دفتر دوم

هر طعامی کآوریدندی به وی (31-2)

بخش ۳۱ – ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان پیش امتحان کنندگان

هر طعامی کآوریدندی به وی
کس سوی لقمان فرستادی ز پی

تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا تا خواجه پس‌خوردش خورد

سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی

ور بخوردی بی دل و بی اشتها
این بود پیوندی بی انتها

خربزه آورده بودند ارمغان
گفت رو فرزند لقمان را بخوان

چون برید و داد او را یک برین
همچو شکر خوردش و چون انگبین

از خوشی که خورد داد او را دوم
تا رسید آن گرچها تا هفدهم

ماند گرچی گفت این را من خورم
تا چه شیرین خربزه‌ست این بنگرم

او چنین خوش می‌خورد کز ذوق او
طبعها شد مشتهی و لقمه‌جو

چون بخورد از تلخیش آتش فروخت
هم زبان کرد آبله هم حلق سوخت

ساعتی بی‌خود شد از تلخی آن
بعد از آن گفتش که ای جان و جهان

نوش چون کردی تو چندین زهر را
لطف چون انگاشتی این قهر را

این چه صبرست این صبوری ازچه روست
یا مگر پیش تو این جانت عدوست

چون نیاوردی به حیلت حجتی
که مرا عذریست بس کن ساعتی

گفت من از دست نعمت‌بخش تو
خورده‌ام چندان که از شرمم دوتو

شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
من ننوشم ای تو صاحب‌معرفت

چون همه اجزام از انعام تو
رسته‌اند و غرق دانه و دام تو

گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد

لذت دست شکربخشت بداشت
اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت

از محبت تلخها شیرین شود
از محبت مسها زرین شود

از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود

از محبت مرده زنده می‌کنند
از محبت شاه بنده می‌کنند

این محبت هم نتیجهٔ دانشست
کی گزافه بر چنین تختی نشست

دانش ناقص کجا این عشق زاد
عشق زاید ناقص اما بر جماد

بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید
از صفیری بانگ محبوبی شنید

دانش ناقص نداند فرق را
لاجرم خورشید داند برق را

چونک ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تاویل نقصان عقول

زانک ناقص‌تن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم لایق لعن و زخم

نقص عقلست آن که بد رنجوریست
موجب لعنت سزای دوریست

زانک تکمیل خردها دور نیست
لیک تکمیل بدن مقدور نیست

کفر و فرعونی هر گبر بعید
جمله از نقصان عقل آمد پدید

بهر نقصان بدن آمد فرج
در نبی که ما علی الاعمی حرج

برق آفل باشد و بس بی وفا
آفل از باقی ندانی بی صفا

برق خندد بر کی می‌خندد بگو
بر کسی که دل نهد بر نور او

نورهای چرخ ببریده‌پیست
آن چو لا شرقی و لا غربی کیست

برق را خو یخطف الابصار دان
نور باقی را همه انصار دان

بر کف دریا فرس را راندن
نامه‌ای در نور برقی خواندن

از حریصی عاقبت نادیدنست
بر دل و بر عقل خود خندیدنست

عاقبت بینست عقل از خاصیت
نفس باشد کو نبیند عاقبت

عقل کو مغلوب نفس، او نفس شد
مشتری مات زحل شد نحس شد

هم درین نحسی بگردان این نظر
در کسی که کرد نحست در نگر

آن نظر که بنگرد این جر و مد
او ز نحسی سوی سعدی نقب زد

زان همی‌گرداندت حالی به حال
ضد به ضد پیداکنان در انتقال

تا که خوفت زاید از ذات الشمال
لذت ذات الیمین یرجی الرجال

تا دو پر باشی که مرغ یک پره
عاجز آید از پریدن ای سره

یا رها کن تا نیایم در کلام
یا بده دستور تا گویم تمام

ورنه این خواهی نه آن فرمان تراست
کس چه داند مر ترا مقصد کجاست

جان ابراهیم باید تا به نور
بیند اندر نار فردوس و قصور

پایه پایه بر رود بر ماه و خور
تا نماند همچو حلقه بند در

چون خلیل از آسمان هفتمین
بگذرد که لا احب الافلین

این جهان تن غلط‌انداز شد
جز مر آن را کو ز شهوت باز شد

قصهٔ شاه و امیران و حسد (32-2)

بخش ۳۲ – تتمهٔ حسد آن حشم بر آن غلام خاص

 

 

