دفتر سوم

ای ضیاء الحق حسام الدین بیار (1-3)

بخش ۱ – سر آغاز

 

 

 

ای ضیاء الحق حسام الدین بیار
این سوم دفتر که سنت شد سه بار

بر گشا گنجینهٔ اسرار را
در سوم دفتر بهل اعذار را

قوتت از قوت حق می‌زهد
نه از عروقی کز حرارت می‌جهد

این چراغ شمس کو روشن بود
نه از فتیل و پنبه و روغن بود

سقف گردون کو چنین دایم بود
نه از طناب و استنی قایم بود

قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق وجود

همچنان این قوت ابدال حق
هم ز حق دان نه از طعام و از طبق

جسمشان را هم ز نور اسرشته‌اند
تا ز روح و از ملک بگذشته‌اند

چونک موصوفی به اوصاف جلیل
ز آتش امراض بگذر چون خلیل

گردد آتش بر تو هم برد و سلام
ای عناصر مر مزاجت را غلام

هر مزاجی را عناصر مایه‌است
وین مزاجت برتر از هر پایه است

این مزاجت از جهان منبسط
وصف وحدت را کنون شد ملتقط

ای دریغا عرصهٔ افهام خلق
سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق

ای ضیاء الحق به حذق رای تو
حلق بخشد سنگ را حلوای تو

کوه طور اندر تجلی حلق یافت
تا که می نوشید و می را بر نتافت

صار دکا منه وانشق الجبل
هل رایتم من جبل رقص الجمل

لقمه‌بخشی آید از هر کس به کس
حلق‌بخشی کار یزدانست و بس

حلق بخشد جسم را و روح را
حلق بخشد بهر هر عضوت جدا

این گهی بخشد که اجلالی شوی
وز دغا و از دغل خالی شوی

تا نگویی سِرّ سلطان را به کس
تا نریزی قند را پیش مگس

گوش آنکس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن صدزبان افتاد و لال

