دفتر پنجم

خر بسی کوشید و او را دفع گفت (121-5)

بخش ۱۲۱ – غالب شدن مکر روبه بر استعصام خر

 

 

خر بسی کوشید و او را دفع گفت
لیک جوع الکلب با خر بود جفت

غالب آمد حرص و صبرش بد ضعیف
بس گلوها که برد عشق رغیف

زان رسولی کش حقایق داد دست
کاد فقر ان یکن کفر آمدست

گشته بود آن خر مجاعت را اسیر
گفت اگر مکرست یک ره مرده گیر

زین عذاب جوع باری وا رهم
گر حیات اینست من مرده بهم

گر خر اول توبه و سوگند خورد
عاقبت هم از خری خبطی بکرد

حرص کور و احمق و نادان کند
مرگ را بر احمقان آسان کند

نیست آسان مرگ بر جان خران
که ندارند آب جان جاودان

چون ندارد جان جاوید او شقیست
جرات او بر اجل از احمقیست

جهد کن تا جان مخلد گرددت
تا به روز مرگ برگی باشدت

اعتمادش نیز بر رازق نبود
که بر افشاند برو از غیب جود

تاکنونش فضل بی‌روزی نداشت
گرچه گه‌گه بر تنش جوعی گماشت

گر نباشد جوع صد رنج دگر
از پی هیضه بر آرد از تو سر

رنج جوع اولی بود خود زان علل
هم به لطف و هم به خفت هم عمل

رنج جوع از رنجها پاکیزه‌تر
خاصه در جوعست صد نفع و هنر

جوع خود سلطان داروهاست هین (122-5)

بخش ۱۲۲ – در بیان فضیلت احتما و جوع

 

 

جوع خود سلطان داروهاست هین
جوع در جان نه چنین خوارش مبین

جمله ناخوش از مجاعت خوش شدست
جمله خوشها بی‌مجاعتها ردست

آن یکی می‌خورد نان فخفره (123-5)

بخش ۱۲۳ – مثل

 

 

آن یکی می‌خورد نان فخفره
گفت سایل چون بدین استت شره

گفت جوع از صبر چون دوتا شود
نان جو در پیش من حلوا شود

پس توانم که همه حلوا خورم
چون کنم صبری صبورم لاجرم

خود نباشد جوع هر کس را زبون
کین علف‌زاریست ز اندازه برون

جوع مر خاصان حق را داده‌اند
تا شوند از جوع شیر زورمند

جوع هر جلف گدا را کی دهند
چون علف کم نیست پیش او نهند

که بخور که هم بدین ارزانیی
تو نه‌ای مرغاب مرغ نانیی

شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ (124-5)

بخش ۱۲۴ – حکایت مریدی کی شیخ از حرص و ضمیر او واقف شد او را نصیحت کرد به زبان و در ضمن نصیحت قوت توکل بخشیدش به امر حق

 

شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ
سوی شهری نان بدانجا بود تنگ

ترس جوع و قحط در فکر مرید
هر دمی می‌گشت از غفلت پدید

شیخ آگه بود و واقف از ضمیر
گفت او را چند باشی در زحیر

از برای غصهٔ نان سوختی
دیدهٔ صبر و توکل دوختی

تو نه‌ای زان نازنینان عزیز
که ترا دارند بی‌جوز و مویز

جوع رزق جان خاصان خداست
کی زبون هم‌چو تو گیج گداست

باش فارغ تو از آنها نیستی
که درین مطبخ تو بی‌نان بیستی

کاسه بر کاسه‌ست و نان بر نان مدام
از برای این شکم‌خواران عام

چون بمیرد می‌رود نان پیش پیش
کای ز بیم بی‌نوایی کشته خویش

تو برفتی ماند نان برخیز گیر
ای بکشته خویش را اندر زحیر

هین توکل کن ملرزان پا و دست
رزق تو بر تو ز تو عاشق‌ترست

عاشقست و می‌زند او مول‌مول
که ز بی‌صبریت داند ای فضول

گر تو را صبری بدی رزق آمدی
خویشتن چون عاشقان بر تو زدی

این تب لرزه ز خوف جوع چیست
در توکل سیر می‌تانند زیست

یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان (125-5)

