دفتر اول

گفت پیغامبر علی را کای علی (140-1)

بخش ۱۴۰ – وصیت کردن رسول صلی الله علیه و سلم مر علی را کرم الله وجهه کی چون هر کسی به نوع طاعتی تقرب جوید به حق، تو تقرب جوی به صحبت عاقل و بندهٔ خاص تا ازیشان همه پیش‌قدم‌تر باشی

گفت پیغامبر علی را کای علی
شیر حقی پهلوان پردلی

لیک بر شیری مکن هم اعتمید
اندر آ در سایهٔ نخل امید

اندر آ در سایهٔ آن عاقلی
کش نداند برد از ره ناقلی

ظل او اندر زمین چون کوه قاف
روح او سیمرغ بس عالی‌طواف

گر بگویم تا قیامت نعت او
هیچ آن را مقطع و غایت مجو

در بشر روپوش کردست آفتاب
فهم کن والله اعلم بالصواب

یا علی از جملهٔ طاعات راه
بر گزین تو سایهٔ خاص اله

هر کسی در طاعتی بگریختند
خویشتن را مَخلصی انگیختند

تو برو در سایهٔ عاقل گریز
تا رهی زان دشمن پنهان‌ستیز

از همه طاعات اینت بهترست
سبق یابی بر هر آن سابق که هست

چون گرفتت پیر هین تسلیم شو
همچو موسی زیر حکم خضر رو

صبر کن بر کار خضری بی نفاق
تا نگوید خضر رو هذا فراق

گرچه کشتی بشکند تو دم مزن
گرچه طفلی را کشد تو مو مکن

دست او را حق چو دست خویش خواند
تا ید الله فوق ایدیهم براند

دست حق میراندش زنده‌ش کند
زنده چه بود جان پاینده‌ش کند

هرکه تنها نادرا این ره برید
هم به عون همت پیران رسید

دست پیر از غایبان کوتاه نیست
دست او جز قبضه الله نیست

غایبان را چون چنین خلعت دهند
حاضران از غایبان لا شک به‌اند

غایبان را چون نواله می‌دهند
پیش مهمان تا چه نعمتها نهند

کو کسی کو پیش شه بندد کمر
تا کسی کو هست بیرون سوی در

چون گزیدی پیر نازک‌دل مباش
سست و ریزیده چو آب و گل مباش

ور بهر زخمی تو پر کینه شوی
پس کجا بی‌صیقل آیینه شوی

این حکایت بشنو از صاحب بیان (141-1)

بخش ۱۴۱ – کبودی زدن قزوینی بر شانه‌گاه صورت شیر و پشیمان شدن او به سبب زخم سوزن

 

این حکایت بشنو از صاحب بیان
در طریق و عادت قزوینیان

بر تن و دست و کَتَف‌ها بی‌گزند
از سر سوزن کبودیها زنند

سوی دلاکی بشد قزوینیی
که کبودم زن بکن شیرینیی

گفت چه صورت زنم ای پهلوان
گفت برزن صورت شیر ژیان

طالعم شیرست نقش شیر زن
جهد کن رنگ کبودی سیر زن

گفت بر چه موضعت صورت زنم
گفت بر شانه گهم زن آن رقم

چونک او سوزن فرو بردن گرفت
درد آن در شانه‌گه مسکن گرفت

پهلوان در ناله آمد کای سنی
مر مرا کشتی چه صورت می‌زنی

گفت آخر شیر فرمودی مرا
گفت از چه عضو کردی ابتدا

گفت از دمگاه آغازیده‌ام
گفت دم بگذار ای دو دیده‌ام

از دُم و دُمگاه شیرم دَم گرفت
دُمگه او دَمگهم محکم گرفت

شیر بی‌دُم باش گو ای شیرساز
که دلم سستی گرفت از زخم گاز

جانب دیگر گرفت آن شخص زخم
بی‌محابا و مواسایی و رحم

بانگ کرد او کین چه اندامست ازو
گفت این گوشست ای مرد نکو

گفت تا گوشش نباشد ای حکیم
گوش را بگذار و کوته کن گلیم

جانب دیگر خلش آغاز کرد
باز قزوینی فغان را ساز کرد

کین سوم جانب چه اندامست نیز
گفت اینست اِشکمِ شیر ای عزیز

گفت تا اشکم نباشد شیر را
گشت افزون درد کم زن زخمها

خیره شد دلاک و پس حیران بماند
تا بدیر انگشت در دندان بماند

بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد
گفت در عالم کسی را این فتاد؟