حلق بخشد خاک را لطف خدا
تا خورد آب و بروید صد گیا

باز خاکی را ببخشد حلق و لب
تا گیاهش را خورد اندر طلب

چون گیاهش خورد حیوان گشت زفت
گشت حیوان لقمهٔ انسان و رفت

باز خاک آمد شد اکال بشر
چون جدا شد از بشر روح و بصر

ذره‌ها دیدم دهانشان جمله باز
گر بگویم خوردشان گردد دراز

برگها را برگ از انعام او
دایگان را دایه لطف عام او

رزقها را رزقها او می‌دهد
زانک گندم بی غذایی چون زهد

نیست شرح این سخن را منتهی
پاره‌ای گفتم بدانی پاره‌ها

جمله عالم آکل و ماکول دان
باقیان را مقبل و مقبول دان

این جهان و ساکنانش منتشر
وان جهان و سالکانش مستمر

این جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع

پس کریم آنست کو خود را دهد
آب حیوانی که ماند تا ابد

باقیات الصالحات آمد کریم
رسته از صد آفت و اخطار و بیم

گر هزارانند یک کس بیش نیست
چون خیالاتی عدد اندیش نیست

آکل و ماکول را حلقست و نای
غالب و مغلوب را عقلست و رای

حلق بخشید او عصای عدل را
خورد آن چندان عصا و حبل را

واندرو افزون نشد زان جمله اکل
زانک حیوانی نبودش اکل و شکل

مر یقین را چون عصا هم حلق داد
تا بخورد او هر خیالی را که زاد

پس معانی را چو اعیان حلقهاست
رازق حلق معانی هم خداست

پس ز مه تا ماهی هیچ از خلق نیست
که به جذب مایه او را حلق نیست

حلق جان از فکر تن خالی شود
آنگهان روزیش اجلالی شود

شرط تبدیل مزاج آمد بدان
کز مزاج بد بود مرگ بدان

چون مزاج آدمی گِل‌خوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد

چون مزاج زشت او تبدیل یافت
رفت زشتی از رخش چون شمع تافت

دایه‌ای کو طفل شیرآموز را
تا به نعمت خوش کند پدفوز را

گر ببندد راه آن پستان برو
برگشاید راه صد بستان برو

زانک پستان شد حجاب آن ضعیف
از هزاران نعمت و خوان و رغیف

پس حیات ماست موقوف فطام
اندک اندک جهد کن تم الکلام

چون جنین بُد آدمی بُد خون غذا
از نجس پاکی برد مؤمن کذا

از فطام خون غذااش شیر شد
وز فطام شیر لقمه‌گیر شد

وز فطام لقمه لقمانی شود
طالب اشکار پنهانی شود

گر جنین را کس بگفتی در رحم
هست بیرون عالمی بس منتظم

یک زمینی خرمی با عرض و طول
اندرو صد نعمت و چندین اکول

کوهها و بحرها و دشتها
بوستانها باغها و کشتها

آسمانی بس بلند و پر ضیا
آفتاب و ماهتاب و صد سها

از جنوب و از شمال و از دبور
باغها دارد عروسیها و سور

در صفت ناید عجایبهای آن
تو درین ظلمت چه‌ای در امتحان

خون خوری در چارمیخ تنگنا
در میان حبس و انجاس و عنا

او به حکم حال خود منکر بدی
زین رسالت معرض و کافر شدی

کین محالست و فریبست و غرور
زانک تصویری ندارد وهم کور

جنس چیزی چون ندید ادراک او
نشنود ادراک منکرناک او

همچنانک خلق عام اندر جهان
زان جهان ابدال می‌گویندشان

کین جهان چاهیست بس تاریک و تنگ
هست بیرون عالمی بی بو و رنگ

هیچ در گوش کسی زیشان نرفت
کین طمع آمد حجاب ژرف و زفت

گوش را بندد طمع از استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع

همچنانک آن جنین را طمع خون
کان غذای اوست در اوطان دون

از حدیث این جهان محجوب کرد
غیر خون او می‌نداند چاشت خورد

آن شنیدی تو که در هندوستان (2-3)

بخش ۲ – قصهٔ خورندگان پیل‌بچه از حرص و ترک نصیحت ناصح

 

آن شنیدی تو که در هندوستان
دید دانایی، گروهی دوستان

گُرْسنه مانده شده بی‌برگ و عور
می‌رسیدند از سفر از راه دور

مهرِ داناییش جوشید و بگفت
خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت

گفت دانم کز تجوع وز خلا
جمع آمد رنجتان زین کربلا

لیک الله الله ای قومِ جلیل
تا نباشد خوردتان، فرزندِ پیل

پیل هست این سو که اکنون می‌روید
پیل‌زاده مشکرید و بشنوید

پیل‌بچگانند اندر راهتان
صید ایشان هست بس دلخواهتان

بس ضعیف‌اند و لطیف و بس سمین
لیک مادر هست طالب در کمین

از پی فرزند صد فرسنگ راه
او بگردد در حنین و آه آه

آتش و دود آید از خرطومِ او
الحذر زان کودکِ مرحومِ او

اولیا اطفال حق‌اند ای پسر
غایبی و حاضری بس با خبر

غایبی مندیش از نقصانشان
کاو کشد کین از برای جانشان

گفت: اطفال من‌اند این اولیا
در غریبی فرد، از کار و کیا

از برای امتحان، خوار و یتیم
لیک اندر سِر، منم یار و ندیم

پشت‌دارِ جمله عصمت‌های من
گوییا هستند خود، اجزای من

هان و هان این دلق‌پوشانِ من‌اند
صد هزار اندر هزار و یک تن‌اند

ورنه کی کردی به یک چوبی هنر
موسی‌یی‌، فرعون را زیر و زِبَر‌؟

ورنه کی کردی به یک نفرینِ بد
نوح، شرق و غرب را غرقاب خوَد‌؟

برنَکَندی یک دعای لوطِ راد
جمله شهرستانشان را بی‌مراد

گشت شهرستان چون فردوسشان
دجلهٔ آب سیه‌، رو بین نشان

سوی شام‌ست این نشان و این خبر
در ره قدسش ببینی در گذر

صد هزاران ز انبیای حق‌پرست
خود به‌هر قرنی سیاست‌ها به‌دست

گر بگویم وین بیان افزون شود
خود، جگر چِبْوَد که کُه‌ها خون شود

خون شود کُه‌ها و باز آن بِفْسُرد
تو نبینی خون‌شدن‌، کوری و رد

طرفه کوری دوربینِ تیزچشم
لیک از اُشتُر نبیند غیرِ پشم

مو به مو بیند ز صرفه حرص انس
رقصِ بی‌مقصود دارد همچو خرس

رقص آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریشِ شهوت بَرکَنی

رقص و جولان بر سرِ میدان کنند
رقص اندر خونِ خود مردان کنند

چون رهند از دستِ خود دستی زنند
چون جهند از نقصِ خود رقصی کنند

مطربانْشان از درون، دف می‌زنند
بحرها در شورشان کف می‌زنند

تو نبینی لیک بهرِ گوششان
برگ‌ها بر شاخ‌ها هم کف‌زنان

تو نبینی برگ‌ها را کف‌زدن
گوشِ دل باید نه این گوشِ بدن

گوشِ سَر بَربَند از هَزْل و دروغ
تا ببینی شهرِ جانِ با‌فروغ

سر کشد گوشِ محمد در سخن
کش بگوید در نبی حق هو اذن

سر‌به‌سر، گوش‌ست و چشم است این نبی
تازه زو ما مرضع‌ست او، ما صبی

این سخن، پایان ندارد باز ران
سوی اهلِ پیل و بر آغاز ران

هر دهان را پیل بویی می‌کند (3-3)

بخش ۳ – بقیهٔ قصهٔ متعرضان پیل‌بچگان

 

هر دهان را پیل بویی می‌کند
گرد معدهٔ هر بشر بر می‌تند

تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید انتقام و زور خویش

گوشت‌های بندگان حق خوری
غیبت ایشان کنی، کیفر بَری

هان که بویای دهانتان خالق است
کی بَرد جان غیر آن کاو صادق است؟

وای آن افسوسیی کش بوی‌گیر
باشد اندر گور منکر یا نکیر

نه دهان دزدیدن امکان زان مهان
نه دهان خوش کردن از دارو‌دهان

آب و روغن نیست مر روپوش را
راه حیلت نیست عقل و هوش را

چند کوبد زخم‌های گرزشان
بر سر هر ژاژخا و مرزشان

گرز عزرائیل را بنگر اثر
گر نبینی چوب و آهن در صور

هم به‌صورت می‌نماید گه‌گهی
زان همان رنجور باشد آگهی

گوید آن رنجور ای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من

ما نمی‌بینیم باشد این خیال
چه خیالست این که این هست ارتحال

چه خیالست این که این چرخ نگون
از نهیب این خیالی شد کنون

گرزها و تیغ‌ها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد

او همی‌بیند که آن از بهر اوست
چشم دشمن بسته زان و چشم دوست

حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد
چشم او روشن گه خون‌ریز شد

مرغ بی‌هنگام شد آن چشم او
از نتیجهٔ کبر او و خشم او

سر بریدن واجب آید مرغ را
کاو به غیر وقت جنباند درا

هر زمان نزعی‌ست جزو جانت را
بنگر اندر نزع جان ایمانت را

عمر تو مانند همیان زر‌ست
روز و شب مانند دینار اشمر‌ست

می‌شمارد می‌دهد زر بی‌وقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف

گر ز کُه بستانی و ننهی بجای
اندر آید کوه زان دادن ز پای

پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا ز «واسجد واقترب» یابی غرض

در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش

عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهاات ابتر و نان تو خام

وان عمارت کردن گور و لحد
نه به سنگست و به چوب و نه لبد

بلک خود را در صفا گوری کَنی
در منی‌ او کُنی دفن منی

خاک او گردی و مدفون غمش
تا دمت یابد مددها از دمش

گورخانه و قبه‌ها و کنگره
نبود از اصحاب معنی آن سَره

بنگر اکنون زنده اطلس‌پوش را
هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟

در عذاب منکرست آن جان او
گزدُم غم در دل غمدان او

از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون ز اندیشه‌ها او زار زار

و آن یکی بینی در آن دلق کهن
چون نبات اندیشه و شکر سخن

گفت ناصح بشنوید این پند من (4-3)

بخش ۴ – بازگشتن به حکایت پیل

 