بخش ۱۲۵ – حکایت آن گاو کی تنها در جزیره‌ای‌ست بزرگ، حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علفِ گاو باشد. تا به شب آن گاو همه را بخورَد و فربه شود چون کوه پاره‌ای. چون شب شود خوابش نبرَد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود. هم‌چون خلال روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوه‌تر بیند از دی؛ باز بخورَد و فربه شود باز شبش همان غم بگیرد سالهاست کی او هم‌چنین می‌بیند و اعتماد نمی‌کند

 

یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان
اندرو گاویست تنها خوش‌دهان

جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و مُنتَجَب

شب ز اندیشه که «فردا چه خورم؟»
گردد او چون تار مو لاغر ز غم

چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رُسته قَصیلِ سبز و کشت

اندر افتد گاو با جوع البقَر
تا به شب آن را چرد او سر به سر

باز زفت و فربه و لَمتُر شود
آن تنش از پیه و قوّت پُر شود

باز شب اندر تب افتد از فَزَع
تا شود لاغر ز خوف منتَجَع

که چه خواهم خورد فردا وقت خوَر
سالها اینست کار آن بقر

هیچ نندیشد که چندین سال من
می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزیَم
چیست این ترس و غم و دلسوزیَم؟

باز چون شب می‌شود آن گاو زفت
می‌شود لاغر که «آوه رزق رفت!»

نفس آن گاوست و آن دشت این جهان
کاو همی لاغر شود از خوف نان

که چه خواهم خورد مستقبل عجب
لوت فردا از کجا سازم طلب

سالها خوردی و کم نامد ز خوَر
ترک مستقبل کن و ماضی نگر

لوت و پوت خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار

برد خر را روبهک تا پیش شیر (126-5)

بخش ۱۲۶ – صید کردن شیر آن خر را و تشنه شدن شیر از کوشش، رفت به چشمه تا آب خورد تا باز آمدنِ شیر جگربند و دل و گرده را روباه خورده بود کی لطیفترست، شیر طلب کرد دل و جگر نیافت از روبه پرسید کی کو دل و جگر؟ روبه گفت اگر او را دل و جگر بودی آنچنان سیاستی دیده بود آن روز و به هزار حیله جان برده؛ کی برِ تو باز آمدی؟ لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر

 

 

برد خر را روبهک تا پیش شیر
پاره‌پاره کردش آن شیر دلیر

تشنه شد از کوشش آن سلطان دد
رفت سوی چشمه تا آبی خورد

روبهک خورد آن جگربند و دلش
آن زمان چون فرصتی شد حاصلش

شیر چون وا گشت از چشمه به خوَر
جُست در خر دل نه دل بُد نه جگر

گفت روبه را جگر کو دل چه شد
که نباشد جانور را زین دو بُد

گفت گر بودی ورا دل یا جگر
کی بدینجا آمدی بار دگر

آن قیامت دیده بود و رستخیز
وآن ز کوه افتادن و هول و گریز

گر جگر بودی ورا یا دل بدی
بار دیگر کی برِ تو آمدی؟

چون نباشد نور دل دل نیست آن
چون نباشد روح جز گِل نیست آن

آن زجاجی کاو ندارد نور جان
بول و قاروره‌ست قندیلش مخوان

نور مصباحست دادِ ذوالجلال
صنعت خلقست آن شیشه و سفال

لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهبها نبود الا اتحاد

نور شش قندیل چون آمیختند
نیست اندر نورشان اعداد و چند

آن جهود از ظرفها مشرک شده‌ست
نور دید آن مؤمن و مُدرِک شده‌ست

چون نظر بر ظرف افتد روح را
پس دو بیند شیث را و نوح را

جو که آبش هست جو خود آن بود
آدمی آنست کاو را جان بوَد

این نه مردانند اینها صورتند
مردهٔ نانند و کشتهٔ شهوتند

آن یکی با شمع برمی‌گشت روز (127-5)

بخش ۱۲۷ – حکایت آن راهب که روز با چراغ می‌گشت در میان بازار از سَرِ حالتی کی او را بود

 

 