قصهٔ شاه و امیران و حسد
بر غلام خاص و سلطان خرد

دور ماند از جر جرار کلام
باز باید گشت و کرد آن را تمام

باغبان ملک با اقبال و بخت
چون درختی را نداند از درخت

آن درختی را که تلخ و رد بود
و آن درختی که یکش هفصد بود

کی برابر دارد اندر تربیت
چون ببیندشان به چشم عاقبت

کان درختان را نهایت چیست بر
گرچه یکسانند این دم در نظر

شیخ کو ینظر بنور الله شد
از نهایت وز نخست آگاه شد

چشم آخُربین ببست از بهر حق
چشم آخِربین گشاد اندر سبق

آن حسودان بد درختان بوده‌اند
تلخ گوهر شوربختان بوده‌اند

از حسد جوشان و کف می‌ریختند
در نهانی مکر می‌انگیختند

تا غلام خاص را گردن زنند
بیخ او را از زمانه بر کنند

چون شود فانی چو جانش شاه بود
بیخ او در عصمت الله بود

شاه از آن اسرار واقف آمده
همچو بوبکر ربابی تن زده

در تماشای دل بدگوهران
می‌زدی خنبک بر آن کوزه‌گران

مکر می‌سازند قومی حیله‌مند
تا که شه را در فقاعی در کنند

پادشاهی بس عظیمی بی کران
در فقاعی کی بگنجد ای خران

از برای شاه دامی دوختند
آخر این تدبیر ازو آموختند

نحس شاگردی که با استاد خویش
همسری آغازد و آید به پیش

با کدام استاد استاد جهان
پیش او یکسان هویدا و نهان

چشم او ینظر بنور الله شده
پرده‌های جهل را خارق بده

از دل سوراخ چون کهنه گلیم
پرده‌ای بندد به پیش آن حکیم

پرده می‌خندد برو با صد دهان
هر دهانی گشته اشکافی بر آن

گوید آن استاد مر شاگرد را
ای کم از سگ نیستت با من وفا

خود مرا استا مگیر آهن‌گسل
همچو خود شاگرد گیر و کوردل

نه از منت یاریست در جان و روان
بی منت آبی نمی‌گردد روان

پس دل من کارگاه بخت تست
چه شکنی این کارگاه ای نادرست

گوییش پنهان زنم آتش‌زنه
نی به قلب از قلب باشد روزنه

آخر از روزن ببیند فکر تو
دل گواهیی دهد زین ذکر تو

گیر در رویت نمالد از کرم
هرچه گویی خندد و گوید نعم

او نمی‌خندد ز ذوق مالشت
او همی‌خندد بر آن اسگالشت

پس خداعی را خداعی شد جزا
کاسه زن کوزه بخور اینک سزا

گر بدی با تو ورا خندهٔ رضا
صد هزاران گل شکفتی مر ترا

چون دل او در رضا آرد عمل
آفتابی دان که آید در حمل

زو بخندد هم نهار و هم بهار
در هم آمیزد شکوفه و سبزه‌زار

صد هزاران بلبل و قمری نوا
افکنند اندر جهان بی‌نوا

چونک برگ روح خود زرد و سیاه
می‌ببینی چون ندانی خشم شاه

آفتاب شاه در برج عتاب
می‌کند روها سیه همچون کتاب

آن عطارد را ورقها جان ماست
آن سپیدی و آن سیه میزان ماست

باز منشوری نویسد سرخ و سبز
تا رهند ارواح از سودا و عجز

سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار
چون خط قوس و قزح در اعتبار

رحمت صد تو بر آن بلقیس باد (33-2)

بخش ۳۳ – عکس تعظیم پیغام سلیمان در دل بلقیس از صورت حقیر هدهد

رحمت صد تو بر آن بلقیس باد
که خدایش عقل صد مرده بداد

هدهدی نامه بیاورد و نشان
از سلیمان چند حرفی با بیان

خواند او آن نکته‌های با شمول
با حقارت ننگرید اندر رسول

جسم هدهد دید و جان عنقاش دید
حس چو کفی دید و دل دریاش دید

عقل با حس زین طلسمات دو رنگ
چون محمد با ابوجهلان به جنگ

کافران دیدند احمد را بشر
چون ندیدند از وی انشق القمر

خاک زن در دیدهٔ حس‌بین خویش
دیدهٔ حس دشمن عقلست و کیش

دیدهٔ حس را خدا اعماش خواند
بت‌پرستش گفت و ضد ماش خواند

زانک او کف دید و دریا را ندید
زانک حالی دید و فردا را ندید

خواجهٔ فردا و حالی پیش او
او نمی‌بیند ز گنجی جز تسو

ذره‌ای زان آفتاب آرد پیام
آفتاب آن ذره را گردد غلام

قطره‌ای کز بحر وحدت شد سفیر
هفت بحر آن قطره را باشد اسیر

گر کف خاکی شود چالاک او
پیش خاکش سر نهد افلاک او

خاک آدم چونک شد چالاک حق
پیش خاکش سر نهند املاک حق

السماء انشقت آخر از چه بود
از یکی چشمی که خاکیی گشود

خاک از دردی نشیند زیر آب
خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب

آن لطافت پس بدان کز آب نیست
جز عطای مبدع وهاب نیست

گر کند سفلی هوا و نار را
ور ز گل او بگذراند خار را

حاکمست و یفعل الله ما یشا
کو ز عین درد انگیزد دوا

گر هوا و نار را سفلی کند
تیرگی و دردی و ثفلی کند

ور زمین و آب را علوی کند
راه گردون را به پا مطوی کند

پس یقین شد که تعز من تشا
خاکیی را گفت پرها بر گشا

آتشی را گفت رو ابلیس شو
زیر هفتم خاک با تلبیس شو

آدم خاکی برو تو بر سها
ای بلیس آتشی رو تا ثری

چار طبع و علت اولی نیم
در تصرف دایما من باقیم

کار من بی علتست و مستقیم
هست تقدیرم نه علت ای سقیم

عادت خود را بگردانم بوقت
این غبار از پیش بنشانم بوقت

بحر را گویم که هین پر نار شو
گویم آتش را که رو گلزار شو

کوه را گویم سبک شو همچو پشم
چرخ را گویم فرو در پیش چشم

گویم ای خورشید مقرون شو به ماه
هر دو را سازم چو دو ابر سیاه

چشمهٔ خورشید را سازیم خشک
چشمهٔ خون را به فن سازیم مشک

آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببنددشان اله

مقریی می‌خواند از روی کتاب (34-2)

