دفتر پنجم

گفت روبه این حکایت را بهل (101-5)

بخش ۱۰۱ – جواب دادن روبه خر را و تحریض کردن او خر را بر کسب

 

گفت روبه این حکایت را بهل
دستها بر کسب زن جهد المقل

دست دادستت خدا کاری بکن
مکسبی کن یاریِ یاری بکن

هر کسی در مکسبی پا می‌نهد
یاری یاران دیگر می‌کند

زانک جمله کسب ناید از یکی
هم دروگر هم سقا هم حایکی

هین به انبازیست عالم بر قرار
هر کسی کاری گزیند ز افتقار

طبل‌خواری در میانه شرط نیست
راه سنت کار و مکسب کردنیست

گفت من به از توکل بر ربی (102-5)

بخش ۱۰۲ – جواب گفتن خر روباه را کی توکل بهترین کسبهاست کی هر کسبی محتاجست به توکل کی ای خدا این کار مرا راست آر و دعا متضمن توکلست و توکل کسبی است کی به هیچ کسبی دیگر محتاج نیست الی آخره

 

 

گفت من به از توکل بر ربی
می‌ندانم در دو عالم مکسبی

کسب شکرش را نمی‌دانم ندید
تا کشد رزق خدا رزق و مزید

بحثشان بسیار شد اندر خطاب
مانده گشتند از سؤال و از جواب

بعد از آن گفتش بدان در مملکه
نهی لا تلقوا بایدی تهلکه

صبر در صحرای خشک و سنگلاخ
احمقی باشد جهان حق فراخ

نقل کن زینجا به سوی مرغزار
می‌چر آنجا سبزه گرد جویبار

مرغزاری سبز مانند جنان
سبزه رسته اندر آنجا تا میان

خرم آن حیوان که او آنجا شود
اشتر اندر سبزه ناپیدا شود

هر طرف در وی یکی چشمهٔ روان
اندرو حیوان مرفه در امان

از خری او را نمی‌گفت ای لعین
تو از آن‌جایی چرا زاری چنین

کو نشاط و فربهی و فر تو
چیست این لاغر تن مضطر تو

شرح روضه گر دروغ و زور نیست
پس چرا چشمت ازو مخمور نیست

این گدا چشمی و این نادیدگی
از گدایی تست نه از بگلربگی

چون ز چشمه آمدی چونی تو خشک
ور تو ناف آهویی کو بوی مشک

زانک می‌گویی و شرحش می‌کنی
چون نشانی در تو نامد ای سنی

آن یکی پرسید اشتر را که هی (103-5)

بخش ۱۰۳ – مثل آوردن اشتر در بیان آنک در مخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد کی او مقلدست در آن

 

 