آن یکی با شمع برمی‌گشت روز
گرد بازاری دلش پر عشق و سوز

بوالفضولی گفت او را کای فلان
هین چه می‌جویی به سوی هر دکان

هین چه می‌گردی تو جویان با چراغ
در میان روز روشن چیست لاغ

گفت می‌جویم به هر سو آدمی
که بود حی از حیات آن دمی

هست مردی گفت این بازار پر
مردمانند آخر ای دانای حر

گفت خواهم مرد بر جادهٔ دو ره
در ره خشم و به هنگام شره

وقت خشم و وقت شهوت مرد کو
طالب مردی دوانم کو به کو

کو درین دو حال مردی در جهان؟
تا فدای او کنم امروز جان

گفت نادر چیز می‌جویی ولیک
غافل از حکم و قضایی، بین تو نیک

ناظر فرعی ز اصلی بی‌خبر
فرع ماییم اصل احکام قدَر

چرخ گردان را قضا گمره کند
صد عطارد را قضا ابله کند

تنگ گرداند جهانِ چاره را
آب گرداند حدید و خاره را

ای قراری داده ره را گام گام
خامِ خامی خامِ خامی خامِ خام

چون بدیدی گردش سنگ‌آسیا
آب جو را هم ببین آخر بیا

خاک را دیدی برآمد در هوا
در میان خاک بنگر باد را

دیگ‌های فکر می‌بینی به جوش
اندر آتش هم نظر می‌کن به هوش

گفت حق ایوب را در مَکرَمَت
من به هر موییت صبری دادمت

هین به صبرِ خود مکن چندین نظر
صبر دیدی صبر دادن را نگر

چند بینی گردش دولاب را؟
سر برون کن هم ببین تیز آب را

تو همی‌گویی که می‌بینم ولیک
دیدِ آن را بس علامتهاست نیک

گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا در نگر

آنک کف را دید سر گویان بود
وانک دریا دید او حیران بود

آنک کف را دید نیتها کند
وانک دریا دید دل دریا کند

آنک کفها دید باشد در شمار
و آنک دریا دید شد بی‌اختیار

آنک او کف دید در گردش بود
وانک دریا دید او بی‌غش بود

مر مغی را گفت مردی کای فلان (128-5)

بخش ۱۲۸ – دعوت کردن مسلمان مغ را

 

 

مر مغی را گفت مردی کای فلان
هین مسلمان شو بباش از مؤمنان

گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم
ور فزاید فضل هم موقن شوم

گفت می‌خواهد خدا ایمان تو
تا رهد از دست دوزخ جان تو

لیک نفسِ نحس و آن شیطانِ زشت
می‌کشندت سوی کفران و کنشت

گفت ای منصف چو ایشان غالب‌اند
یار او باشم که باشد زورمند

یار آن تانم بُدَن کاو غالبست
آن طرف افتم که غالب جاذبست

چون خدا می‌خواست از من صدق زفت
خواست او چه سود چون پیشش نرفت

نفس و شیطان خواست خود را پیش برد
وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد

تو یکی قصر و سرایی ساختی
اندرو صد نقش خوش افراختی

خواستی مسجد بود آن جای خیر
دیگری آمد مر آن را ساخت دیر

یا تو بافیدی یکی کرباس تا
خوش بسازی بهر پوشیدن قبا

تو قبا می‌خواستی خصم از نبرد
رغم تو کرباس را شلوار کرد

او زبون شد جرم این کرباس چیست
آنک او مغلوب غالب نیست کیست

چون کسی بی‌خواست او بر وی براند
خاربن در ملک و خانهٔ او نشاند

صاحب خانه بدین خواری بود
که چنین بر وی خلاقت می‌رود

هم خَلَق گردم من ار تازه و نوم
چونک یار این چنین خواری شوم

چونک خواه نفس آمد مستعان
تسخر آمد ایش شاء الله کان

من اگر ننگ مغان یا کافرم
آن نیم که بر خدا این ظن برم

که کسی ناخواه او و رغم او
گردد اندر ملکت او حکم‌جو

ملکت او را فرو گیرد چنین
که نیارد دم زدن دم آفرین

دفع او می‌خواهد و می‌بایدش
دیو هر دم غصه می‌افزایدش

بندهٔ این دیو می‌باید شدن
چونک غالب اوست در هر انجمن

تا مبادا کین کشد شیطان ز من
پس چه دستم گیرد آنجا ذوالمنن

آنک او خواهد مراد او شود
از کی کار من دگر نیکو شود

حاش لله ایش شاء الله کان (129-5)

بخش ۱۲۹ – مثل شیطان بر در رحمان

 

 