گفت ناصح بشنوید این پند من
تا دل و جانتان نگردد ممتحن

با گیاه و برگها قانع شوید
در شکار پیل‌بچگان کم روید

من برون کردم ز گردن وام نصح
جز سعادت کی بود انجام نصح

من به تبلیغ رسالت آمدم
تا رهانم مر شما را از ندم

هین مبادا که طمع رهتان زند
طمع برگ از بیخهاتان بر کند

این بگفت و خیربادی کرد و رفت
گشت قحط و جوعشان در راه زفت

ناگهان دیدند سوی جاده‌ای
پور پیلی فربهی نو زاده‌ای

اندر افتادند چون گرگان مست
پاک خوردندش فرو شستند دست

آن یکی همره نخورد و پند داد
که حدیث آن فقیرش بود یاد

از کبابش مانع آمد آن سخن
بخت نو بخشد تو را عقل کهن

پس بیفتادند و خفتند آن همه
وان گرسنه چون شبان اندر رمه

دید پیلی سهمناکی می‌رسید
اولاً آمد سوی حارس دوید

بوی می‌کرد آن دهانش را سه بار
هیچ بویی زو نیامد ناگوار

چند باری گرد او گشت و برفت
مر ورا نازرد آن شه‌پیل زفت

مر لب هر خفته‌ای را بوی کرد
بوی می‌آمد ورا زان خفته مرد

از کباب پیل‌زاده خورده بود
بر درانید و بکشتش پیل زود

در زمان او یک به یک را زان گروه
می‌درانید و نبودش زان شکوه

بر هوا انداخت هر یک را گزاف
تا همی‌زد بر زمین می‌شد شکاف

ای خورندهٔ خون خلق از راه برد
تا نه آرد خون ایشانت نبرد

مال ایشان خون ایشان دان یقین
زانک مال از زور آید در یمین

مادر آن پیل‌بچگان کین کَشد
پیل بچه‌خواره را کیفر کُشد

پیل‌بچه می‌خوری ای پاره‌خوار
هم بر آرد خصم پیل از تو دمار

بوی رسوا کرد مکر اندیش را
پیل داند بوی طفل خویش را

آنک یابد بوی حق را از یمن
چون نیابد بوی باطل را ز من

مصطفی چون برد بوی از راه دور
چون نیابد از دهان ما بخور

هم بیابد لیک پوشاند ز ما
بوی نیک و بد بر آید بر سما

تو همی‌خسپی و بوی آن حرام
می‌زند بر آسمانِ سبزفام

همره انفاس زشتت می‌شود
تا به بوگیران گردون می‌رود

بوی کبر و بوی حرص و بوی آز
در سخن گفتن بیاید چون پیاز

گر خوری سوگند من کی خورده‌ام
از پیاز و سیر تقوی کرده‌ام

آن دمِ سوگند، غمازی کند
بر دماغ همنشینان بر زند

پس دعاها رد شود از بوی آن
آن دل کژ می‌نماید در زبان

اخسؤا آید جواب آن دعا
چوب رد باشد جزای هر دغا

گر حدیثت کژ بود معنیت راست
آن کژی لفظ مقبول خداست

آن بلال صدق در بانگ نماز (5-3)

بخش ۵ – بیان آنک خطای محبان بهترست از صواب بیگانگان بر محبوب

 

 

آن بلال صدق در بانگ نماز
حی را هی همی‌خواند از نیاز

تا بگفتند ای پیمبر نیست راست
این خطا اکنون که آغاز بناست

ای نبی و ای رسول کردگار
یک مؤذن کو بود افصح بیار

عیب باشد اول دین و صلاح
لحن خواندن لفظ حی عل فلاح

خشم پیغمبر بجوشید و بگفت
یک دو رمزی از عنایات نهفت

کای خسان نزد خدا هی بلال
بهتر از صد حی و خی و قیل و قال

وا مشورانید تا من رازتان
وا نگویم آخر و آغازتان

گر نداری تو دم خوش در دعا
رو دعا می‌خواه ز اخوان صفا

گفت ای موسی ز من می‌جو پناه (6-3)

بخش ۶ – امر حق به موسی علیه السّلام که مرا به دهانی خوان کی بدان دهان گناه نکرده‌ای

 

 

گفت ای موسی ز من می‌جو پناه
با دهانی که نکردی تو گناه

گفت موسی من ندارم آن دهان
گفت ما را از دهان غیر خوان

از دهان غیر کی کردی گناه؟
از دهان غیر بر خوان کای اله

آنچنان کن که دهان‌ها مر تو را
در شب و در روزها آرد دعا

از دهانی که نکرده‌ستی گناه
و آن دهان غیر باشد عذر خواه

یا دهان خویشتن را پاک کن
روح خود را چابک و چالاک کن

ذکر حق پاکست چون پاکی رسید
رخت بر بندد برون آید پلید

می‌گریزد ضدها از ضدها
شب گریزد چون بر افروزد ضیا

چون در آید نام پاک اندر دهان
نه پلیدی مانَد و نه اندُهان

 

