دفتر پنجم

درک وجدانی به جای حس بود (131-5)

بخش ۱۳۱ – درک وجدانی چون اختیار و اضطرار و خشم و اصطبار و سیری و ناهار به جای حس است کی زرد از سرخ بداند و فرق کند و خرد از بزرگ و طلخ از شیرین و مشک از سرگین و درشت از نرم به حس مس و گرم از سرد و سوزان از شیر گرم و تر از خشک و مس دیوار از مس درخت پس منکر وجدانی منکر حس باشد و زیاده که وجدانی از حس ظاهرترست زیرا حس را توان بستن و منع کردن از احساس و بستن راه و مدخل وجدانیات را ممکن نیست و العاقل تکفیه الاشارة

 

درک وجدانی به جای حس بود
هر دو در یک جدول ای عم می‌رود

نغز می‌آید برو کن یا مکن
امر و نهی و ماجراها و سخن

این که فردا این کنم یا آن کنم
این دلیل اختیارست ای صنم

وان پشیمانی که خوردی زان بدی
ز اختیار خویش گشتی مهتدی

جمله قران امر و نهیست و وعید
امر کردن سنگ مرمر را کی دید

هیچ دانا هیچ عاقل این کند
با کلوخ و سنگ خشم و کین کند

که بگفتم کین چنین کن یا چنان
چون نکردید ای موات و عاجزان

عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ
عقل کی چنگی زند بر نقش چنگ

کای غلام بسته دست اشکسته‌پا
نیزه برگیر و بیا سوی وغا

خالقی که اختر و گردون کند
امر و نهی جاهلانه چون کند

احتمال عجز از حق راندی
جاهل و گیج و سفیهش خواندی

عجز نبود از قدر ور گر بود
جاهلی از عاجزی بدتر بود

ترک می‌گوید قنق را از کرم
بی‌سگ و بی‌دلق آ سوی درم

وز فلان سوی اندر آ هین با ادب
تا سگم بندد ز تو دندان و لب

تو به عکس آن کنی بر در روی
لاجرم از زخم سگ خسته شوی

آن‌چنان رو که غلامان رفته‌اند
تا سگش گردد حلیم و مهرمند

تو سگی با خود بری یا روبهی
سگ بشورد از بن هر خرگهی

غیر حق را گر نباشد اختیار
خشم چون می‌آیدت بر جرم‌دار

چون همی‌خایی تو دندان بر عدو
چون همی بینی گناه و جرم ازو

گر ز سقف خانه چوبی بشکند
بر تو افتد سخت مجروحت کند

هیچ خشمی آیدت بر چوب سقف
هیچ اندر کین او باشی تو وقف

که چرا بر من زد و دستم شکست
او عدو و خصم جان من بدست

کودکان خرد را چون می‌زنی
چون بزرگان را منزه می‌کنی

آنک دزدد مال تو گویی بگیر
دست و پایش را ببر سازش اسیر

وآنک قصد عورت تو می‌کند
صد هزاران خشم از تو می‌دمد

گر بیاید سیل و رخت تو برد
هیچ با سیل آورد کینی خرد

ور بیامد باد و دستارت ربود
کی ترا با باد دل خشمی نمود

خشم در تو شد بیان اختیار
تا نگویی جبریانه اعتذار

گر شتربان اشتری را می‌زند
آن شتر قصد زننده می‌کند

خشم اشتر نیست با آن چوب او
پس ز مختاری شتر بردست بو

هم‌چنین سگ گر برو سنگی زنی
بر تو آرد حمله گردد منثنی

سنگ را گر گیرد از خشم توست
که تو دوری و ندارد بر تو دست

عقل حیوانی چو دانست اختیار
این مگو ای عقل انسان شرم دار

روشنست این لیکن از طمع سحور
آن خورنده چشم می‌بندد ز نور

چونک کلی میل او نان خوردنیست
رو به تاریکی نهد که روز نیست

حرص چون خورشید را پنهان کند
چه عجب گر پشت بر برهان کند

گفت دزدی شحنه را کای پادشاه (132-5)

بخش ۱۳۲ – حکایت هم در بیان تقریر اختیار خلق و بیان آنک تقدیر و قضا سلب کنندهٔ اختیار نیست

 

 