شیر بی‌دُم و سَر و اِشکم کی دید
این‌چنین شیری خدا خود نافرید

ای برادر صبر کن بر درد نیش
تا رهی از نیش نفس گبر خویش

کان گروهی که رهیدند از وجود
چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود

هر که مُرد اندر تن او نفس گبر
مر ورا فرمان برد خورشید و ابر

چون دلش آموخت شمع افروختن
آفتاب او را نیارد سوختن

گفت حق در آفتاب منتجم
ذکر تزاور کذی عن کهفهم

خار جمله لطف چون گل می‌شود
پیش جزوی کو سوی کل می‌رود

چیست تعظیم خدا افراشتن
خویشتن را خوار و خاکی داشتن

چیست توحید خدا آموختن
خویشتن را پیش واحد سوختن

گر همی‌خواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز

هستیت در هستِ آن هستی‌نواز
همچو مس در کیمیا اندر گداز

در من و ما سخت کردستی دو دست
هست این جمله خرابی از دو هست

شیر و گرگ و روبهی بهر شکار (142-1)

بخش ۱۴۲ – رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شکار

شیر و گرگ و روبهی بهر شکار
رفته بودند از طلب در کوهسار

تا به پشت همدگر بر صیدها
سخت بر بندند بار قیدها

هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف
صیدها گیرند بسیار و شگرف

گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود
لیک کرد اکرام و همراهی نمود

این چنین شه را ز لشکر زحمتست
لیک همره شد جماعت رحمتست

این چنین مه را ز اختر ننگهاست
او میان اختران بهر سخاست

امر شاورهم پیمبر را رسید
گرچه رایی نیست رایش را ندید

در ترازو جو رفیق زر شدست
نه از آن که جو چو زر جوهر شدست

روح قالب را کنون همره شدست
مدتی سگ حارس درگه شدست

چونک رفتند این جماعت سوی کوه
در رکاب شیر با فر و شکوه

گاو کوهی و بز و خرگوش زفت
یافتند و کار ایشان پیش رفت

هر که باشد در پی شیر حراب
کم نیاید روز و شب او را کباب

چون ز کُه در بیشه آوردندشان
کشته و مجروح و اندر خون کشان

گرگ و روبه را طمع بود اندر آن
که رود قسمت به عدل خسروان

عکسِ طمْعِ هر دوشان بر شیر زد
شیر دانست آن طمعها را سند

هر که باشد شیرِ اسرار و امیر
او بداند هر چه اندیشد ضمیر

هین نگه دار ای دل اندیشه‌خو
دل ز اندیشهٔ بدی در پیش او

داند و خر را همی‌راند خموش
در رخت خندد برای روی‌پوش

شیر چون دانست آن وسواسشان
وا نگفت و داشت آن دم پاسشان

لیک با خود گفت بنمایم سزا
مر شما را ای خسیسان گدا

مر شما را بس نیامد رای من
ظنتان اینست در اعطای من

ای عقول و رایتان از رای من
از عطاهای جهان‌آرای من

نقش با نقاش چه سگالد دگر
چون سگالش اوش بخشید و خبر

این چنین ظنِ خسیسانه به من
مر شما را بود ننگانِ زمن

ظانین بالله ظن السؤ را
گر نبرم سر بود عین خطا

وا رهانم چرخ را از ننگتان
تا بماند در جهان این داستان

شیر با این فکر می‌زد خنده فاش
بر تبسمهای شیر ایمن مباش

مال دنیا شد تبسمهای حق
کرد ما را مست و مغرور و خلَق

فقر و رنجوری بهستت ای سند
کان تبسم دام خود را بر کند

گفت شیر ای گرگ این را بخش کن (143-1)

