خویش
سعی ضایع، رنج باطل، پای ریش

همچو صیادی که گیرد سایه‌ای
سایه کی گردد ورا سرمایه‌ای

سایهٔ مرغی گرفته مرد سخت
مرغ حیران گشته بر شاخ درخت

کین مدمغ بر کی می‌خندد عجب
اینت باطل اینت پوسیده سبب

ور تو گویی جزو پیوستهٔ کلست
خار می‌خور خار مقرون گلست

جز ز یک رو نیست پیوسته به کل
ورنه خود باطل بدی بعث رسل

چون رسولان از پی پیوستنند
پس چه پیوندندشان چون یک تنند

این سخن پایان ندارد ای غلام
روز بیگه شد حکایت کن تمام

آن سبوی آب را در پیش داشت (136-1)

بخش ۱۳۶ – سپردن عرب هدیه را یعنی سبو را به غلامان خلیفه

آن سبوی آب را در پیش داشت
تخم خدمت رادر آن حضرت بکاشت

گفت این هدیه بدان سلطان برید
سایل شه را ز حاجت وا خرید

آب شیرین و سبوی سبز و نَوْ
ز آب بارانی که جمع آمد به گَوْ

خنده می‌آمد نقیبان را از آن
لیک پذرفتند آن را همچو جان

زانک لطف شاه خوب با خبر
کرده بود اندر همه ارکان اثر

خوی شاهان در رعیت جا کند
چرخ اخضر خاک را خضرا کند

شه چو حوضی دان حشم چون لوله‌ها
آب از لوله روان در گوله‌ها

چونک آب جمله از حوضیست پاک
هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک

ور در آن حوض آب شورست و پلید
هر یکی لوله همان آرد پدید

زانک پیوستست هر لوله به حوض
خوض کن در معنی این حرف خوض

لطف شاهنشاه جان بی‌وطن
چون اثر کردست اندر کل تن

لطف عقل خوش‌نهاد خوش‌نسب
چون همه تن را در آرد در ادب

عشق شنگ بی‌قرار بی سکون
چون در آرد کل تن را در جنون

لطف آب بحر کو چون کوثرست
سنگ‌ریزه‌ش جمله در و گوهرست

هر هنر که استا بدان معروف شد
جان شاگردان بدان موصوف شد

پیش استاد اصولی هم اصول
خواند آن شاگرد چست با حصول

پیش استاد فقیه آن فقه‌خوان
فقه خواند نه اصول اندر بیان

پیش استادی که او نحوی بود
جان شاگردش ازو نحوی شود

باز استادی که او محو رهست
جان شاگردش ازو محو شهست

زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقرست ساز راه و برگ

آن یکی نحوی به کشتی در نشست (137-1)

بخش ۱۳۷ – حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان

 

 

آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست

گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا

دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب

باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند

هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو

گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست

محو می‌باید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بی‌خطر در آب ران

آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد

چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحرِ اسرارت نهد بر فرق سر

ای که خلقان را تو خر می‌خوانده‌ای
این زمان چون خر برین یخ مانده‌ای

گر تو علامه زمانی در جهان
نک فنای این جهان بین وین زمان

مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحوِ محو آموختیم

فقهِ فقه و نَحوِ نحو و صَرفِ صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف

آن سبوی آب، دانشهای ماست
وان خلیفه دجلهٔ علم خداست

ما سبوها پر به دجله می‌بریم
گرنه خر دانیم خود را، ما خریم

باری اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود

گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا بجا

بلک از دجله چو واقف آمدی
آن سبو را بر سر سنگی زدی

چون خلیفه دید و احوالش شنید (138-1)

بخش ۱۳۸ – قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بی‌نیازی از آن هدیه و از آن سبو