بخش ۳۴ – انکار فلسفی بر قرائت ان اصبح ماکم غورا

 

 

 

مقریی می‌خواند از روی کتاب
ماؤکم غورا ز چشمه بندم آب

آب را در غورها پنهان کنم
چشمه‌ها را خشک و خشکستان کنم

آب را در چشمه کی آرد دگر
جز من بی مثل و با فضل و خطر

فلسفی منطقی مستهان
می‌گذشت از سوی مکتب آن زمان

چونک بشنید آیت او از ناپسند
گفت آریم آب را ما با کلند

ما به زخم بیل و تیزی تبر
آب را آریم از پستی زبر

شب بخفت و دید او یک شیرمرد
زد طبانچه هر دو چشمش کور کرد

گفت زین دو چشمهٔ چشم ای شقی
با تبر نوری بر آر ار صادقی

روز بر جست و دو چشم کور دید
نور فایض از دو چشمش ناپدید

گر بنالیدی و مستغفر شدی
نورِ رفته از کرم ظاهر شدی

لیک استغفار هم در دست نیست
ذوق توبه نُقل هر سرمست نیست

زشتی اعمال و شومی جحود
راه توبه بر دل او بسته بود

از نیاز و اعتقاد آن خلیل
گشت ممکن امر صعب و مستحیل

همچنین بر عکس آن انکار مرد
مس کند زر را و صلحی را نبرد

دل بسختی همچو روی سنگ گشت
چون شکافد توبه آن را بهر کشت

چون شعیبی کو که تا او از دعا
بهر کشتن خاک سازد کوه را

یا به دریوزه مقوقس از رسول
سنگ‌لاخی مزرعی شد با اصول

کهربای مسخ آمد این دغا
خاک قابل را کند سنگ و حصا

هر دلی را سجده هم دستور نیست
مزد رحمت قسم هر مزدور نیست

هین به پشت آن مکن جرم و گناه
که کنم توبه در آیم در پناه

می‌بباید تاب و آبی توبه را
شرط شد برق و سحابی توبه را

آتش و آبی بباید میوه را
واجب آید ابر و برق این شیوه را

تا نباشد برق دل و ابر دو چشم
کی نشیند آتش تهدید و خشم

کی بروید سبزهٔ ذوق وصال
کی بجوشد چشمه‌ها ز آب زلال

کی گلستان راز گوید با چمن
کی بنفشه عهد بندد با سمن

کی چناری کف گشاید در دعا
کی درختی سر فشاند در هوا

کی شکوفه آستین پر نثار
بر فشاندن گیرد ایام بهار

کی فروزد لاله را رخ همچو خون
کی گل از کیسه بر آرد زر برون

کی بیاید بلبل و گل بو کند
کی چو طالب فاخته کوکو کند

کی بگوید لک‌لک آن لک‌لک بجان
لک چه باشد ملک تست ای مستعان

کی نماید خاک اسرار ضمیر
کی شود بی آسمان بستان منیر

از کجا آورده‌اند آن حله‌ها
من کریم من رحیم کلها

آن لطافتها نشان شاهدیست
آن نشان پای مرد عابدیست

آن شود شاد از نشان کو دید شاه
چون ندید او را نباشد انتباه

روح آنکس کو بهنگام الست
دید رب خویش و شد بی‌خویش مست

او شناسد بوی می کو می بخورد
چون نخورد او می چه داند بوی کرد

زانک حکمت همچو ناقهٔ ضاله است
همچو دلاله شهان را داله است

تو ببینی خواب در یک خوش‌لقا
کو دهد وعده و نشانی مر ترا

که مراد تو شود و اینک نشان
که به پیش آید ترا فردا فلان

یک نشانی آن که او باشد سوار
یک نشانی که ترا گیرد کنار

یک نشانی که بخندد پیش تو
یک نشان که دست بندد پیش تو

یک نشانی آنک این خواب از هوس
چون شود فردا نگویی پیش کس

زان نشان هم زکریا را بگفت
که نیایی تا سه روز اصلا بگفت

تا سه شب خامش کن از نیک و بدت
این نشان باشد که یحیی آیدت

دم مزن سه روز اندر گفت و گو
کین سکوتست آیت مقصود تو

هین میاور این نشان را تو بگفت
وین سخن را دار اندر دل نهفت

این نشانها گویدش همچون شکر
این چه باشد صد نشانی دگر

این نشان آن بود کان مُلک و جاه
که همی‌جویی بیابی از اله

آنک می‌گریی به شبهای دراز
وانک می‌سوزی سحرگه در نیاز

آنک بی آن روز تو تاریک شد
همچو دوکی گردنت باریک شد

وآنچ دادی هرچه داری در زکات
چون زکات پاک‌بازان رختهات

رختها دادی و خواب و رنگ رو
سر فدا کردی و گشتی همچو مو

چند در آتش نشستی همچو عود
چند پیش تیغ رفتی همچو خود

زین چنین بیچارگیها صد هزار
خوی عشاقست و ناید در شمار

چونک شب این خواب دیدی روز شد
از امیدش روز تو پیروز شد

چشم گردان کرده‌ای بر چپ و راست
کان نشان و آن علامتها کجاست

بر مثال برگ می‌لرزی که وای
گر رود روز و نشان ناید بجای

می‌دوی در کوی و بازار و سرا
چون کسی کو گم کند گوساله را

خواجه خیرست این دوادو چیستت
گم شده اینجا که داری کیستت

گوییش خیرست لیکن خیر من
کس نشاید که بداند غیر من

گر بگویم نک نشانم فوت شد
چون نشان شد فوت وقت موت شد

بنگری در روی هر مرد سوار
گویدت منگر مرا دیوانه‌وار

گوییش من صاحبی گم کرده‌ام
رو به جست و جوی او آورده‌ام

دولتت پاینده بادا ای سوار
رحم کن بر عاشقان معذور دار

چون طلب کردی به جِد آمد نظر