گفت دزدی شحنه را کای پادشاه
آنچ کردم بود آن حکم اله

گفت شحنه آنچ من هم می‌کنم
حکم حقست ای دو چشم روشنم

از دکانی گر کسی تربی برد
کین ز حکم ایزدست ای با خرد

بر سرش کوبی دو سه مشت ای کره
حکم حقست این که اینجا باز نه

در یکی تره چو این عذر ای فضول
می‌نیاید پیش بقالی قبول

چون بدین عذر اعتمادی می‌کنی
بر حوالی اژدهایی می‌تنی

از چنین عذر ای سلیم نانبیل
خون و مال و زن همه کردی سبیل

هر کسی پس سبلت تو بر کند
عذر آرد خویش را مضطر کند

حکم حق گر عذر می‌شاید ترا
پس بیاموز و بده فتوی مرا

که مرا صد آرزو و شهوتست
دست من بسته ز بیم و هیبتست

پس کرم کن عذر را تعلیم ده
برگشا از دست و پای من گره

اختیاری کرده‌ای تو پیشه‌ای
که اختیاری دارم و اندیشه‌ای

ورنه چون بگزیده‌ای آن پیشه را
از میان پیشه‌ها ای کدخدا

چونک آید نوبت نفس و هوا
بیست مرده اختیار آید ترا

چون برد یک حبه از تو یار سود
اختیار جنگ در جانت گشود

چون بیاید نوبت شکر نعم
اختیارت نیست وز سنگی تو کم

دوزخت را عذر این باشد یقین
که اندرین سوزش مرا معذور بین

کس بدین حجت چو معذورت نداشت
وز کف جلاد این دورت نداشت

پس بدین داور جهان منظوم شد
حال آن عالم همت معلوم شد

آن یکی می‌رفت بالای درخت (133-5)

بخش ۱۳۳ – حکایت هم در جواب جبری و اثبات اختیار و صحت امر و نهی و بیان آنک عذر جبری در هیچ ملتی و در هیچ دینی مقبول نیست و موجب خلاص نیست از سزای آن کار کی کرده است چنانک خلاص نیافت ابلیس جبری بدان کی گفت بما اغویتنی والقلیل یدل علی الکثیر

 