 

 

 

آن یکی الله می‌گفتی شبی (7-3)

بخش ۷ – بیان آنک الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است

 

 

 

آن یکی الله می‌گفتی شبی
تا که شیرین می‌شد از ذکرش لبی

گفت شیطان: آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبیک کو؟

می‌نیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله می‌زنی با روی سخت

او شکسته‌دل شد و بنهاد سَر
دید در خواب او خضِر را در خُضر

گفت هین از ذکر چون وا مانده‌ای
چون پشیمانی از آن که‌ش خوانده‌ای

گفت لبیکم نمی‌آید جواب
زان همی‌ترسم که باشم رَدِ باب

گفت آن الله تو لبیک ماست
و آن نیاز و درد و سوزت، پیک ماست

حیله‌ها و چاره‌جویی‌های تو
جذب ما بود و گشاد این پای تو

ترس و عشق تو کمند لطف ماست
زیرِ هر یا‌ربِّ تو لبیک‌هاست

جان جاهل زین دعا جز دور نیست
زانک یا رب گفتنش دستور نیست

بر دهان و بر دلش قفل است و بند
تا ننالد با خدا وقت گزند

داد مر فرعون را صد ملک و مال
تا بکرد او دعوی عزّ و جلال

در همه عمرش ندید او درد سر
تا ننالد سوی حق آن بدگهر

داد او را جمله ملک این جهان
حق ندادش درد و رنج و اندُهان

درد آمد بهتر از ملک جهان
تا بخوانی مر خدا را در نهان

خواندن بی‌درد از افسردگی‌ست
خواندن با درد از دل‌بردگی‌ست

آن کشیدن زیر لب آواز را
یاد کردن مبدأ و آغاز را

آن شده آواز صافی و حزین
ای خدا وی مستغاث‌و ای معین

نالهٔ سگ در رهش بی جذبه نیست
زانک هر راغب اسیر ره‌زنی‌ست

چون سگِ کهفی که از مردار رست
بر سر خوان شهنشاهان نشست

تا قیامت می‌خورد او پیش غار
آب رحمت عارفانه بی تغار

ای بسا سگ‌پوست کاو را نام نیست
لیک اندر پرده بی آن جام نیست

جان بده از بهر این جام ای پسر
بی جهاد و صبر کی باشد ظفر

صبر کردن بهر این نبود حَرَج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج

زین کمین، بی صبر و حزمی کس نرَست
حزم را خود صبر آمد پا و دست

حزم کن از خوردْ کاین زهرین گیا‌ست
حزم کردن زور و نور انبیا‌ست

کاه باشد کو به هر بادی جهد
کوه کی مر باد را وزنی نهد‌؟

هر طرف غولی همی‌خواند تو را
کای برادر راه خواهی هین بیا

ره نمایم‌، همرهت باشم رفیق
من قلاووزم درین راه دقیق

نه قلاوز‌ست و نه ره داند او
یوسفا کم رو سویِ آن گرگ‌خو

حزم این باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دام‌های این سرا

که نه چربِش دارد و نه نوش او
سِحر خواند، می‌دمد در گوش او

که بیا مهمان ما ای روشنی
خانه آن تست و تو آن منی

حزم آن باشد که گویی تُخمه‌ام
یا سقیمم خستهٔ این دخمه‌ام

یا سرم دردست درد سر بِبَر
یا مرا خوانده‌ست آن خالو پِسَر

زانک یک نوشت دهد با نیش‌ها
که بکارد در تو نوشش ریش‌ها

زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد
ماهیا او گوشت در شستت دهد