جِد خطا نکند چنین آمد خبر

ناگهان آمد سواری نیکبخت
پس گرفت اندر کنارت سخت سخت

تو شدی بیهوش و افتادی به طاق
بی‌خبر گفت اینت سالوس و نفاق

او چه می‌بیند درو این شور چیست
او نداند کان نشان وصل کیست

این نشان در حق او باشد که دید
آن دگر را کی نشان آید پدید

هر زمان کز وی نشانی می‌رسید
شخص را جانی به جانی می‌رسید

ماهی بیچاره را پیش آمد آب
این نشانها تلک آیات الکتاب

پس نشانیها که اندر انبیاست
خاص آن جان را بود کو آشناست

این سخن ناقص بماند و بی‌قرار
دل ندارم بی‌دلم معذور دار

ذره‌ها را کی تواند کس شمرد
خاصه آن کو عشق از وی عقل برد

می‌شمارم برگهای باغ را
می‌شمارم بانگ کبک و زاغ را

در شمار اندر نیاید لیک من
می‌شمارم بهر رشد ممتحن

نحس کیوان یا که سعد مشتری
ناید اندر حصر گرچه بشمری

لیک هم بعضی ازین هر دو اثر
شرح باید کرد یعنی نفع و ضر

تا شود معلوم آثار قضا
شمه‌ای مر اهل سعد و نحس را

طالع آنکس که باشد مشتری
شاد گردد از نشاط و سروری

وانک را طالع زحل از هر شرور
احتیاطش لازم آید در امور

اذکروا الله شاه ما دستور داد
اندر آتش دید ما را نور داد

گفت اگرچه پاکم از ذکر شما
نیست لایق مر مرا تصویرها

لیک هرگز مست تصویر و خیال
در نیابد ذات ما را بی مثال

ذکر جسمانه خیال ناقصست
وصف شاهانه از آنها خالصست

شاه را گوید کسی جولاه نیست
این چه مدحست این مگر آگاه نیست

دید موسی یک شبانی را به راه (35-2)

بخش ۳۵ – انکار کردن موسی علیه السلام بر مناجات شبان

 

 

دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی‌گفت ای گزیننده اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت

جامه‌ات شویم شپشهاات کُشم
شیر پیشت آورم ای محتشم

دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت

ای فدای تو همه بزهای من
ای بیادت هیهی و هیهای من

این نمط بیهوده می‌گفت آن شبان
گفت موسی با کی است این ای فلان

گفت با آنکس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید

گفت موسی های بس مُدبِر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی

این چه ژاژست این چه کفرست و فُشار
پنبه‌ای اندر دهان خود فشار

گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد

چارق و پاتابه لایق مر تراست
آفتابی را چنینها کی رواست

گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را

آتشی گر نامدست این دود چیست
جان سیه گشته روان مردود چیست

گر همی‌دانی که یزدان داورست
ژاژ و گستاخی ترا چون باورست

دوستی بی‌خرد خود دشمنیست
حق تعالی زین چنین خدمت غنیست

با کی می‌گویی تو این با عم و خال
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال

شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست

ور برای بنده‌شست این گفت تو
آنک حق گفت او منست و من خود او

آنک گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور او تنها نشد

آنک بی یسمع و بی یبصر شده‌ست
در حق آن بنده این هم بیهده‌ست

بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند سیه دارد ورق

گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنس‌اند مرد و زن همه

قصد خون تو کند تا ممکنست
گرچه خوش‌خو و حلیم و ساکنست

فاطمه مدحست در حق زنان
مرد را گویی بود زخم سنان

دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکی حق آلایش است

لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است

هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست
هرچه مولودست او زین سوی جوست

زانک از کون و فساد است و مهین
حادثست و محدثی خواهد یقین

گفت ای موسی دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی

جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت

وحی آمد سوی موسی از خدا (36-2)

بخش ۳۶ – عتاب کردن حق تعالی موسی را علیه السلام از بهر آن شبان

 

وحی آمد سوی موسی از خدا
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا

تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فَصل کردن آمدی؟

تا توانی پا مَنِه اندر فَراق
اَبْغَضُ الْاَشْیاء عِندي الطَّلاق

هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام
هر کسی را اصطلاحی داده‌ام