چون خلیفه دید و احوالش شنید
آن سبو را پر ز زر کرد و مزید

آن عرب را کرد از فاقه خلاص
داد بخشش‌ها و خلعت‌های خاص

کاین سبو پر زر به دست او دهید
چونک واگردد سوی دجله‌ش برید

از ره خشک آمده‌ست و از سفر
از ره دجله‌ش بود نزدیک‌تر

چون به کشتی در نشست و دجله دید
سجده می‌کرد از حیا و می‌خمید

کای عجب لطف این شه وهاب را
وان عجب‌تر کاو ستد آن آب را

چون پذیرفت از من آن دریای جود‌؟
آن‌چنان نقد دغل را زود زود‌؟

کل عالم را سبو دان ای پسر
کاو بود از علم و خوبی تا به‌سر

قطره‌ای از دجلهٔ خوبی اوست
کان نمی‌گنجد ز پُری زیر پوست

گنج مخفی بُد ز پُری چاک کرد
خاک را تابان‌تر از افلاک کرد

گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد

ور بدیدی شاخی از دجلهٔ خدا
آن سبو را او فنا کردی فنا

آنک دیدندش همیشه بی خودند
بی‌خودانه بر سبو سنگی زدند

ای ز غیرت بر سبو سنگی زده
وان شکستت خود درستی آمده

خم شکسته آب ازو ناریخته
صد درستی زین شکست انگیخته

جزو جزو خم به‌رقص‌ست و به‌حال
عقل جزوی را نموده این محال

نه سبو پیدا درین حالت نه آب
خوش ببین والله اعلم بالصواب

چون درِ معنی زنی بازت کنند
پرّ فکرت زن که شهباز‌ت کنند

پر فکرت شد گل‌آلود و گران
زانک گِل‌خواری‌، ترا گِل شد چو نان

نان گلست و گوشت کمتر خور ازین
تا نمانی همچو گل اندر زمین

چون گرسنه می‌شوی سگ می‌شوی
تند و بد پیوند و بدرَگ می‌شوی

چون شدی تو سیر‌، مرداری شدی
بی‌خبر بی‌پا ، چو دیواری شدی

پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوش‌تگی‌؟

آلت اشکار خود جز سگ مدان
کمترک انداز سگ را استخوان

زانک سگ چون سیر شد سرکش شود
کی سوی صید و شکار خوش دود

آن عرب را بی‌نوایی می‌کشید
تا بدان درگاه و آن دولت رسید

در حکایت گفته‌ایم احسان شاه
در حق آن بی‌نوای بی‌پناه

هر‌چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش می‌جهد در کوی عشق

گر بگوید فقه‌، فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه

ور بگوید کفر‌، دارد بوی دین
آید از گفت ِ شکش بوی یقین

کف‌ِ کژ کز بحر صدقی خاسته‌ست
اصل صاف آن فرع را آراسته‌ست

آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام ِ لب معشوق دان

گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او

گر بگوید کژ‌، نماید راستی
ای کژی که راست را آراستی

از شکر گر شکل نانی می‌پزی
طعم قند آید نه نان‌، چون می‌مزی

ور بیابد مؤمنی زرین وثن
کی هِلَد آن را برای هر شمن‌؟

بلک گیرد اندر آتش افکند
صورت عاریتش را بشکند

تا نماند بر ذهب شکل وثن
زانک صورت مانع است و راه‌زن

ذات زرش دادِ ربانیت است
نقش بت بر نقد زر عاریت است

بهر کیکی تو گلیمی را مسوز
وز صداع هر مگس مگذار روز

بت‌پرستی چون بمانی در صوَر
صورتش بگذار و در معنی نگر

مرد حجی‌، همره ِ حاجی طلب
خواه هندو خواه ترک و یا عرب

منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او

گر سیاه‌ست او هم‌آهنگ توست
تو سپید‌ش خوان که همرنگ توست

این حکایت گفته شد زیر و زبر
همچو فکر عاشقان بی پا و سر

سر ندارد چون ز ازل بوده‌ست پیش
پا ندارد با ابد بوده‌ست خویش

بلک چون آبست هر قطره از آن
هم سرست و پا و هم بی هر دوان

حاش لله این حکایت نیست هین
نقد حال ما و تست این‌، خوش ببین

زانک صوفی با کرّ و با فر بود
هرچ آن ماضی‌ست لا یذکر بود

هم عرب ما‌، هم سبو ما‌، هم مَلِک
جمله ما یؤفک عنه من افک

عقل را شو دان و زن این نفْس و طَمْع
این دو ظلمانی و منکِر‌، عقل شمع

بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست
زانک کل را گونه‌گونه جزوهاست