آن یکی می‌رفت بالای درخت
می‌فشاند آن میوه را دزدانه سخت

صاحب باغ آمد و گفت ای دنی
از خدا شرمیت کو چه می‌کنی

گفت از باغ خدا بندهٔ خدا
گر خورد خرما که حق کردش عطا

عامیانه چه ملامت می‌کنی
بخل بر خوان خداوند غنی

گفت ای ایبک بیاور آن رسن
تا بگویم من جواب بوالحسن

پس ببستش سخت آن دم بر درخت
می‌زد او بر پشت و ساقش چوب سخت

گفت آخر از خدا شرمی بدار
می‌کشی این بی‌گنه را زار زار

گفت از چوب خدا این بنده‌اش
می‌زند بر پشت دیگر بنده خوش

چوب حق و پشت و پهلو آن او
من غلام و آلت فرمان او

گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیارست اختیارست اختیار

اختیارات اختیارش هست کرد
اختیارش چون سواری زیر گرد

اختیارش اختیار ما کند
امر شد بر اختیاری مستند

حاکمی بر صورت بی‌اختیار
هست هر مخلوق را در اقتدار

تا کشد بی‌اختیاری صید را
تا برد بگرفته گوش او زید را

لیک بی هیچ آلتی صنع صمد
اختیارش را کمند او کند

اختیارش زید را قیدش کند
بی‌سگ و بی‌دام حق صیدش کند

آن دروگر حاکم چوبی بود
وآن مصور حاکم خوبی بود

هست آهنگر بر آهن قیمی
هست بنا هم بر آلت حاکمی

نادر این باشد که چندین اختیار
ساجد اندر اختیارش بنده‌وار

قدرت تو بر جمادات از نبرد
کی جمادی را از آنها نفی کرد

قدرتش بر اختیارات آنچنان
نفی نکند اختیاری را از آن

خواستش می‌گوی بر وجه کمال
که نباشد نسبت جبر و ضلال

چونک گفتی کفر من خواست ویست
خواست خود را نیز هم می‌دان که هست

زانک بی‌خواه تو خود کفر تو نیست
کفر بی‌خواهش تناقض گفتنیست

امر عاجز را قبیحست و ذمیم
خشم بتر خاصه از رب رحیم

گاو گر یوغی نگیرد می‌زنند
هیچ گاوی که نپرد شد نژند

گاو چون معذور نبود در فضول
صاحب گاو از چه معذورست و دول

چون نه‌ای رنجور سر را بر مبند
اختیارت هست بر سبلت مخند

جهد کن کز جام حق یابی نوی
بی‌خود و بی‌اختیار آنگه شوی

آنگه آن می را بود کل اختیار
تو شوی معذور مطلق مست‌وار

هرچه گویی گفتهٔ می باشد آن
هر چه روبی رفتهٔ می باشد آن

کی کند آن مست جز عدل و صواب
که ز جام حق کشیدست او شراب

جادوان فرعون را گفتند بیست
مست را پروای دست و پای نیست

دست و پای ما می آن واحدست
دست ظاهر سایه است و کاسدست

قول بنده ایش شاء الله کان (134-5)

بخش ۱۳۴ – معنی ما شاء الله کان یعنی خواست خواست او و رضا رضای او جویید از خشم دیگران و رد دیگران دلتنگ مباشید آن کان اگر چه لفظ ماضیست لیکن در فعل خدا ماضی و مستقبل نباشد کی لیس عند الله صباح و لا مساء

 

 

قول بنده ایش شاء الله کان
بهر آن نبود که تنبل کن در آن

بلک تحریضست بر اخلاص و جد
که در آن خدمت فزون شو مستعد

گر بگویند آنچ می‌خواهی تو راد
کار کار تست برحسب مراد

آنگهان تنبل کنی جایز بود
کانچ خواهی و آنچ گویی آن شود

چون بگویند ایش شاء الله کان
حکم حکم اوست مطلق جاودان

پس چرا صد مرده اندر ورد او
بر نگردی بندگانه گرد او

گر بگویند آنچ می‌خواهد وزیر
خواست آن اوست اندر دار و گیر

گرد او گردان شوی صد مرده زود
تا بریزد بر سرت احسان و جود

یا گریزی از وزیر و قصر او
این نباشد جست و جوی نصر او

بازگونه زین سخن کاهل شدی
منعکس ادراک و خاطر آمدی

امر امر آن فلان خواجه‌ست هین
چیست یعنی با جز او کمتر نشین

گرد خواجه گرد چون امر آن اوست
کو کشد دشمن رهاند جان دوست

هرچه او خواهد همان یابی یقین
یاوه کم رو خدمت او برگزین

نی چو حاکم اوست گرد او مگرد
تا شوی نامه سیاه و روی زرد

حق بود تاویل که آن گرمت کند
پر امید و چست و با شرمت کند

ور کند سستت حقیقت این بدان
هست تبدیل و نه تاویلست آن

این برای گرم کردن آمدست
تا بگیرد ناامیدان را دو دست

معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی که آتش زدست اندر هوس

پیش قرآن گشت قربانی و پست
تا که عین روح او قرآن شدست

روغنی کو شد فدای گل به کل
خواه روغن بوی کن خواهی تو گل

هم‌چنین تاویل قد جف القلم (135-5)

بخش ۱۳۵ – و هم‌چنین قد جف القلم یعنی جف القلم و کتب لا یستوی الطاعة والمعصیة لا یستوی الامانة و السرقة جف القلم ان لا یستوی الشکر و الکفران جف القلم ان الله لا یضیع اجر المحسنین

 

 