در حقِ او مَدح و در حقِّ تو ذَم
در حقِ او شَهد و در حقِّ تو سَم

ما بَری از پاک و ناپاکی همه
از گِرانجانی و چالاکی همه

من نکردم امر تا سودی کنم
بَلک تا بر بندگان جودی کنم

هندوان را اصطلاحِ هند مدح
سندیان را اصطلاحِ سِند مدح

من نگردم پاک از تسبیحِشان
پاک هم ایشان شوند و دُرفِشان

ما زبان را نَنْگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را

ناظرِ قلبیم اگر خاشِع بوَد
گرچه گفتِ لَفظ، ناخاضِع رُوَد

زانک دل جَوهر بوَد، گفتن عَرَض
پس طُفَیل آمد عَرَض، جَوهرْ غَرَض

چند ازین اَلفاظ و اِضْمار و مَجاز؟
سوزْ خواهمْ سوز، با آن سوزْ ساز

آتشی از عشق در جانْ بَر فُروز
سَر بِسَر فکر و عبارت را بسوز

موسیا آداب‌دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند

عاشقان را هر نفَسْ سوزیدَنیست
بر دِهِ ویران خَراج و عُشْر نیست

گر خطا گوید، وُرا خاطی مگو
گر بوَد پُر خون شهید، او را مشو

خون، شهیدان را ز آب اَولیٰ تَرَست
این خطا، از صد صَواب اَولیٰ ترست

در درونِ کعبه رسمِ قبله نیست
چه غم اَر غَوّاص را پاچیله نیست؟

تو ز سَرمَستان قَلاوُزی مجو
جامه‌چاکان را چه فرمایی رَفو؟

ملتِ عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست

لَعْل را گر مُهر نبوَد باک نیست
عشق در دریای غم، غمناک نیست

بعد از آن در سِرّ موسی حق نهفت (37-2)

بخش ۳۷ – وحی آمدن موسی را علیه السّلام در عذر آن شبان

 

 

بعد از آن در سِرّ موسی حق نهفت
رازهایی گفت کان ناید به گفت

بر دل موسی سخن‌ها ریختند
دیدن و گفتن به هم آمیختند

چند بی‌خود گشت و چند آمد به خوَد
چند پَرّید از ازل سوی ابد

بعد از این گر شرح گویم ابلهیست
زانک شرح این ورای آگهیست

ور بگویم عقل‌ها را برکَند
ور نویسم بس قلم‌ها بشکند

چون که موسی این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید

بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پرّهٔ بیابان برفشاند

گام پای مردم شوریده خوَد
هم ز گام دیگران پیدا بوَد

یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب
یک قدم چون پیل رفته بر وریب

گاه چون موجی بر افرازان عَلَم
گاه چون ماهی روانه بر شکم

گاه بر خاکی نبشته حال خْوَد
همچو رمالی که رملی بر زند

عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو

کفر تو دین است و دینت نور جان
آمنی وز تو جهانی در امان

ای معاف یفعل الله ما یشا
بی‌محابا رو زبان را برگشا

گفت ای موسی از آن بگذشته‌ام
من کنون در خون دل آغشته‌ام

من ز سدرهٔ منتهی بگذشته‌ام
صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام

تازیانه بر زدی اسپم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت

محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد

حال من اکنون برون از گفتن است
اینچ می‌گویم نه احوال من است

نقش می‌بینی که در آیینه‌ای‌ست
نقش توست آن نقش آن آیینه نیست

دم که مرد نایی اندر نای کرد
درخور نایست نه درخورد مرد

هان و هان گر حمد گویی گر سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس

حمد تو نسبت بدان گر بهترست
لیک آن نسبت به حق هم ابترست

چند گویی چون غطا برداشتند
کاین نبوده‌ست آنک می‌پنداشتند

این قبول ذکر تو از رحمت است
چون نماز مستحاضه رخصت است

با نماز او بیالوده‌ست خون
ذکر تو آلودهٔ تشبیه و چون

خون پلید است و به آبی می‌رود
لیک باطن را نجاست‌ها بود

کان به غیر آب لطف کردگار
کم نگردد از درون مرد کار

در سجودت کاش روگردانیی
معنی سبحان ربی دانیی

کای سجودم چون وجودم ناسزا
مر بدی را تو نکویی ده جزا

این زمین از حلمِ حق دارد اثر
تا نجاست بُرد و گل‌ها داد بَر

تا بپوشد او پلیدی‌های ما
در عوض بر روید از وی غنچه‌ها

پس چو کافر دید کاو در داد و جود
کم‌تر و بی‌مایه‌تر از خاک بود

از وجود او گل و میوه نَرُست
جز فساد جمله پاکی‌ها نجُست

گفت واپس رفته‌ام من در ذهاب
حَسْرَتا، یا لَیْتَنی کُنْتُ تُراب

کاش از خاکی سفر نگزیدمی
همچو خاکی دانه‌ای می‌چیدمی

چون سفر کردم، مرا راه آزمود
زین سفرکردن ره‌آوردم چه بود؟

زان همه میلش سوی خاک است کو
در سفر سودی نبیند پیش رو

روی واپس کردنش آن حرص و آز
روی در ره کردنش صدق و نیاز

هر گیا را کش بود میلِ عُلا
در مَزید است و حیات و در نُما

چونک گردانید سر سوی زمین
در کمی و خشکی و نقص و غبین

میل روحت چون سوی بالا بود
در تَزایُد مرجعت آنجا بود

ور نگوساری سرت سوی زمین
آفِلی، حَق لا یُحِبُّ الْآفِلین

گفت موسی ای کریم کارساز (38-2)