آن یکی پرسید اشتر را که هی
از کجا می‌آیی ای اقبال پی

گفت از حمام گرم کوی تو
گفت خود پیداست در زانوی تو

مار موسی دید فرعون عنود
مهلتی می‌خواست نرمی می‌نمود

زیرکان گفتند بایستی که این
تندتر گشتی چو هست او رب دین

معجزه‌ گر اژدها گر مار بد
نخوت و خشم خدایی‌اش چه شد

رب اعلی گر ویست اندر جلوس
بهر یک کرمی چیست این چاپلوس

نفس تو تا مست نقلست و نبید
دانک روحت خوشهٔ غیبی ندید

که علاماتست زان دیدار نور
التجافی منک عن دار الغرور

مرغ چون بر آب شوری می‌تند
آب شیرین را ندیدست او مدد

بلک تقلیدست آن ایمان او
روی ایمان را ندیده جان او

پس خطر باشد مقلد را عظیم
از ره و ره‌زن ز شیطان رجیم

چون ببیند نور حق آمن شود
ز اضطرابات شک او ساکن شود

تا کف دریا نیاید سوی خاک
که اصل او آمد بود در اصطکاک

خاکی است آن کف غریبست اندر آب
در غریبی چاره نبود ز اضطراب

چونک چشمش باز شد و آن نقش خواند
دیو را بر وی دگر دستی نماند

گرچه با روباه خر اسرار گفت
سرسری گفت و مقلدوار گفت

آب را بستود و او تایق نبود
رخ درید و جامه او عاشق نبود

از منافق عذر رد آمد نه خوب
زانک در لب بود آن نه در قلوب

بوی سیبش هست جزو سیب نیست
بو درو جز از پی آسیب نیست

حملهٔ زن در میان کارزار
نشکند صف بلک گردد کار زار

گرچه می‌بینی چو شیر اندر صفش
تیغ بگرفته همی‌لرزد کفش

وای آنک عقل او ماده بود
نفس زشتش نر و آماده بود

لاجرم مغلوب باشد عقل او
جز سوی خسران نباشد نقل او

ای خنک آن کس که عقلش نر بود
نفس زشتش ماده و مضطر بود

عقل جزوی‌اش نر و غالب بود
نفس انثی را خرد سالب بود

حملهٔ ماده به صورت هم جریست
آفت او هم‌چو آن خر از خریست

وصف حیوانی بود بر زن فزون
زانک سوی رنگ و بو دارد رکون

رنگ و بوی سبزه‌زار آن خر شنید
جمله حجتها ز طبع او رمید

تشنه محتاج مطر شد وابر نه
نفس را جوع البقر بد صبر نه

اسپر آهن بود صبر ای پدر
حق نبشته بر سپر جاء الظفر

صد دلیل آرد مقلد در بیان
از قیاسی گوید آن را نه از عیان

مشک‌آلودست الا مشک نیست
بوی مشکستش ولی جز پشک نیست

تا که پشکی مشک گردد ای مرید
سالها باید در آن روضه چرید

که نباید خورد و جو هم‌چون خران
آهوانه در ختن چر ارغوان

جز قرنفل یا سمن یا گل مچر
رو به صحرای ختن با آن نفر

معده را خو کن بدان ریحان و گل
تا بیابی حکمت و قوت رسل

خوی معده زین که و جو باز کن
خوردن ریحان و گل آغاز کن

معدهٔ تن سوی کهدان می‌کشد
معدهٔ دل سوی ریحان می‌کشد

هر که کاه و جو خورد قربان شود
هر که نور حق خورد قرآن شود

نیم تو مشکست و نیمی پشک هین
هین میفزا پشک افزا مشک چین

آن مقلد صد دلیل و صد بیان
در زبان آرد ندارد هیچ جان

چونک گوینده ندارد جان و فر
گفت او را کی بود برگ و ثمر

می‌کند گستاخ مردم را به راه
او بجان لرزان‌ترست از برگ کاه

پس حدیثش گرچه بس با فر بود
در حدیثش لرزه هم مضمر بود

شیخ نورانی ز ره آگه کند (104-5)

بخش ۱۰۴ – فرق میان دعوت شیخ کامل واصل و میان سخن ناقصان فاضل فضل تحصیلی بر بسته

 

شیخ نورانی ز ره آگه کند
با سخن هم نور را همره کند

جهد کن تا مست و نورانی شوی
تا حدیثت را شود نورش روی

هر چه در دوشاب جوشیده شود
در عقیده طعم دوشابش بود

از جزر وز سیب و به وز گردگان
لذت دوشاب یابی تو از آن

علم اندر نور چون فرغرده شد
پس ز علمت نور یابد قوم لد

هر چه گویی باشد آن هم نورناک
که آسمان هرگز نبارد غیر پاک

آسمان شو ابر شو باران ببار
ناودان بارش کند نبود به کار

آب اندر ناودان عاریتیست
آب اندر ابر و دریا فطرتیست

فکر و اندیشه‌ست مثل ناودان
وحی و مکشوفست ابر و آسمان

آب باران باغ صد رنگ آورد
ناودان همسایه در جنگ آورد

خر دو سه حمله به روبه بحث کرد
چون مقلد بد فریب او بخورد

طنطنهٔ ادراک بینایی نداشت
دمدمهٔ روبه برو سکته گماشت

حرص خوردن آنچنان کردش ذلیل
که زبونش گشت با پانصد دلیل

کنده‌ای را لوطیی در خانه برد (105-5)

بخش ۱۰۵ – حکایت آن مخنث و پرسیدن لوطی ازو در حالت لواطه کی این خنجر از بهر چیست گفت از برای آنک هر کی با من بد اندیشد اشکمش بشکافم لوطی بر سر او آمد شد می‌کرد و می‌گفت الحمدلله کی من بد نمی‌اندیشم با تو «بیت من بیت نیست اقلیمست هزل من هزل نیست تعلیمست» ان الله لایستحیی ان یضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها ای فما فوقها فی تغییر النفوس بالانکار ان ما ذا اراد الله بهذا مثلا و آنگه جواب می‌فرماید کی این خواستم یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا کی هر فتنه‌ای هم‌چون میزانست بسیاران ازو سرخ‌رو شوند و بسیاران بی‌مراد شوند و لو تاملت فیه قلیلا وجدت من نتایجه الشریفة کثیرا