هم‌چنین تاویل قد جف القلم
بهر تحریضست بر شغل اهم

پس قلم بنوشت که هر کار را
لایق آن هست تاثیر و جزا

کژ روی جف القلم کژ آیدت
راستی آری سعادت زایدت

ظلم آری مدبری جف القلم
عدل آری بر خوری جف القلم

چون بدزدد دست شد جف القلم
خورد باده مست شد جف القلم

تو روا داری روا باشد که حق
هم‌چو معزول آید از حکم سبق

که ز دست من برون رفتست کار
پیش من چندین میا چندین مزار

بلک معنی آن بود جف القلم
نیست یکسان پیش من عدل و ستم

فرق بنهادم میان خیر و شر
فرق بنهادم ز بد هم از بتر

ذره‌ای گر در تو افزونی ادب
باشد از یارت بداند فضل رب

قدر آن ذره ترا افزون دهد
ذره چون کوهی قدم بیرون نهد

پادشاهی که به پیش تخت او
فرق نبود از امین و ظلم‌جو

آنک می‌لرزد ز بیم رد او
وانک طعنه می‌زند در جد او

فرق نبود هر دو یک باشد برش
شاه نبود خاک تیره بر سرش

ذره‌ای گر جهد تو افزون بود
در ترازوی خدا موزون بود

پیش این شاهان هماره جان کنی
بی‌خبر ایشان ز غدر و روشنی

گفت غمازی که بد گوید ترا
ضایع آرد خدمتت را سالها

پیش شاهی که سمیعست و بصیر
گفت غمازان نباشد جای‌گیر

جمله غمازان ازو آیس شوند
سوی ما آیند و افزایند پند

بس جفا گویند شه را پیش ما
که برو جف القلم کم کن وفا

معنی جف القلم کی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود

بل جفا را هم جفا جف القلم
وآن وفا را هم وفا جف القلم

عفو باشد لیک کو فر امید
که بود بنده ز تقوی روسپید

دزد را گر عفو باشد جان برد
کی وزیر و خازن مخزن شود

ای امین الدین ربانی بیا
کز امانت رست هر تاج و لوا

پور سلطان گر برو خاین شود
آن سرش از تن بدان باین شود

وز غلامی هندوی آرد وفا
دولت او را می‌زند طال بقا

چه غلام ار بر دری سگ باوفاست
در دل سالار او را صد رضاست

زین چو سگ را بوسه بر پوزش دهد
گر بود شیری چه پیروزش کند

جز مگر دزدی که خدمتها کند
صدق او بیخ جفا را بر کند

چون فضیل ره‌زنی کو راست باخت
زانک ده مرده به سوی توبه تاخت

وآنچنان که ساحران فرعون را
رو سیه کردند از صبر و وفا

دست و پا دادند در جرم قود
آن به صد ساله عبادت کی شود

تو که پنجه سال خدمت کرده‌ای
کی چنین صدقی به دست آورده‌ای

آن یکی گستاخ رو اندر هری (136-5)

بخش ۱۳۶ – حکایت آن درویش کی در هری غلامان آراستهٔ عمید خراسان را دید و بر اسبان تازی و قباهای زربفت و کلاهای مغرق و غیر آن پرسید کی اینها کدام امیرانند و چه شاهانند گفت او را کی اینها امیران نیستند اینها غلامان عمید خراسانند روی به آسمان کرد کی ای خدا غلام پروردن از عمید بیاموز آنجا مستوفی را عمید گویند

 