بخش ۳۸ – پرسیدن موسی از حق سر غلبهٔ ظالمان را

 

گفت موسی ای کریم کارساز
ای که یکدم ذکر تو عمر دراز

نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل
چون ملایک اعتراضی کرد دل

که چه مقصودست نقشی ساختن
واندرو تخم فساد انداختن

آتش ظلم و فساد افروختن
مسجد و سجده‌کنان را سوختن

مایهٔ خونابه و زردآبه را
جوش دادن از برای لابه را

من یقین دانم که عین حکمتست
لیک مقصودم عیان و رؤیتست

آن یقین می‌گویدم خاموش کن
حرص رؤیت گویدم نه جوش کن

مر ملایک را نمودی سر خویش
کین چنین نوشی همی ارزد به نیش

عرضه کردی نور آدم را عیان
بر ملایک گشت مشکلها بیان

حشر تو گوید که سر مرگ چیست
میوه‌ها گویند سر برگ چیست

سر خون و نطفهٔ حسن آدمیست
سابق هر بیشیی آخر کمیست

لوح را اول بشوید بی وقوف
آنگهی بر وی نویسد او حروف

خون کند دل را و اشک مستهان
بر نویسد بر وی اسرار آنگهان

وقت شستن لوح را باید شناخت
که مر آن را دفتری خواهند ساخت

چون اساس خانه‌ای می‌افکنند
اولین بنیاد را بر می‌کنند

گل بر آرند اول از قعر زمین
تا به آخر بر کشی ماء معین

از حجامت کودکان گریند زار
که نمی‌دانند ایشان سر کار

مرد خود زر می‌دهد حجام را
می‌نوازد نیش خون آشام را

می دود حمال زی بار گران
می‌رباید بار را از دیگران

جنگ حمالان برای بار بین
این چنین است اجتهاد کاربین

چون گرانیها اساس راحتست
تلخها هم پیشوای نعمتست

حفت الجنه بمکروهاتنا
حفت النیران من شهواتنا

تخم مایهٔ آتشت شاخ ترست
سوختهٔ آتش قرین کوثرست

هر که در زندان قرین محنتیست
آن جزای لقمه‌ای و شهوتیست

هر که در قصری قرین دولتیست
آن جزای کارزار و محنتیست

هر که را دیدی بزر و سیم فرد
دانک اندر کسب کردن صبر کرد

بی سبب بیند چو دیده شد گذار
تو که در حسی سبب را گوش دار

آنک بیرون از طبایع جان اوست
منصب خرق سببها آن اوست

بی سبب بیند نه از آب و گیا
چشم چشمهٔ معجزات انبیا

این سبب همچون طبیب است و علیل
این سبب همچون چراغست و فتیل

شب چراغت را فتیل نو بتاب
پاک دان زینها چراغ آفتاب

رو تو کهگل ساز بهر سقف خان
سقف گردون را ز کهگل پاک دان

آه که چون دلدار ما غمسوز شد
خلوت شب در گذشت و روز شد

جز به شب جلوه نباشد ماه را
جز به درد دل مجو دلخواه را

ترک عیسی کرده خر پروده‌ای
لاجرم چون خر برون پرده‌ای

طالع عیسیست علم و معرفت
طالع خر نیست ای تو خر صفت

نالهٔ خر بشنوی رحم آیدت
پس ندانی خر خری فرمایدت

رحم بر عیسی کن و بر خر مکن
طبع را بر عقل خود سرور مکن

طبع را هِل تا بگرید زار زار
تو ازو بستان و وام جان گزار

سالها خر بنده بودی بس بود
زانک خربنده ز خر واپس بود

ز اخروهن مرادش نفس تست
کو به آخر باید و عقلت نخست

هم‌مزاج خر شدست این عقل پست
فکرش این که چون علف آرم به دست

آن خر عیسی مزاج دل گرفت
در مقام عاقلان منزل گرفت

زانک غالب عقل بود و خر ضعیف
از سوار زفت گردد خر نحیف

وز ضعیفی عقل تو ای خربها
این خر پژمرده گشتست اژدها

گر ز عیسی گشته‌ای رنجوردل
هم ازو صحت رسد او را مهل

چونی ای عیسی عیسی‌دم ز رنج
که نبود اندر جهان بی مار گنج

چونی ای عیسی ز دیدار جهود
چونی ای یوسف ز مکار و حسود

تو شب و روز از پی این قوم غمر
چون شب و روزی مددبخشای عمر

چونی از صفراییان بی‌هنر
چه هنر زاید ز صفرا درد سر

تو همان کن که کند خورشید شرق
با نفاق و حیله و دزدی و زرق

تو عسل ما سرکه در دنیا و دین
دفع این صفرا بود سرکنگبین

سرکه افزودیم ما قوم زحیر
تو عسل بفزا کرم را وا مگیر

این سزید از ما چنان آمد ز ما
ریگ اندر چشم چه فزاید عمی

آن سزد از تو ایا کحل عزیز
که بیابد از تو هر ناچیز چیز

ز آتش این ظالمانت دل کباب
از تو جمله اهد قومی بد خطاب

کان عودی در تو گر آتش زنند
این جهان از عطر و ریحان آگنند

تو نه آن عودی کز آتش کم شود
تو نه آن روحی که اسیر غم شود

عود سوزد کان عود از سوز دور
باد کی حمله برد بر اصل نور

ای ز تو مر آسمانها را صفا
ای جفای تو نکوتر از وفا

زانک از عاقل جفایی گر رود
از وفای جاهلان آن به بود

گفت پیغامبر عداوت از خرد
بهتر از مهری که از جاهل رسد

عاقلی بر اسپ می‌آمد سوار (39-2)