کنده‌ای را لوطیی در خانه برد
سرنگون افکندش و در وی فشرد

بر میانش خنجری دید آن لعین
پس بگفتش بر میانت چیست این

گفت آنک با من ار یک بدمنش
بد بیندیشد بدرم اشکمش

گفت لوطی حمد لله را که من
بد نه اندیشیده‌ام با تو به فن

چون که مردی نیست خنجرها چه سود
چون نباشد دل ندارد سود خود

از علی میراث داری ذوالفقار
بازوی شیر خدا هستت بیار

گر فسونی یاد داری از مسیح
کو لب و دندان عیسی ای قبیح

کشتیی سازی ز توزیع و فتوح
کو یکی ملاح کشتی هم‌چو نوح

بت شکستی گیرم ابراهیم‌وار
کو بت تن را فدی کردن بنار

گر دلیلت هست اندر فعل آر
تیغ چوبین را بدان کن ذوالفقار

آن دلیلی که ترا مانع شود
از عمل آن نقمت صانع بود

خایفان راه را کردی دلیر
از همه لرزان‌تری تو زیر زیر

بر همه درس توکل می‌کنی
در هوا تو پشه را رگ می‌زنی

ای مخنث پیش رفته از سپاه
بر دروغ ریش تو کیرت گواه

چون ز نامردی دل آکنده بود
ریش و سبلت موجب خنده بود

توبه‌ای کن اشک باران چون مطر
ریش و سبلت را ز خنده باز خر

داروی مردی بخور اندر عمل
تا شوی خورشید گرم اندر حمل

معده را بگذار و سوی دل خرام
تا که بی‌پرده ز حق آید سلام

یک دو گامی رو تکلف ساز خوش
عشق گیرد گوش تو آنگاه کش

روبه اندر حیله پای خود فشرد (106-5)

بخش ۱۰۶ – غالب شدن حیلهٔ روباه بر استعصام و تعفف خر و کشیدن روبه خر را سوی شیر به بیشه

 

 

روبه اندر حیله پای خود فشرد
ریش خر بگرفت و آن خر را ببرد

مطرب آن خانقه کو تا که تفت
دف زند که خر برفت و خر برفت

چونک خرگوشی برد شیری به چاه
چون نیارد روبهی خر تا گیاه

گوش را بر بند و افسونها مخور
جز فسون آن ولی دادگر

آن فسون خوشتر از حلوای او
آنک صد حلواست خاک پای او

خنبهای خسروانی پر ز می
مایه برده از می لبهای وی

عاشق می باشد آن جان بعید
کو می لبهای لعلش را ندید

آب شیرین چون نبیند مرغ کور
چون نگردد گرد چشمهٔ آب شور

موسی جان سینه را سینا کند
طوطیان کور را بینا کند

خسرو شیرین جان نوبت زدست
لاجرم در شهر قند ارزان شدست

یوسفان غیب لشکر می‌کشند
تنگهای قند و شکر می‌کشند

اشتران مصر را رو سوی ما
بشنوید ای طوطیان بانگ درا

شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزانست ارزان‌تر شود

در شکر غلطید ای حلواییان
هم‌چو طوطی کوری صفراییان

نیشکر کوبید کار اینست و بس
جان بر افشانید یار اینست و بس

نقل بر نقلست و می بر می هلا
بر مناره رو بزن بانگ صلا

سرکهٔ نه ساله شیرین می‌شود
سنگ و مرمر لعل و زرین می‌شود

آفتاب اندر فلک دستک‌زنان
ذره‌ها چون عاشقان بازی‌کنان

چشمها مخمور شد از سبزه‌زار
گل شکوفه می‌کند بر شاخسار

چشم دولت سحر مطلق می‌کند
روح شد منصور انا الحق می‌زند

گر خری را می‌برد روبه ز سر
گو ببر تو خر مباش و غم مخور

آن یکی در خانه‌ای در می‌گریخت (107-5)