آن یکی گستاخ رو اندر هری
چون بدیدی او غلام مهتری

جامهٔ اطلس کمر زرین روان
روی کردی سوی قبلهٔ آسمان

کای خدا زین خواجهٔ صاحب منن
چون نیاموزی تو بنده داشتن

بنده پروردن بیاموز ای خدا
زین رئیس و اختیار شاه ما

بود محتاج و برهنه و بی‌نوا
در زمستان لرز لرزان از هوا

انبساطی کرد آن از خود بری
جراتی بنمود او از لمتری

اعتمادش بر هزاران موهبت
که ندیم حق شد اهل معرفت

گر ندیم شاه گستاخی کند
تو مکن آنک نداری آن سند

حق میان داد و میان به از کمر
گر کسی تاجی دهد او داد سر

تا یکی روزی که شاه آن خواجه را
متهم کرد و ببستش دست و پا

آن غلامان را شکنجه می‌نمود
که دفینهٔ خواجه بنمایید زود

سر او با من بگویید ای خسان
ورنه برم از شما حلق و لسان

مدت یک ماهشان تعذیب کرد
روز و شب اشکنجه و افشار و درد

پاره پاره کردشان و یک غلام
راز خواجه وا نگفت از اهتمام

گفتش اندر خواب هاتف کای کیا
بنده بودن هم بیاموز و بیا

ای دریده پوستین یوسفان
گر بدرد گرگت آن از خویش دان

زانک می‌بافی همه‌ساله بپوش
زانک می‌کاری همه ساله بنوش

فعل تست این غصه‌های دم به دم
این بود معنی قد جف القلم

که نگردد سنت ما از رشد
نیک را نیکی بود بد راست بد

کار کن هین که سلیمان زنده است
تا تو دیوی تیغ او برنده است

چون فرشته گشته از تیغ آمنیست
از سلیمان هیچ او را خوف نیست

حکم او بر دیو باشد نه ملک
رنج در خاکست نه فوق فلک

ترک کن این جبر را که بس تهیست
تا بدانی سر سر جبر چیست

ترک کن این جبر جمع منبلان
تا خبر یابی از آن جبر چو جان

ترک معشوقی کن و کن عاشقی
ای گمان برده که خوب و فایقی

ای که در معنی ز شب خامش‌تری
گفت خود را چند جویی مشتری

سر بجنبانند پیشت بهر تو
رفت در سودای ایشان دهر تو

تو مرا گویی حسد اندر مپیچ
چه حسد آرد کسی از فوت هیچ

هست تعلیم خسان ای چشم‌شوخ
هم‌چو نقش خرد کردن بر کلوخ

خویش را تعلیم کن عشق و نظر
که آن بود چون نقش فی جرم الحجر

نفس تو با تست شاگرد وفا
غیر فانی شد کجا جویی کجا

تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی می‌کنی

متصل چون شد دلت با آن عدن
هین بگو مهراس از خالی شدن

امر قل زین آمدش کای راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این

انصتوا یعنی که آبت را بلاغ
هین تلف کم کن که لب‌خشکست باغ

این سخن پایان ندارد ای پدر
این سخن را ترک کن پایان نگر

غیرتم آید که پیشت بیستند
بر تو می‌خندند عاشق نیستند

عاشقانت در پس پردهٔ کرم
بهر تو نعره‌زنان بین دم بدم

عاشق آن عاشقان غیب باش
عاشقان پنج روزه کم تراش

که بخوردندت ز خدعه و جذبه‌ای
سالها زیشان ندیدی حبه‌ای

چند هنگامه نهی بر راه عام
گام خستی بر نیامد هیچ کام

وقت صحت جمله یارند و حریف
وقت درد و غم به جز حق کو الیف

وقت درد چشم و دندان هیچ کس
دست تو گیرد به جز فریاد رس

پس همان درد و مرض را یاد دار
چون ایاز از پوستین کن اعتبار

پوستین آن حالت درد توست
که گرفتست آن ایاز آن را به دست

کافر جبری جواب آغاز کرد (137-5)

بخش ۱۳۷ – باز جواب گفتن آن کافر جبری آن سنی را کی باسلامش دعوت می‌کرد و به ترک اعتقاد جبرش دعوت می‌کرد و دراز شدن مناظره از طرفین کی مادهٔ اشکال و جواب را نبرد الا عشق حقیقی کی او را پروای آن نماند و ذلک فضل الله یتیه من یشاء

 

 