بخش ۳۹ – رنجانیدن امیری خفته‌ای را کی مار در دهانش رفته بود

 

 

 

عاقلی بر اسپ می‌آمد سوار
در دهان خفته‌ای می‌رفت مار

آن سوار آن را بدید و می‌شتافت
تا رماند مار را فرصت نیافت

چونکه از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوسی قوی بر خفته زد

برد او را زخم آن دبوس سخت
زو گریزان تا به‌زیر یک درخت

سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور ای به‌درد آویخته

سیب چندان مر ورا در خورد داد
کز دهانش باز بیرون می‌فتاد

بانگ می‌زد کای امیر آخر چرا‌؟
قصد من کردی تو نادیده جفا‌؟

گر ترا ز اصل‌ست با جانم ستیز
تیغ زن یکبارگی خونم بریز

شوم ساعت که شدم بر تو پدید
ای خنک آن را که روی تو ندید

بی‌جنایت بی‌گنه بی بیش و کم
ملحدان جایز ندارند این ستم

می‌جهد خون از دهانم با سخن
ای خدا آخر مکافاتش تو کن

هر زمان می‌گفت او نفرین نو
اوش می‌زد کاندرین صحرا بدو

زخم دبوس و سوار همچو باد
می‌دوید و باز در رو می‌فتاد

ممتلی و خوابناک و سست بد
پا و رویش صد هزاران زخم شد

تا شبانگه می‌کشید و می‌گشاد
تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد

زو بر آمد خورده‌ها زشت و نکو
مار با آن خورده بیرون جست ازو

چون بدید از خود برون آن مار را
سجده آورد آن نکو‌کردار را

سهم آن مار سیاه زشت زفت
چون بدید آن دردها از وی برفت

گفت خود تو جبرئیل رحمتی
یا خدایی که ولی نعمتی‌!

ای مبارک ساعتی که دیدی‌ام
مرده بودم جان نو بخشیدی‌ام

تو مرا جویان مثال مادران
من گریزان از تو مانند خران

خر گریزد از خداوند از خری
صاحبش در پی ز نیکو گوهری

نه از پی سود و زیان می‌جویدش
لیک تا گرگش ندرد یا ددش

ای خنک آن را که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو

ای روان پاک بستوده تو را
چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را

ای خداوند و شهنشاه و امیر
من نگفتم جهل من گفت آن مگیر

شمه‌ای زین حال اگر دانستمی
گفتن بیهوده کی تانستمی

بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال
گر مرا یک رمز می‌گفتی ز حال

لیک خامش کرده می‌آشوفتی
خامشانه بر سرم می‌کوفتی

شد سرم کالیوه عقل از سر بجست
خاصه این سر را که مغزش کمترست

عفو کن ای خوب‌روی خوب‌کار
آنچه گفتم از جنون اندر گذار

گفت اگر من گفتمی رمزی از آن
زهرهٔ تو آب گشتی آن زمان

گر ترا من گفتمی اوصاف مار
ترس از جانت بر آوردی دمار

مصطفی فرمود اگر گویم به‌راست
شرح آن دشمن که در جان شماست

زهره‌های پردلان هم بر درَد
نی رود ره‌، نی غم کاری خورد

نه دلش را تاب مانَد در نیاز
نه تنش را قوت روزه و نماز

همچو موشی پیش گربه لا شود
همچو بره پیش گرگ از جا رود

اندرو نه حیله ماند نه روش
پس کنم ناگفته‌تان من پرورش

همچو بوبکر ربابی تن زنم
دست چون داود در آهن زنم

تا محال از دست من حالی شود
مرغ پر بر کنده را بالی شود

چون یدالله فوق ایدیهم بود
دست ما را دست خود فرمود احد

پس مرا دست دراز آمد یقین
بر گذشته ز آسمان هفتمین

دست من بنمود بر گردون هنر
مقریا بر خوان که انشق القمر

این صفت هم بهر ضعف عقل‌هاست
با ضعیفان شرح قدرت کی رواست

خود بدانی چون بر آری سر ز خواب
ختم شد والله اعلم بالصواب

مر تو را نه قوت خوردن بدی
نه ره و پروای قی کردن بدی

می‌شنیدم فحش و خر می‌راندم
رب یسر زیر لب می‌خواندم

از سبب گفتن مرا دستور نی
ترک تو گفتن مرا مقدور نی

هر زمان می‌گفتم از درد درون
اهد قومی انهم لا یعلمون

سجده‌ها می‌کرد آن رسته ز رنج
کای سعادت ای مرا اقبال و گنج

از خدا یابی جزاها ای شریف
قوت شکرت ندارد این ضعیف

شکر حق گوید ترا ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم و آن نوا

دشمنی عاقلان زین سان بود
زهر ایشان ابتهاج جان بود

دوستی ابله بود رنج و ضلال
این حکایت بشنو از بهر مثال

اژدهایی خرس را درمی‌کشید (40-2)