بخش ۱۴۳ – امتحان کردن شیر گرگ را و گفتن کی پیش آی ای گرگ بخش کن صیدها را میان ما

 

گفت شیر ای گرگ این را بخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کهن

نایب من باش در قسمت‌گری
تا پدید آید که تو چه گوهری

گفت ای شه گاو وحشی بخش تست
آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست

بز مرا که بز میانه‌ست و وسط
روبها خرگوش بستان بی غلط

شیر گفت ای گرگ چون گفتی بگو
چونک من باشم تو گویی ما و تو

گرگ خود چه سگ بود کو خویش دید
پیش چون من شیر بی مثل و ندید

گفت پیش آ ای خری کو خود خرید
پیشش آمد پنجه زد او را درید

چون ندیدش مغز و تدبیر رشید
در سیاست پوستش از سر کشید

گفت چون دید منت ز خود نبرد
این چنین جان را بباید زار مرد

چون نبودی فانی اندر پیش من
فضل آمد مر ترا گردن زدن

کل شیء هالک جز وجه او
چون نه‌ای در وجه او هستی مجو

هر که اندر وجه ما باشد فنا
کل شیء هالک نبود جزا

زانک در الاست او از لا گذشت
هر که در الاست او فانی نگشت

هر که بر در او من و ما می‌زند
رد بابست او و بر لا می‌تند

آن یکی آمد در یاری بزد (144-1)

بخش ۱۴۴ – قصه آنکس کی در یاری بکوفت از درون گفت کیست آن گفت منم گفت چون تو توی در نمی‌گشایم هیچ کس را از یاران نمی‌شناسم کی او من باشد برو

 

آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد

گفت من، گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست

خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق

رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر

پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت

حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب

بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان

گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا

نیست سوزن را سر رشتهٔ دوتا
چونک یکتایی درین سوزن در آ

رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست در خور با جمل سم الخیاط

کی شود باریک هستی جمل
جز به مقراضِ ریاضات و عمل

دست حق باید مر آن را ای فلان
کو بود بر هر محالی کن فکان

هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود

اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز

و آن عدم کز مرده مرده‌تر بود
در کف ایجاد او مضطر بود

کل یوم هو فی شان بخوان
مر ورا بی کار و بی‌فعلی مدان

کمترین کاریش هر روزست آن
کو سه لشکر را کند این سو روان

لشکری ز اصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم روید نبات

لشکری ز ارحام سوی خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان

لشکری از خاکدان سوی اجل
تا ببیند هر کسی حسن عمل

این سخن پایان ندارد هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاک‌باز

گفت یارش کاندر آ ای جمله من
نی مخالف چون گل و خار چمن

رشته یکتا شد غلط کم شد کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون

کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب

پس دوتا باید کمند اندر صور
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر

گر دو پا گر چار پا ره را برد
همچو مقراض دو تا یکتا برد

آن دو همبازان گازر را ببین
هست در ظاهر خلافی زان و زین

آن یکی کرباس را در آب زد
وان دگر همباز خشکش می‌کند

باز او آن خشک را تر می‌کند
گوییا ز استیزه ضد بر می‌تند

لیک این دو ضد استیزه‌نما
یک‌دل و یک‌کار باشد در رضا

هر نبی و هر ولی را مسلکیست
لیک تا حق می‌برد جمله یکیست

چونک جمع مستمع را خواب برد
سنگهای آسیا را آب برد

رفتن این آب فوق آسیاست
رفتنش در آسیا بهر شماست

چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوی اصلی باز راند

ناطقه سوی دهان تعلیم راست
ورنه خود آن نطق را جویی جداست

می‌رود بی بانگ و بی تکرارها
تحتها الانهار تا گلزارها

ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندرو بی‌حرف می‌روید کلام

تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوی عرصهٔ دور و پنهای عدم

عرصه‌ای بس با گشاد و با فضا
وین خیال و هست یابد زو نوا

تنگ‌تر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسباب غم

باز هستی تنگ‌تر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال

باز هستی جهان حس و رنگ
تنگ‌تر آمد که زندانیست تنگ

علت تنگیست ترکیب و عدد
جانب ترکیب حسها می‌کشد

زان سوی حس عالم توحید دان
گر یکی خواهی بدان جانب بران

امرِ کن یک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنی بود صاف

این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد

گرگ را بر کند سر، آن سرفراز (145-1)