کافر جبری جواب آغاز کرد
که از آن حیران شد آن منطیق مرد

لیک گر من آن جوابات و سؤال
جمله را گویم بمانم زین مقال

زان مهم‌تر گفتنیها هستمان
که بدان فهم تو به یابد نشان

اندکی گفتیم زان بحث ای عتل
ز اندکی پیدا بود قانون کل

هم‌چنین بحثست تا حشر بشر
در میان جبری و اهل قدر

گر فرو ماندی ز دفع خصم خویش
مذهب ایشان بر افتادی ز پیش

چون برون‌شوشان نبودی در جواب
پس رمیدندی از آن راه تباب

چونک مقضی بد دوام آن روش
می‌دهدشان از دلایل پرورش

تا نگردد ملزم از اشکال خصم
تا بود محجوب از اقبال خصم

تا که این هفتاد و دو ملت مدام
در جهان ماند الی یوم القیام

چون جهان ظلمتست و غیب این
از برای سایه می‌باید زمین

تا قیامت ماند این هفتاد و دو
کم نیاید مبتدع را گفت و گو

عزت مخزن بود اندر بها
که برو بسیار باشد قفلها

عزت مقصد بود ای ممتحن
پیچ پیچ راه و عقبه و راه‌زن

عزت کعبه بود و آن نادیه
ره‌زنی اعراب و طول بادیه

هر روش هر ره که آن محمود نیست
عقبه‌ای و مانعی و ره‌زنیست

این روش خصم و حقود آن شده
تا مقلد در دو ره حیران شده

صدق هر دو ضد ببیند در روش
هر فریقی در ره خود خوش منش

گر جوابش نیست می‌بندد ستیز
بر همان دم تا به روز رستخیز

که مهان ما بدانند این جواب
گرچه از ما شد نهان وجه صواب

پوزبند وسوسه عشقست و بس
ورنه کی وسواس را بستست کس

عاشقی شو شاهدِ خوبی بجو
صید مرغابی همی‌کن جو بجو

کی بری زان آب کان آبت برد
کی کنی زان فهم فهمت را خورد

غیر این معقولها معقولها
یابی اندر عشق با فر و بها

غیر این عقل تو حق را عقلهاست
که بدان تدبیر اسباب سماست

که بدین عقل آوری ارزاق را
زان دگر مفرش کنی اطباق را

چون ببازی عقل در عشق صمد
عشر امثالت دهد یا هفت‌صد

آن زنان چون عقلها درباختند
بر رواق عشق یوسف تاختند

عقلشان یک‌دم ستد ساقی عمر
سیر گشتند از خرد باقی عمر

اصل صد یوسف جمال ذوالجلال
ای کم از زن شو فدای آن جمال

عشق برد بحث را ای جان و بس
کو ز گفت و گو شود فریاد رس

حیرتی آید ز عشق آن نطق را
زهره نبود که کند او ماجرا

که بترسد گر جوابی وا دهد
گوهری از لنج او بیرون فتد

لب ببندد سخت او از خیر و شر
تا نباید کز دهان افتد گهر

هم‌چنانک گفت آن یار رسول
چون نبی بر خواندی بر ما فصول

آن رسول مجتبی وقت نثار
خواستی از ما حضور و صد وقار

آنچنان که بر سرت مرغی بود
کز فواتش جان تو لرزان شود

پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا
تا نگیرد مرغ خوب تو هوا

دم نیاری زد ببندی سرفه را
تا نباید که بپرد آن هما

ور کست شیرین بگوید یا ترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش

حیرت آن مرغست خاموشت کند
بر نهد سردیگ و پر جوشت کند

ای ایاز این مهرها بر چارقی (138-5)

بخش ۱۳۸ – پرسیدن پادشاه قاصدا ایاز را کی چندین غم و شادی با چارق و پوستین کی جمادست می‌گویی تا ایاز را در سخن آورد

 