گر دهد خود کی دهد آن پر حیَل
جوز پوسیده‌ست گفتار دغل

ژغژغ آن عقل و مغزت را برد
صد هزاران عقل را یک نشمرد

یار تو خرجین تست و کیسه‌ات
گر تو رامینی مجو جز ویسه‌ات

ویسه و معشوق تو هم ذات تست
وین برونی‌ها همه آفات تست

حزم آن باشد که چون دعوت کنند
تو نگویی مست و خواهان منند

دعوت ایشان صفیر مرغ دان
که کند صیاد در مکمن نهان

مرغ مرده پیش بنهاده که این
می‌کند این بانگ و آواز و حنین

مرغ پندارد که جنس اوست او
جمع آید، بَر دَرَدْشان پوست او

جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و مَلَق

هست بی حزمی پشیمانی یقین
بشنو این افسانه را در شرح این

ای برادر بود اندر ما مضیٰ (8-3)

بخش ۸ – فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن، به لابه و الحاح بسیار

 

ای برادر بود اندر ما مضیٰ
شهریی با روستایی آشنا

روستایی چون سوی شهر آمدی
خرگه اندر کوی آن شهری زدی

دو مه و سه ماه مهمانش بُدی
بر دکان او و بر خوانش بُدی

هر حوایج را که بودش آن زمان
راست کردی مرد شهری رایگان

رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو
هیچ می‌نایی سوی ده فرجه‌جو

الله الله جمله فرزندان بیار
کاین زمان گلشن‌ست و نوبهار

یا به تابستان بیا وقت ثمر
تا ببندم خدمتت را من کمر

خیل و فرزندان و قومت را بیار
در ده ما باش سه ماه و چهار

که بهاران خِطهٔ دِه خوش بود
کشت‌زار و لالهٔ دلکش بود

وعده دادی شهری او را دفع حال
تا بر آمد بعد وعده هشت سال

او به‌هر سالی همی‌گفتی که کی
عزم خواهی کرد کامد ماه دی

او بهانه ساختی کامسال‌مان
از فلان خطه بیامد میهمان

سال دیگر گر توانم وا رهید
از مهمات‌، آن طرف خواهم دوید

گفت هستند آن عیالم منتظر
بهر فرزندان تو ای اهل بِر

باز هر سالی چو لک‌لک آمدی
تا مقیم قبهٔ شهری شدی

خواجه هر سالی ز زر و مال خویش
خرج او کردی گشادی بال خویش

آخرین کرت سه ماه آن پهلوان
خوان نهادش بامدادان و شبان

از خجالت باز گفت او خواجه را
چند وعده‌ چند بفریبی مرا

گفت خواجه جسم و جانم وصل‌جوست
لیک هر تحویل اندر حکم هوست

آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را آن باد‌ران

باز سوگندان بدادش کای کریم
گیر فرزندان‌، بیا بنگر نعیم

دست او بگرفت سه کرّت به عهد
کالله الله زو بیا بنمای جهد

بعد ده سال و به‌هر سالی چنین
لابه‌ها و وعده‌های شکرین

کودکان خواجه گفتند ای پدر
ماه و ابر و سایه هم دارد سفر

حق‌ها بر وی تو ثابت کرده‌ای
رنج‌ها در کار او بس برده‌ای

او همی‌خواهد که بعضی حق آن
وا گزارد چون شوی تو میهمان

بس وصیت کرد ما را او نهان
که کشیدش سوی ده لابه‌کنان

گفت حق‌ست این ولی ای سیبویه
اتق من شر من احسنت الیه

دوستی تخم دم آخر بود
ترسم از وحشت که آن فاسد شود

صحبتی باشد چو شمشیر قطوع
همچو دی در بوستان و در زروع

صحبتی باشد چو فصل نوبهار
زو عمارت‌ها و دخل بی‌شمار

حزم آن باشد که ظن بد بری
تا گریزی و شوی از بد بری

حَزْمُ سوءُ الْظَّنِّ گفته‌ست آن رَسول
هر قدم را دام می‌دان ای فضول

روی صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامی‌ست کم ران اوستاخ

آن بز کوهی دَود که ‌«دام کو‌»
چون بتازد‌، دامش افتد در گلو

آنک می‌گفتی که کو اینک ببین
دشت می‌دیدی نمی‌دیدی کمین

بی کمین و دام و صیاد ای عیار
دنبه کی باشد میان کشت‌زار

آنک گستاخ آمدند اندر زمین
استخوان و کله‌هاشان را ببین

چون به گورستان روی ای مرتضا
استخوانشان را بپرس از ما مضی

تا به ظاهر بینی آن مستان کور
چون فرو رفتند در چاه غرور

چشم اگر داری تو کورانه میا
ور نداری چشم‌، دست آور عصا

آن عصای حزم و استدلال را
چون نداری دید می‌کن پیشوا

ور عصای حزم و استدلال نیست
بی‌عصا‌کش بر سر هر ره مایست

گام ز‌ان‌سان نِه که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ وا رهد

لرز لرزان و به‌ترس و احتیاط
می‌نهد پا تا نیفتد در خُباط

ای ز دودی جَسته در ناری شده
لقمه جُسته لقمهٔ ماری شده

تو نخواندی قصهٔ اهل سبا (9-3)