حاش لله ایش شاء الله کان
حاکم آمد در مکان و لامکان

هیچ کس در مُلک او بی‌امر او
در نیفزاید سرِ یک تای مو

مُلک، مُلکِ اوست فرمان آنِ او
کمترین سگ بر در آن شیطان او

ترکمان را گر سگی باشد به در
بر درش بنهاده باشد رو و سر

کودکان خانه دمش می‌کشند
باشد اندر دست طفلان خوارمند

باز اگر بیگانه‌ای معبر کند
حمله بر وی هم‌چو شیر نر کند

که اشداء علی الکفار شد
با ولی گُل با عدو چون خار شد

ز آب تتماجی که دادش ترکمان
آنچنان وافی شده‌ست و پاسبان

پس سگ شیطان که حق هستش کند
اندرو صد فکرت و حیلت تند

آب روها را غذای او کند
تا برد او آب روی نیک و بد

این تتماجست آب روی عام
که سگ شیطان از آن یابد طعام

بر در خرگاه قدرت جان او
چون نباشد حکم را قربان بگو

گله گله از مرید و از مرید
چون سگ باسط ذراعی بالوصید

بر در کهف الوهیت چو سگ
ذره ذره امرجو برجَسته رگ

ای سگ دیو امتحان می‌کن که تا
چون درین ره می‌نهند این خلق پا

حمله می‌کن منع می‌کن می‌نگر
تا که باشد ماده اندر صدق و نر

پس اعوذ از بهر چه باشد چو سگ
گشته باشد از ترفع تیزتگ

این اعوذ آنست کای ترک خطا
بانگ بر زن بر سگت ره بر گشا

تا بیایم بر در خرگاه تو
حاجتی خواهم ز جود و جاه تو

چونک تُرک از سطوت سگ عاجزست
این اعوذ و این فغان ناجایزست

ترک هم گوید اعوذ از سگ که من
هم ز سگ در مانده‌ام اندر وطن

تو نمی‌یاری برین در آمدن
من نمی‌آرم ز در بیرون شدن

خاک اکنون بر سر ترک و قنق
که یکی سگ هر دو را بندد عنق

حاش لله ترک بانگی بر زند
سگ چه باشد شیر نر خون قی کند

ای که خود را شیر یزدان خوانده‌ای
سالها شد با سگی در مانده‌ای

چون کند این سگ برای تو شکار؟
چون شکار سگ شده‌ستی آشکار

گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب (130-5)

بخش ۱۳۰ – جواب گفتن مؤمن سُنّی، کافر جبری را و در اثبات اختیار بنده دلیل گفتن سنّت راهی باشد کوفتهٔ اقدام انبیا علیهم‌السلام بر یمین آن راه بیابان جبر کی خود را اختیار نبیند و امر و نهی را منکر شود و تاویل کند و از منکر شدن امر و نهی لازم آید انکار بهشت کی جزای مطیعان امرست و دوزخ جزای مخالفان امر و دیگر نگویم به چه انجامد کی العاقل تکفیه الاشاره و بر یسار آن راه بیابان قدرست کی قدرت خالق را مغلوب قدرت خلق داند و از آن آن فسادها زاید کی آن مغ جبری بر می‌شمرد

 

 

گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب
آنِ خود گفتی نک آوردم جواب