بخش ۴۰ – اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس

اژدهایی خرس را درمی‌کشید
شیرمردی رفت و فریادش رسید

شیرمردانند در عالم مدد
آن زمان کافغان مظلومان رسد

بانگ مظلومان ز هرجا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق می‌دوند

آن ستونهای خللهای جهان
آن طبیبان مرضهای نهان

محض مهر و داوری و رحمتند
همچو حق بی علت و بی رشوتند

این چه یاری می‌کنی یکبارگیش
گوید از بهر غم و بیچارگیش

مهربانی شد شکار شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیر درد

هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا پستیست آب آنجا دود

آبِ رحمت بایدت، رو پست شو
وانگهان خور خمر رحمت، مست شو

رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مای ای پسر

چرخ را در زیر پا آر ای شجاع
بشنو از فوق فلک بانگ سماع

پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشت آید از گردون خروش

پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستان غیب

دفع کن از مغز و از بینی زَکام
تا که ریح الله در آید در مشام

هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعم شکر

داروی مردی کُن و عَنین مپوی
تا برون آیند صد گونِ خوب‌روی

کُندهٔ تن را ز پای جان بِکَن
تا کُند جولان به گردت انجمن

غَلِّ بُخل از دست و گردن دور کن
بختِ نو دریاب در چرخِ کهن

ور نمی‌توانی به کعبهٔ لطف پر
عرضه کن بیچارگی بر چاره‌گر

زاری و گریه قوی سرمایه‌ایست
رحمتِ کلّی قوی‌تر دایه‌ایست

دایه و مادر بهانه‌جو بود
تا که کی آن طفلِ او گریان شود

طفل حاجاتِ شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرش پدید

گفت ادعوا الله بی زاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش

هوی هوی باد و شیرافشان ابر
در غم ما اند یک ساعت تو صبر

فی السماءِ رزقُکُم بشنیده‌ای
اندرین پستی چه بر چُفسیده‌ای

ترس و نومیدیت دان آوازِ غول
می‌کِشد گوش تو تا قعرِ سفول

هر ندایی که ترا بالا کشید
آن ندا می‌دان که از بالا رسید

هر ندایی که ترا حرص آورد
بانگ گرگی دان که او مردم درد

این بلندی نیست از روی مکان
این بلندیهاست سوی عقل و جان

هر سبب بالاتر آمد از اثر
سنگ و آهن فایق آمد بر شرر

آن فلانی فوقِ آن سرکش نشست
گرچه در صورت به پهلویش نشست

فوقی آنجاست از روی شرف
جای دور از صدر باشد مُستَخَف

سنگ و آهن زین جهت که سابق است
در عمل فوقیِ این دو لایق است

وآن شرر از روی مقصودیِ خویش
ز آهن و سنگست زین رو پیش و پیش

سنگ و آهن اول و پایان شرر
لیک این هر دو تنند و جان شرر

در زمان شاخ از ثَمر سابق‌ترست
در هنر از شاخ او فایق‌ترست

چونکِ مقصود از شجر آمد ثَمَر
پس ثمر اول بود وآخر شجر

خرس چون فریاد کرد از اژدها
شیرمردی کرد از چنگش جدا

حیلت و مردی به هم دادند پُشت
اژدها را او بدین قوَّت بکُشت

اژدها را هست قوّت، حیله نیست
نیز فوقِ حیلهٔ تو حیله‌ایست

حیلهٔ خود را چو دیدی باز رو
کز کجا آمد، سوی آغاز رو

هر چه در پستیست آمد از عَلا
چشم را سوی بلندی نه هَلا

روشنی بخشد نظر اندر علیٰ
گرچه اول خیرگی آرد بلیٰ

چشم را در روشنایی خوی کُن
گر نه خفاشی نظر آن سوی کُن

عاقبت‌بینی نشانِ نورِ تست
شهوتِ حالی حقیقت گورِ تست

عاقبت‌بینی که صد بازی بدید
مثلِ آن نبود که یک بازی شنید

زان یکی بازی چنان مغرور شد
کز تکّبر ز اوستادان دور شد

سامری‌وار آن هنر در خود چو دید
او ز موسی از تکّبر سر کشید

او ز موسی آن هنر آموخته
وز معلم چشم را بر دوخته

لاجرم موسی دگر بازی نمود
تا که آن بازی و جانش را ربود

ای بسا دانش که اندر سر دَوَد
تا شود سرور، بدان خود سر رود

سر نخواهی که رود، تو پای باش
در پناهِ قطبِ صاحب‌راٰی باش

گرچه شاهی، خویش فوقِ او مبین
گرچه شهدی، جز نباتِ او مچین

فکر تو نقش است و فکر اوست جان
نقد تو قلبست و نقد اوست کان

او توی خود را بجو، در اوی او
کو و کو گو، فاخته شو سوی او

ور نخواهی خدمت ابناء جِنس
در دهانِ اژدهایی همچو خرس

بوک، استادی رهاند مر تو را
وز خطر بیرون کشاند مر تو را

زاریی می‌کن چو زورت نیست هین
چونک کوری سر مکش از راه‌بین

تو کم از خرسی نمی‌نالی ز درد
خرس رست از درد، چون فریاد کرد

ای خدا این سنگِ دل را موم کن
ناله‌اش را تو خوش و مرحوم کن