بخش ۱۰۷ – حکایت آن شخص کی از ترس خویشتن را در خانه‌ای انداخت رخ زرد چون زعفران لبها کبود چون نیل دست لرزان چون برگ درخت خداوند خانه پرسید کی خیرست چه واقعه است گفت بیرون خر می‌گیرند به سخره گفت مبارک خر می‌گیرند تو خر نیستی چه می‌ترسی گفت خر به جد می‌گیرند تمییز برخاسته است امروز ترسم کی مرا خر گیرند

 

 

آن یکی در خانه‌ای در می‌گریخت
زرد رو و لب کبود و رنگ ریخت

صاحب خانه بگفتش خیر هست
که همی لرزد ترا چون پیر دست

واقعه چونست چون بگریختی
رنگ رخساره چنین چون ریختی

گفت بهر سخرهٔ شاه حرون
خر همی‌گیرند امروز از برون

گفت می‌گیرند کو خر جان عم
چون نه‌ای خر رو ترا زین چیست غم

گفت بس جدند و گرم اندر گرفت
گر خرم گیرند هم نبود شگفت

بهر خرگیری بر آوردند دست
جدجد تمییز هم برخاستست

چونک بی‌تمییزیان‌مان سرورند
صاحب خر را به جای خر برند

نیست شاه شهر ما بیهوده گیر
هست تمییزش سمیعست و بصیر

آدمی باش و ز خرگیران مترس
خر نه‌ای ای عیسی دوران مترس

چرخ چارم هم ز نور تو پرست
حاش لله که مقامت آخرست

تو ز چرخ و اختران هم برتری
گرچه بهر مصلحت در آخری

میر آخر دیگر و خر دیگرست
نه هر آنک اندر آخر شد خرست

چه در افتادیم در دنبال خر
از گلستان گوی و از گلهای تر

از انار و از ترنج و شاخ سیب
وز شراب و شاهدان بی‌حسیب

یا از آن دریا که موجش گوهرست
گوهرش گوینده و بیناورست

یا از آن مرغان که گل‌چین می‌کنند
بیضه‌ها زرین و سیمین می‌کنند

یا از آن بازان که کبکان پرورند
هم نگون اشکم هم استان می‌پرند

نردبانهاییست پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان

هر گره را نردبانی دیگرست
هر روش را آسمانی دیگرست

هر یکی از حال دیگر بی‌خبر
ملک با پهنا و بی‌پایان و سر

این در آن حیران که او از چیست خوش
وآن درین خیره که حیرت چیستش

صحن ارض الله واسع آمده
هر درختی از زمینی سر زده

بر درختان شکر گویان برگ و شاخ
که زهی ملک و زهی عرصهٔ فراخ

بلبلان گرد شکوفهٔ پر گره
که از آنچ می‌خوری ما را بده

این سخن پایان ندارد کن رجوع
سوی آن روباه و شیر و سقم و جوع

چونک بر کوهش بسوی مرج برد (108-5)

بخش ۱۰۸ – بردن روبه خر را پیش شیر و جستن خر از شیر و عتاب کردن روباه با شیر کی هنوز خر دور بود تعجیل کردی و عذر گفتن شیر و لابه کردن روبه را شیر کی برو بار دگرش به فریب

 

 

چونک بر کوهش بسوی مرج برد
تا کند شیرش به حمله خرد و مرد

دور بود از شیر و آن شیر از نبرد
تا به نزدیک آمدن صبری نکرد

گنبدی کرد از بلندی شیر هول
خود نبودش قوت و امکان حول

خر ز دورش دید و برگشت و گریز
تا به زیر کوه تازان نعل ریز

گفت روبه شیر را ای شاه ما
چون نکردی صبر در وقت وغا

تا به نزدیک تو آید آن غوی
تا باندک حمله‌ای غالب شوی

مکر شیطانست تعجیل و شتاب
لطف رحمانست صبر و احتساب

دور بود و حمله را دید و گریخت
ضعف تو ظاهر شد و آب تو ریخت

گفت من پنداشتم بر جاست زور
تا بدین حد می‌ندانستم فتور

نیز جوع و حاجتم از حد گذشت
صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت

گر توانی بار دیگر از خرد
باز آوردن مر او را مسترد

منت بسیار دارم از تو من
جهد کن باشد بیاری‌اش به فن

گفت آری گر خدا یاری دهد
بر دل او از عمی مهری نهد

پس فراموشش شود هولی که دید
از خری او نباشد این بعید

لیک چون آرم من او را بر متاز
تا ببادش ندهی از تعجیل باز

گفت آری تجربه کردم که من
سخت رنجورم مخلخل گشته تن

تا به نزدیکم نیاید خر تمام
من نجنبم خفته باشم در قوام

رفت روبه گفت ای شه همتی
تا بپوشد عقل او را غفلتی

توبه‌ها کردست خر با کردگار
که نگردد غرهٔ هر نابکار

توبه‌هااش را به فن بر هم زنیم
ما عدوی عقل و عهد روشنیم

کلهٔ خر گوی فرزندان ماست
فکرتش بازیچهٔ دستان ماست

عقل که آن باشد ز دوران زحل
پیش عقل کل ندارد آن محل

از عطارد وز زحل دانا شد او
ما ز داد کردگار لطف‌خو

علم الانسان خم طغرای ماست
علم عند الله مقصدهای ماست

تربیهٔ آن آفتاب روشنیم
ربی الاعلی از آن رو می‌زنیم

تجربه گر دارد او با این همه
بشکند صد تجربه زین دمدمه

بوک توبه بشکند آن سست‌خو
در رسد شومی اشکستن درو

نقض میثاق و شکست توبه‌ها (109-5)

بخش ۱۰۹ – در بیان آنک نقض عهد و توبه موجب بلا بود بلک موجب مسخ است چنانک در حق اصحاب سبت و در حق اصحاب مایدهٔ عیسی و جعل منهم القردة و الخنازیر و اندرین امت مسخ دل باشد و به قیامت تن را صورت دل دهند نعوذ بالله

 

 

نقض میثاق و شکست توبه‌ها
موجب لعنت شود در انتها

نقض توبه و عهد آن اصحاب سبت
موجب مسخ آمد و اهلاک و مقت

پس خدا آن قوم را بوزینه کرد
چونک عهد حق شکستند از نبرد

اندرین امت نبد مسخ بدن
لیک مسخ دل بود ای بوالفطن

چون دل بوزینه گردد آن دلش
از دل بوزینه شد خوار آن گلش

گر هنر بودی دلش را ز اختبار
خوار کی بودی ز صورت آن حمار

آن سگ اصحاب خوش بد سیرتش
هیچ بودش منقصت زان صورتش

مسخ ظاهر بود اهل سبت را
تا ببیند خلق ظاهر کبت را

از ره سر صد هزاران دگر
گشته از توبه شکستن خوک و خر

پس بیامد زود روبه سوی خر (110-5)

بخش ۱۱۰ – دوم بار آمدن روبه بر این خر گریخته تا باز بفریبدش

 

 

پس بیامد زود روبه سوی خر
گفت خر از چون تو یاری الحذر

ناجوامردا چه کردم من ترا
که به پیش اژدها بردی مرا

موجب کین تو با جانم چه بود
غیر خبث جوهر تو ای عنود

هم‌چو کزدم کو گزد پای فتی
نارسیده از وی او را زحمتی

یا چو دیوی کو عدوی جان ماست
نارسیده زحمتش از ما و کاست

بلک طبعا خصم جان آدمیست
از هلاک آدمی در خرمیست

از پی هر آدمی او نسکلد
خو و طبع زشت خود او کی هلد

زانک خبث ذات او بی‌موجبی
هست سوی ظلم و عدوان جاذبی

هر زمان خواند ترا تا خرگهی
که در اندازد ترا اندر چهی

که فلان جا حوض آبست و عیون
تا در اندازد به حوضت سرنگون

آدمی را با همه وحی و نظر
اندر افکند آن لعین در شور و شر

بی‌گناهی بی‌گزند سابقی
که رسد او را ز آدم ناحقی

گفت روبه آن طلسم سحر بود
که ترا در چشم آن شیری نمود

ورنه من از تو به تن مسکین‌ترم
که شب و روز اندر آنجا می‌چرم

گرنه زان گونه طلسمی ساختی
هر شکم‌خواری بدانجا تاختی

یک جهان بی‌نوا پر پیل و ارج
بی‌طلسمی کی بماندی سبز مرج

من ترا خود خواستم گفتن به درس
که چنان هولی اگر بینی مترس

لیک رفت از یاد علم آموزیت
که بدم مستغرق دلسوزیت

دیدمت در جوع کلب و بی‌نوا
می‌شتابیدم که آیی تا دوا

ورنه با تو گفتمی شرح طلسم
که آن خیالی می‌نماید نیست جسم