بخش ۱۴۵ – ادب کردن شیر گرگ را کی در قسمت بی‌ادبی کرده بود

 

گرگ را بر کند سر، آن سرفراز
تا نماند دوسری و امتیاز

فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر
چون نبودی مرده در پیش امیر

بعد از آن رو شیر با روباه کرد
گفت این را بخش کن از بهر خورد

سجده کرد و گفت کین گاو سمین
چاشت‌خوردت باشد ای شاه گزین

وان بز از بهر میان روز را
یخنیی باشد شه پیروز را

و آن دگر خرگوش بهر شام هم
شب‌چرهٔ این شاه با لطف و کرم

گفت ای روبه تو عدل افروختی
این چنین قسمت ز کی آموختی

از کجا آموختی این ای بزرگ
گفت ای شاه جهان از حال گرگ

گفت چون در عشق ما گشتی گرو
هر سه را بر گیر و بستان و برو

روبها چون جملگی ما را شدی
چونت آزاریم چون تو ما شدی

ما ترا و جمله اشکاران ترا
پای بر گردون هفتم نه بر آ

چون گرفتی عبرت از گرگ دنی
پس تو روبه نیستی شیر منی

عاقل آن باشد که عبرت گیرد از
مرگ یاران در بلای محترز

روبه آن دم بر زبان صد شکر راند
که مرا شیر از پی آن گرگ خواند

گر مرا اول بفرمودی که تو
بخش کن این را، که بردی جان ازو

پس سپاس او را که ما را در جهان
کرد پیدا از پس پیشینیان

تا شنیدیم آن سیاستهای حق
بر قرون ماضیه اندر سبق

تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم بیش

امت مرحومه زین رو خواندمان
آن رسول حق و صادق در بیان

استخوان و پشم آن گرگان عیان
بنگرید و پند گیرید ای مهان

عاقل از سر بنهد این هستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد

ور بننهد دیگران از حال او
عبرتی گیرند از اضلال او

گفت نوح ای سرکشانْ من، من نیم (146-1)

بخش ۱۴۶ – تهدید کردن نوح علیه‌السلام مر قوم را کی با من مپیچید کی من روپوشم با خدای می‌پیچید در میان این بحقیقت ای مخذولان

 