جزو کل نی جزوها نسبت به کل
نی چو بوی گل که باشد جزو گل

لطف سبزه جزو لطف گل بود
بانگ قمری جزو آن بلبل بود

گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب

گر تو اشکالی بکلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج

احتما کن احتما ز اندیشه‌ها
فکر شیر و گور و دل‌ها بیشه‌ها

احتماها بر دواها سرور‌ست
زانک خاریدنْ فزونی‌ِ گَر‌ست

احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن‌، قوّت جانت ببین

قابل این گفته‌ها شو گوش‌وار
تا که از زر سازمت من گوش‌وار

حلقه در گوش مه زرگر شوی
تا به ماه و تا ثریا بر شوی

اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف

در حروف مختلف شور و شکی‌ست
گرچه از یک‌رو ز سر تا پا یکی‌ست

از یکی رو ضد و یک رو متحد
از یکی رو هزل و از یک روی جد

پس قیامت روز عرض اکبر‌ست
عرض او خواهد که با زیب و فر‌ست

هر که چون هندوی‌ِ بد سودایی است
روز عرضش نوبت رسوایی است

چون ندارد روی همچون آفتاب
او نخواهد جز شبی همچون نقاب

برگ یک گل چون ندارد خارِ او
شد بهاران دشمن اسرار او

وانک سر تا پا گُل‌ست و سوسن‌ست
پس بهار او را دو چشم روشن است

خار بی‌معنی خزان خواهد خزان
تا زند پهلوی خود با گلستان

تا بپوشد حسن آن و ننگ این
تا نبینی رنگ آن و زنگ این

پس خزان او را بهارست و حیات
یک نماید سنگ و یاقوت زکات

باغبان هم داند آن را در خزان
لیک دید یک به از دید جهان

خود جهان آن یک کس است او ابله‌ست
هر ستاره بر فلک جزو مه است

پس همی‌گویند هر نقش و نگار
مژده مژده نک همی‌آید بهار

تا بود تابان شکوفه چون زره
کی کنند آن میوه‌ها پیدا گره

چون شکوفه ریخت‌، میوه سر کند
چونکه تن بشکست‌، جان سر بر زند

میوه معنی و شکوفه صورتش
آن شکوفه مژده‌، میوه نعمتش

چون شکوفه ریخت میوه شد پدید
چونکه آن کم شد، شد این اندر مزید

تا که نان نشکست‌، قوّت کی دهد‌؟
ناشکسته خوشه‌ها کی می‌ دهد‌؟

تا هلیله نشکند با ادویه
کی شود خود صحت‌افزا ادویه‌؟

ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر (139-1)

بخش ۱۳۹ – در صفت پیر و مطاوعت وی

ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر
یک دو کاغذ بر فزا در وصف پیر

گرچه جسم نازکت را زور نیست
لیک بی خورشید ما را نور نیست

گرچه مصباح و زجاجه گشته‌ای
لیک سرخیل دلی سررشته‌ای

چون سر رشته به دست و کام تست
درهای عقد دل ز انعام تست

بر نویس احوال پیر راه‌دان
پیر را بگزین و عین راه دان

پیر تابستان و خلقان تیر ماه
خلق مانند شبند و پیر ماه

کرده‌ام بخت جوان را نام پیر
کو ز حق پیرست نه از ایام پیر

او چنان پیرست کش آغاز نیست
با چنان در یتیم انباز نیست

خود قوی‌تر می‌شود خمر کهن
خاصه آن خمری که باشد من لدن

پیر را بگزین که بی پیر این سفر
هست بس پر آفت و خوف و خطر

آن رهی که بارها تو رفته‌ای
بی قلاوز اندر آن آشفته‌ای

پس رهی را که ندیدستی تو هیچ
هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ

گر نباشد سایهٔ او بر تو گول
پس ترا سرگشته دارد بانگ غول

غولت از ره افکند اندر گزند
از تو داهی‌تر درین ره بس بدند

از نبی بشنو ضلال ره‌روان
که چه شان کرد آن بلیس بدروان

صد هزاران ساله راه از جاده دور
بردشان و کردشان ادبیر و عور

استخوانهاشان ببین و مویشان
عبرتی گیر و مران خر سویشان

گردن خر گیر و سوی راه کش
سوی ره‌بانان و ره‌دانان خوش

هین مهل خر را و دست از وی مدار
زانک عشق اوست سوی سبزه‌زار

گر یکی دم تو به غفلت وا هلیش
او رود فرسنگها سوی حشیش

دشمن راهست خر مست علف
ای که بس خر بنده را کرد او تلف

گر ندانی ره هر آنچ خر بخواست
عکس آن کن خود بود آن راه راست

شاوروهن و آنگه خالفوا
ان من لم یعصهن تالف

با هوا و آرزو کم باش دوست
چون یضلک عن سبیل الله اوست

این هوا را نشکند اندر جهان
هیچ چیزی همچو سایهٔ همرهان