بازی خود دیدی ای شطرنج‌باز
بازی خصمت ببین پهن و دراز

نامهٔ عذر خودت بر خوانده‌ای
نامهٔ سُنی بخوان، چه مانده‌ای؟

نکته گفتی جبریانه در قضا
سرّ ِ آن بشنو ز من در ماجرا

اختیاری هست ما را بی‌گمان
حس را منکر نتانی شد عیان

سنگ را هرگز بگوید کس بیا
از کلوخی کس کجا جوید وفا

آدمی را کس نگوید هین بپر
یا بیا ای کور تو در من نگر

گفت یزدان ما علی الاعمی حرج
کی نهد بر کس حرج رب الفرج

کس نگوید سنگ را دیر آمدی
یا که چوبا تو چرا بر من زدی

این چنین واجستها مجبور را
کس بگوید یا زند معذور را؟

امر و نهی و خشم و تشریف و عتیب
نیست جز مختار را ای پاک‌جیب

اختیاری هست در ظلم و ستم
من ازین شیطان و نفس این خواستم

اختیار اندر درونت ساکنست
تا ندید او یوسفی، کف را نخَست

اختیار و داعیه در نفس بود
روش دید آنگه پر و بالی گشود

سگ بخفته اختیارش گشته گم
چون شکنبه دید جنبانید دم

اسپ هم حو حو کند چون دید جو
چون بجنبد گوشت گربه کرد مو

دیدن آمد جنبش آن اختیار
هم‌چو نفخی ز آتش انگیزد شرار

پس بجنبد اختیارت چون بلیس
شد دلاله آردت پیغام ویس

چونک مطلوبی برین کس عرضه کرد
اختیار خفته بگشاید نورد

وآن فرشته خیرها بر رغم دیو
عرضه دارد می‌کند در دل غریو

تا بجنبد اختیار خیر تو
زانک پیش از عرضه خفته‌ست این دو خو

پس فرشته و دیو گشته عرضه‌دار
بهر تحریکِ عروقِ اختیار

می‌شود ز الهامها و وسوسه
اختیار خیر و شرّت ده کسه

وقت تحلیل نماز ای بانمک
زان سلام آورد باید بر مَلَک

که ز الهام و دعای خوبتان
اختیار این نمازم شد روان

باز از بعد گنه لعنت کنی
بر بلیس ایرا کزویی منحنی

این دو ضد عرضه کننده‌ت در سرار
در حجاب غیب آمد عرضه‌دار

چونک پردهٔ غیب برخیزد ز پیش
تو ببینی روی دلالان خویش

وآن سخنشان وا شناسی بی‌گزند
که آن سخن‌گویان نهان اینها بدند

دیو گوید ای اسیر طبع و تن
عرضه می‌کردم نکردم زور من

وآن فرشته گویدت من گفتمت
که ازین شادی فزون گردد غمت

آن فلان روزت نگفتم من چنان؟
که از آن سویست ره سوی جنان

ما محب جان و روح‌افزای تو
ساجدان مخلص بابای تو

این زمانت خدمتی هم می‌کنیم
سوی مخدومی صلایت می‌زنیم

آن گُرُه بابات را بوده عدی
در خطاب اسجدوا کرده ابا

آن گرفتی آنِ ما انداختی
حقِ خدمت‌های ما نشناختی

این زمان ما را و ایشان را عیان
در نگر بشناس از لحن و بیان

نیم‌شب چون بشنوی رازی ز دوست
چون سخن گوید سحر دانی که اوست

ور دو کس در شب خبر آرد ترا
روز از گفتن شناسی هر دو را

بانگ شیر و بانگ سگ در شب رسید
صورت هر دو ز تاریکی ندید

روز شد چون باز در بانگ آمدند
پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند

مخلص این که دیو و روح عرضه‌دار
هر دو هستند از تتمهٔ اختیار

اختیاری هست در ما ناپدید
چون دو مطلب دید آید در مزید

اوستادان کودکان را می‌زنند
آن ادب سنگ سیه را کی کنند؟

هیچ گویی سنگ را فردا بیا
ور نیایی من دهم بد را سزا

هیچ عاقل مر کلوخی را زند
هیچ با سنگی عتابی کس کند

در خِرد جبر از قدَر رسواترست
زانک جبری حس خود را منکِرست

منکر حس نیست آن مرد قدر
فعل حق حسی نباشد ای پسر

منکر فعل خداوند جلیل
هست در انکار مدلول دلیل

آن بگوید دود هست و نار نی
نور شمعی بی ز شمعی روشنی

وین همی‌بیند معین نار را
نیست می‌گوید پی انکار را

جامه‌اش سوزد بگوید نار نیست
جامه‌اش دوزد بگوید تار نیست

پس تسفسط آمد این دعویِ جبر
لاجرم بدتر بود زین رو ز گبر

گبر گوید هست عالم نیست رب
یا ربی گوید که نبود مستحب

این همی‌گوید جهان خود نیست هیچ
هسته سوفسطایی اندر پیچ پیچ

جملهٔ عالم مقر در اختیار
امر و نهی این میار و آن بیار

او همی‌گوید که امر و نهی لاست
اختیاری نیست این جمله خطاست

حس را حیوان مقرست ای رفیق
لیک ادراک دلیل آمد دقیق

زانک محسوسست ما را اختیار
خوب می‌آید برو تکلیف کار