بخش ۹ – قصهٔ اهل سبا و طاغی کردن نعمت ایشان را و در رسیدن شومی طغیان و کفران در ایشان و بیان فضیلت شکر و وفا

 

 

 

 

 

تو نخواندی قصهٔ اهل سبا
یا بخواندی و ندیدی جز صدا

از صدا آن کوه خود آگاه نیست
سوی معنی هوشِ کُه را، راه نیست

او همی بانگی کند بی گوش و هوش
چون خمُش کردی تو، او هم شد خموش

داد حق اهل سبا را بس فراغ
صد هزاران قصر و ایوان‌ها و باغ

شکر آن نگزاردند آن بد رگان
در وفا بودند کمتر از سگان

مر سگی را لقمهٔ نانی ز در
چون رسد بر در همی‌بندد کمر

پاسبان و حارس در می‌شود
گرچه بر وی جور و سختی می‌رود

هم بر آن در باشدش باش و قرار
کفر دارد کرد غیری اختیار

ور سگی آید غریبی روز و شب
آن سگانش می‌کنند آن دم ادب

که برو آنجا که اول منزل است
حق آن نعمت گروگان دل است

می‌گزندش که ‌«برو بر جای خویش
حق آن نعمت فرو مگذار بیش‌»

از در دل و اهل دل آب حیات
چند نوشیدی و وا شد چشمهات

بس غذای سکر و وجد و بی‌خودی
از در اهل دلان بر جان زدی

باز این در را رها کردی ز حرص
گرد هر دکان همی‌گردی ز حرص

بر در آن منعمان‌ِ چرب‌دیگ
می‌دوی بهر ثرید مرده ریگ

چربش اینجا دان که جان فربه شود
کار نااومید اینجا به شود

صومعهٔ عیسی‌ست خوان اهل دل (10-3)

بخش ۱۰ – جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او

 

 

صومعهٔ عیسی‌ست خوان اهل دل
هان و هان ای مبتلا این در مهل

جمع گشتندی ز هر اطراف خلق
از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق

بر در آن صومعهٔ عیسی صباح
تا به‌دم اوشان رهاند از جناح

او چو فارغ گشتی از اوراد خویش
چاشت‌گه بیرون شدی آن خوب‌کیش

جوق جوقی مبتلا دیدی نزار
شِسته بر در، در امید و انتظار

گفتی ای اصحاب آفت از خدا
حاجت این جملگانتان شد روا

هین روان گردید بی رنج و عنا
سوی غفاری و اکرام خدا

جملگان چون اشتران بسته‌پای
که گشایی زانوی ایشان برای

خوش دوان و شادمانه سوی خان
از دعای او شدندی پا دوان

آزمودی تو بسی آفات خویش
یافتی صحت ازین شاهان کیش

چند آن لنگی تو رهوار شد
چند جانت بی غم و آزار شد

ای مغفل رشته‌ای بر پای بند
تا ز خود هم گم نگردی ای لوند

ناسپاسی و فراموشی تو
یاد ناورد آن عسل‌نوشی تو

لاجرم آن راه بر تو بسته شد
چون دل اهل دل از تو خسته شد

زودشان در یاب و استغفار کن
همچو ابری گریه‌های زار کن

تا گلستان‌شان سوی تو بشکفد
میوه‌های پخته بر خود وا کفد

هم بر آن در گرد‌، کم از سگ مباش
با سگ کهف ار شدستی خواجه‌تاش

چون سگان هم مر سگان را ناصح‌اند
که دل اندر خانهٔ اول ببند

آن در اول که خوردی استخوان
سخت گیر و حق گزار آن را ممان

می‌گزندش تا ز ادب آنجا رود
وز مقام اولین مفلح شود

می‌گزندش کای سگ طاغی برو
با ولی نعمتت یاغی مشو

بر همان در همچو حلقه بسته‌باش
پاسبان و چابک و برجسته باش

صورت نقض وفای ما مباش
بی‌وفایی را مکن بیهوده فاش

مر سگان را چون وفا آمد شعار
رو سگان را ننگ و بدنامی میار

بی‌وفایی چون سگان را عار بود
بی‌وفایی چون روا داری نمود

حق تعالی فخر آورد از وفا
گفت من اوفی بعهد غیرنا

بی‌وفایی دان وفا با رد حق
بر حقوق حق ندارد کس سبق

حق مادر بعد از آن شد کان کریم
کرد او را از جنین تو غریم

صورتی کردت درون جسم او
داد در حملش ورا آرام و خو

همچو جزو متصل دید او تو را
متصل را کرد تدبیرش جدا

حق هزاران صنعت و فن ساخته‌ست
تا که مادر بر تو مهر انداخته‌ست

پس حقِ حق سابق از مادر بود
هر که آن حق را نداند خر بود

آنک مادر آفرید و ضرع و شیر
با پدر کردش قرین آن خود مگیر

ای خداوند ای قدیم احسان تو
آنکه دانم وانکه نه هم آن تو

تو بفرمودی که حق را یاد کن
زانک حق من نمی‌گردد کهن

یاد کن لطفی که کردم آن صبوح
با شما از حفظ در کشتی نوح

پیله بابایانتان را آن زمان
دادم از طوفان و از موجش امان

آب آتش خو زمین بگرفته بود
موج او مر اوج کُه را می‌ربود

حفظ کردم من نکردم رَدتان
در وجود جَدِ جَدِ جَدتان

چون شدی سَر، پشت پایت چون زنم
کارگاه خویش ضایع چون کنم

چون فدای بی‌وفایان می‌شوی
از گمان بد بدان سو می‌روی

من ز سهو و بی‌وفایی‌ها بری
سوی من آیی گمان بد بری

این گمان بد بر آنجا بر که تو
می‌شوی در پیش همچون خود دوتو

بس گرفتی یار و همراهان زفت
گر تو را پرسم که کو گویی که رفت

یار نیکت رفت بر چرخ برین
یار فسقت رفت در قعر زمین

تو بماندی در میانه آنچنان
بی‌مدد چون آتشی از کاروان

دامن او گیر ای یار دلیر
کو منزَّه باشد از بالا و زیر

نه چو عیسی سوی گردون بر شود
نه چو قارون در زمین اندر رود

با تو باشد در مکان و بی‌مکان
چون بمانی از سرا و از دکان

او بر آرد از کدورت‌ها صفا
مر جفاهای تو را گیرد وفا

چون جفا آری فرستد گوشمال
تا ز نقصان وا روی سوی کمال

چون تو وردی ترک کردی در روش
بر تو قبضی آید از رنج و تبش

آن ادب کردن بود یعنی مکن
هیچ تحویلی از آن عهد کهن

پیش از آن کین قبض زنجیری شود
این که دلگیریست پاگیری شود

رنج معقولت شود محسوس و فاش
تا نگیری این اشارت را بلاش

در معاصی قبض‌ها دلگیر شد
قبض‌ها بعد از اجل زنجیر شد

نعط من اعرض هنا عن ذکرنا
عیشة ضنک و نجزی بالعمی

دزد چون مال کسان را می‌برد
قبض و دلتنگی دلش را می‌خلد

او همی‌گوید «‌عجب این قبض چیست‌»
قبض آن مظلوم کز شرّت گریست

چون بدین قبض التفاتی کم کند
باد اصرار آتشش را دم کند

قبض دل قبض عوان شد لاجرم
گشت محسوس آن معانی زد علم

غصه‌ها زندان شدست و چارمیخ
غصه بیخ است و بروید شاخ بیخ

بیخ پنهان بود هم شد آشکار
قبض و بسط اندرون بیخی شمار

چونکه بیخ بد بود زودش بزن
تا نروید زشت‌خاری در چمن

قبض دیدی‌، چارهٔ آن قبض کن
زانک سَرها جمله می‌روید ز بن

بسط دیدی‌، بسط‌ِ خود را آب ده
چون بر آید میوه با اصحاب ده