ای ایاز این مهرها بر چارقی
چیست آخر هم‌چو بر بت عاشقی

هم‌چو مجنون از رخ لیلی خویش
کرده‌ای تو چارقی را دین و کیش

با دو کهنه مهر جان آمیخته
هر دو را در حجره‌ای آویخته

چند گویی با دو کهنه نو سخن
در جمادی می‌دمی سر کهن

چون عرب با ربع و اطلال ای ایاز
می‌کشی از عشق گفت خود دراز

چارقت ربع کدامین آصفست
پوستین گویی که کرتهٔ یوسفست

هم‌چو ترسا که شمارد با کشش
جرم یکساله زنا و غل و غش

تا بیامرزد کشش زو آن گناه
عفو او را عفو داند از اله

نیست آگه آن کشش از جرم و داد
لیک بس جادوست عشق و اعتقاد

دوستی و وهم صد یوسف تند
اسحر از هاروت و ماروتست خود

صورتی پیدا کند بر یاد او
جذب صورت آردت در گفت و گو

راز گویی پیش صورت صد هزار
آن چنان که یار گوید پیش یار

نه بدانجا صورتی نه هیکلی
زاده از وی صد الست و صد بلی

آن چنان که مادری دل‌برده‌ای
پیش گور بچهٔ نومرده‌ای

رازها گوید به جد و اجتهاد
می‌نماید زنده او را آن جماد

حی و قایم داند او آن خاک را
چشم و گوشی داند او خاشاک را

پیش او هر ذرهٔ آن خاک گور
گوش دارد هوش دارد وقت شور

مستمع داند به جد آن خاک را
خوش نگر این عشق ساحرناک را

آنچنان بر خاک گور تازه او
دم‌بدم خوش می‌نهد با اشک رو

که بوقت زندگی هرگز چنان
روی ننهادست بر پور چو جان

از عزا چون چند روزی بگذرد
آتش آن عشق او ساکن شود

عشق بر مرده نباشد پایدار
عشق را بر حی جان‌افزای دار

بعد از آن زان گور خود خواب آیدش
از جمادی هم جمادی زایدش

زانک عشق افسون خود بربود و رفت
ماند خاکستر چو آتش رفت تفت

آنچ بیند آن جوان در آینه
پیر اندر خشت می‌بیند همه

پیر عشق تست نه ریش سپید
دستگیر صد هزاران ناامید

عشق صورتها بسازد در فراق
نامصور سر کند وقت تلاق

که منم آن اصل اصل هوش و مست
بر صور آن حسن عکس ما بدست

پرده‌ها را این زمان برداشتم
حسن را بی‌واسطه بفراشتم

زانک بس با عکس من در بافتی
قوت تجرید ذاتم یافتی

چون ازین سو جذبهٔ من شد روان
او کشش را می‌نبیند در میان

مغفرت می‌خواهد از جرم و خطا
از پس آن پرده از لطف خدا

چون ز سنگی چشمه‌ای جاری شود
سنگ اندر چشمه متواری شود

کس نخواهد بعد از آن او را حجر
زانک جاری شد از آن سنگ آن گهر

کاسه‌ها دان این صور را واندرو
آنچ حق ریزد بدان گیرد علو

ابلهان گفتند مجنون را ز جهل (139-5)

بخش ۱۳۹ – گفتن خویشاوندان مجنون را کی حسن لیلی باندازه‌ایست چندان نیست ازو نغزتر در شهر ما بسیارست یکی و دو و ده بر تو عرضه کنیم اختیار کن ما را و خود را وا رهان و جواب گفتن مجنون ایشان را

 

ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان، هست سهل

بهتر از وی صد هزاران دلربا
هست هم‌چون ماه اندر شهر ما

گفت صورت کوزه است و حسن می
می خدایم می‌دهد از نقش وی

مر شما را سرکه داد از کوزه‌اش
تا نباشد عشق اوتان گوش کَش

از یکی کوزه دهد زهر و عسل
هر یکی را دست حق عز و جل

کوزه می‌بینی ولیکن آن شراب
روی ننماید به چشم ناصواب

قاصِراتُ الطَّرف، باشد ذوق جان
جز به خصم خود بننماید نشان

قاصِراتُ الطَّرف، آمد آن مدام
وین حجابِ ظرف‌ها هم‌چون خِیام

هست دریا خیمه‌ای در وی حیات
بَطّ را، لیکن کلاغان را مَمات

زهر باشد مار را هم قوت و برگ
غیر او را زهر او دردست و مرگ

صورت هر نعمتی و محنتی
هست این را دوزخ، آن را جَنّتی

پس همه اجسام و اَشیا تُبْصِرون
واندرو قُوتست و سَم، لاتُبْصِرون

هست هر جسمی چو کاسه و کوزه‌ای
اندرو هم قوت و هم دل‌سوزه‌ای

کاسه پیدا اندرو پنهان رَغَد
طاعِمش داند کزان چه می‌خورد

صورت یوسف چو جامی بود خوب
زان پدر می‌خورد صد بادهٔ طَروب

باز اِخْوان را از آن زهراب بود
کان در ایشان خشم و کینه می‌فزود

باز از وی مر زلیخا را سَکَر
می‌کشید از عشق، افیونی دگر

غیر آنچ بود مر یعقوب را
بود از یوسف غذا آن خوب را

گونه‌گونه شربت و کوزه یکی
تا نمانَد در می غیبت شکی

باده از غیبست و کوزه زین جهان
کوزه پیدا باده در وی بس نهان

بس نهان از دیدهٔ نامحرمان
لیک بر محرم هویدا و عَیان

یا إلهی سُکِّرَتْ أَبْصارُنا
فَاعْفُ عَنّا أُثْقِلَتْ أَوزارُنا

یا خَفیّاً قَدْ مَلَأْتَ الْخافِقَین
قَدْ عَلَوتَ فَوقَ نُورِ الْمَشْرِقَین

أَنْتَ سِرٌّ کاشِفٌ أَسْرارِنا
أَنْتَ فَجْرٌ مُفْجِرٌ أَنْهارِنا

یا خَفِیَّ الذّاتِ مَحْسوسَ الْعَطا
أَنْتَ کَالماءِ وَ نَحْنُ کَالرَّحا

أَنْتَ کَالرِّیحِ وَ نَحْنُ کَالْغُبار
تَخْتَفِی الرِّیحُ وَ غَبْراها جَهار

تو بهاری ما چو باغ سبزِ خَوش
او نهان و آشکارا بخششش

تو چو جانی ما مثال دست و پا
قبض و بسط دست از جان شد روا

تو چو عقلی ما مثال این زبان
این زبان از عقل دارد این بیان

تو مثال شادی و ما خنده‌ایم
که نتیجهٔ شادی فرخنده‌ایم

جنبش ما هر دمی خود اَشْهَدست
که گواهِ ذُوالْجَلالِ سَرمَدَست

گردش سنگ آسیا در اضطراب
اَشْهَد آمد بر وجودِ جویِ آب

ای برون از وَهْم و قال و قیل من
خاک بر فرق من و تمثیل من

بنده نَشْکیبد ز تصویر خوشَت
هر دمت گوید که جانم مَفْرَشَت

هم‌چو آن چوپان که می‌گفت ای خدا
پیش چوپان و مُحِبِّ خود بیا

تا شپش جویم من از پیراهنت
چارقت دوزم ببوسم دامنت

کس نبودش در هوا و عشق، جفت
لیک قاصِر بود از تسبیح و گفت

عشق او خرگاه بر گردون زده
جان سگ خرگاه آن چوپان شده

چونک بحر عشق یزدان جوش زد
بر دل او زد، ترا بر گوش زد

واعظی بد بس گزیده در بیان (140-5)

بخش ۱۴۰ – حکایت جوحی کی چادر پوشید و در وعظ میان زنان نشست و حرکتی کرد زنی او را بشناخت کی مردست نعره‌ای زد

 

واعظی بد بس گزیده در بیان
زیر منبر جمع مردان و زنان

رفت جوحی چادر و روبند ساخت
در میان آن زنان شد ناشناخت

سایلی پرسید واعظ را به راز
موی عانه هست نقصان نماز

گفت واعظ چون شود عانه دراز
پس کراهت باشد از وی در نماز

یا به آهک یا ستره بسترش
تا نمازت کامل آید خوب و خوش

گفت سایل آن درازی تا چه حد
شرط باشد تا نمازم کم بود

گفت چون قدر جوی گردد به طول
پس ستردن فرض باشد ای سئول

گفت جوحی زود ای خوهر ببین
عانهٔ من گشته باشد این چنین

بهر خشنودی حق پیش آر دست
که آن به مقدار کراهت آمدست

دست زن در کرد در شلوار مرد
کیر او بر دست زن آسیب کرد

نعره‌ای زد سخت اندر حال زن
گفت واعظ بر دلش زد گفت من

گفت نه بر دل نزد بر دست زد
وای اگر بر دل زدی ای پر خرد

بر دل آن ساحران زد اندکی
شد عصا و دست ایشان را یکی

گر عصا بستانی از پیری شها
بیش رنجد که آن گروه از دست و پا

نعرهٔ لاضیر بر گردون رسید
هین ببر که جان ز جان کندن رهید

ما بدانستیم ما این تن نه‌ایم
از ورای تن به یزدان می‌زییم

ای خنک آن را که ذات خود شناخت
اندر امن سرمدی قصری بساخت

کودکی گرید پی جوز و مویز
پیش عاقل باشد آن بس سهل چیز

پیش دل جوز و مویز آمد جسد
طفل کی در دانش مردان رسد

هر که محجوبست او خود کودکست
مرد آن باشد که بیرون از شک‌ست

گر بریش و خایه مردستی کسی
هر بزی را ریش و مو باشد بسی

پیشوای بد بود آن بز شتاب
می‌برد اصحاب را پیش قصاب

ریش شانه کرده که من سابقم
سابقی لیکن به سوی مرگ و غم

هین روش بگزین و ترک ریش کن
ترک این ما و من و تشویش کن

تا شوی چون بوی گل با عاشقان
پیشوا و رهنمای گلستان

کیست بوی گل دم عقل و خرد
خوش قلاووز ره ملک ابد