گفت نوح ای سرکشانْ من، من نیم
من ز جان مُردم به جانان می‌زیم

چون بمُردم از حواسِ بوالبشر
حق مرا شد سمع و ادراک و بصر

چونکِ من، من نیستم این دَم ز هوست
پیش این دَم هرکه دَم زد کافر اوست

هست اندر نقش این روباه شیر
سوی این روبه نشاید شد دلیر

گر ز روی صورتش می‌نگروی
غره شیران ازو می‌نشنوی؟

گر نبودی نوح را از حق یَدی
پس جهانی را چرا بر هم زدی؟

صد هزاران شیر بود او در تنی
او چو آتش بود و عالم خرمنی

چونک خرمن پاس عشر او نداشت
او چنان شعله بر آن خرمن گماشت

هر که او در پیش این شیر نهان
بی‌ادب چون گرگ بگشاید دهان

همچو گرگ آن شیر بر دراندش
فانتقمنا منهم بر خواندش

زخم یابد همچو گرگ از دست شیر
پیشِ شیرْ ابله بُوَد کو شد دلیر

کاشکی آن زخم بر تن آمدی
تا بُدی کایمان و دل سالم بُدی

قوَتم بگسست چون اینجا رسید
چون توانم کرد این سِر را پدید

همچو آن روبه کمِ اشکم کنید
پیش او روباه‌ بازی کم کنید

جمله ما و من به پیش او نهید
مُلکْ مُلکِ اوست مُلک او را دهید

چون فقیر آیید اندر راه راست
شیر و صیدِ شیر خود آن شماست

زانک او پاکست و سبحان وصف اوست
بی نیازست او ز نغز و مغز و پوست

هر شکار و هر کراماتی که هست
از برای بندگان آن شهست

نیست شه را طمع بهر خلق ساخت
این همه دولت خنک آنکو شناخت

آنک دولت آفرید و دو سرا
ملک و دولتها چه کار آید ورا

پیش سبحان پس نگه دارید دل
تا نگردید از گمان بد خجل

کو ببیند سِر و فکر و جست و جو
همچو اندر شیرِ خالص تارِ مو

آنک او بی نقش ساده‌سینه شد
نقشهای غیب را آیینه شد

سِر ما را بی‌گمان موقن شود
زان که مؤمن آینهٔ مؤمن بود

چون زند او نقد ما را بر محک
پس یقین را باز داند او ز شک

چون شود جانش محکِ نقدها
پس ببیند قلب را و قلب را

پادشاهان را چنان عادت بود (147-1)

بخش ۱۴۷ – نشاندن پادشاه، صوفیانِ عارف را پیش روی خویش تا چشمشان بدیشان روشن شود

 

 

 

پادشاهان را چنان عادت بود
این شنیده باشی ار یادت بود

دست چپشان پهلوانان ایستند
زانک دل پهلوی چپ باشد ببند

مشرف و اهل قلم بر دست راست
زانک علم خط و ثبت آن دست راست

صوفیان را پیش رو موضع دهند
کاینهٔ جانند و ز آیینه بهند

سینه صیقلها زده در ذکر و فکر
تا پذیرد آینهٔ دل نقش بکر

هر که او از صُلب فطرت خوب زاد
آینه در پیش او باید نهاد

عاشق آیینه باشد روی خوب
صیقل جان آمد و تقوی القلوب

آمد از آفاق یار مهربان (148-1)

بخش ۱۴۸ – آمدن مهمان پیش یوسف علیه‌السلام و تقاضا کردن یوسف علیه‌السلام ازو تحفه و ارمغان

 

 

 

آمد از آفاق یار مهربان
یوسف صدیق را شد میهمان

کاشنا بودند وقت کودکی
بر وسادهٔ آشنایی متکی

یاد دادش جور اخوان و حسد
گفت کان زنجیر بود و ما اسد

عار نبود شیر را از سلسله
نیست ما را از قضای حق گله

شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیرسازان میر بود

گفت چون بودی ز زندان و ز چاه
گفت همچون در محاق و کاست ماه

در محاق ار ماه نو گردد دوتا
نی در آخر بدر گردد بر سما

گرچه دردانه به هاون کوفتند
نور چشم و دل شد و بیند بلند

گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشه‌ها بر ساختند

بار دیگر کوفتندش ز آسیا
قیمتش افزود و نان شد جان‌فزا

باز نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند

باز آن جان چونک محو عشق گشت
یعجب الزراع آمد بعد کشت

این سخن پایان ندارد باز گرد
تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد

بعد قصه گفتنش گفت ای فلان
هین چه آوردی تو ما را ارمغان

بر در یاران تهی‌دست آمدن
هست بی‌گندم سوی طاحون شدن

حق تعالی خلق را گوید بحشر
ارمغان کو از برای روز نشر

جئتمونا و فرادی بی نوا
هم بدان سان که خلقناکم کذا

هین چه آوردید دست‌آویز را
ارمغانی روز رستاخیز را

یا امید بازگشتنتان نبود
وعدهٔ امروز باطلتان نمود

منکری مهمانیش را از خری
پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری

ور نه‌ای منکر چنین دست تهی
در در آن دوست چون پا می‌نهی

اندکی صرفه بکن از خواب و خور
ارمغان بهر ملاقاتش ببر

شو قلیل النوم مما یهجعون
باش در اسحار از یستغفرون

اندکی جنبش بکن همچون جنین
تا ببخشندت حواس نوربین

وز جهان چون رحم بیرون روی
از زمین در عرصهٔ واسع شوی

آنک ارض الله واسع گفته‌اند
عرصه‌ای دان انبیا را بس بلند

دل نگردد تنگ زان عرصهٔ فراخ
نخل تر آنجا نگردد خشک شاخ

حاملی تو مر حواست را کنون
کند و مانده می‌شوی و سرنگون

چونک محمولی نه حامل وقت خواب
ماندگی رفت و شدی بی رنج و تاب

چاشنیی دان تو حال خواب را
پیش محمولی حال اولیا

اولیا اصحاب کهفند ای عنود
در قیام و در تقلب هم رقود

می‌کشدشان بی تکلف در فعال
بی‌خبر ذات الیمین ذات الشمال

چیست آن ذات الیمین؟ فعلِ حَسَن
چیست آن ذات الشمال؟ اِشغالِ تَن

می‌رود این هر دو کار از انبیا
بی‌خبر زین هر دو ایشان چون صدا

گر صدایت بشنواند خیر و شر
ذات کُه باشد ز هر دو بی‌خبر

گفت یوسف هین بیاور ارمغان (149-1)

بخش ۱۴۹ – گفتن مهمان یوسف علیه‌السلام کی آینه‌ای آوردمت کی تا هر باری کی در وی نگری روی خوب خویش را بینی مرا یاد کنی

گفت یوسف هین بیاور ارمغان
او ز شرم این تقاضا زد فغان

گفت من چند ارمغان جستم ترا
ارمغانی در نظر نامد مرا

حبه‌ای را جانب کان چون برم
قطره‌ای را سوی عمان چون برم

زیره را من سوی کرمان آورم
گر به پیش تو دل و جان آورم

نیست تخمی کاندرین انبار نیست
غیر حسن تو که آن را یار نیست

لایق آن دیدم که من آیینه‌ای
پیش تو آرم چو نور سینه‌ای

تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان

آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود یادم کنی

آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل

آینهٔ هستی چه باشد نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی

هستی اندر نیستی بتوان نمود
مال‌داران بر فقیر آرند جود

آینهٔ صافی نان خود گرسنه‌ست
سوخته هم آینهٔ آتش‌زنه‌ست

نیستی و نقص هر جایی که خاست
آینهٔ خوبی جمله پیشه‌هاست

چونک جامه چست و دوزیده بود
مظهر فرهنگ درزی چون شود

ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع

خواجهٔ اشکسته‌بند آنجا رود
کاندر آنجا پای اشکسته بود

کی شود چون نیست رنجور نزار
آن جمال صنعت طب آشکار

خواری و دونی مسها بر ملا
گر نباشد کی نماید کیمیا

نقصها آیینهٔ وصف کمال
و آن حقارت آینهٔ عز و جلال

زانک ضد را ضد کند پیدا یقین
زانک با سرکه پدیدست انگبین

هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسپه تاخت

زان نمی‌پرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی می‌برد خود را کمال

علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذو دلال

از دل و از دیده‌ات بس خون رود
تا ز تو این معجبی بیرون شود

علت ابلیس انا خیری بدست
وین مرض در نفس هر مخلوق هست

گرچه خود را بس شکسته بیند او
آب صافی دان و سرگین زیر جو

چون بشوراند ترا در امتحان
آب سرگین رنگ گردد در زمان

در تگ جو هست سرگین ای فتی
گرچه جو صافی نماید مر ترا

هست پیر راه‌دان پر فطن
باغهای نفس کل را جوی کن

جوی خود را کی تواند پاک کرد
نافع از علم خدا شد علم مرد

کی تراشد تیغ دستهٔ خویش را
رو به جراحی سپار این ریش را

بر سر هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قبح ریش خویش کس

آن مگس اندیشه‌ها وان مال تو
ریش تو آن ظلمت احوال تو

ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر
آن زمان ساکن شود درد و نفیر

تا که پندارد که صحت یافتست
پرتو مرهم بر آنجا تافتست

هین ز مرهم سر مکش ای پشت‌ریش
و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش