دفتر پنجم

گفت درویشی به درویشی که تو (21-5)

بخش ۲۱ – در بیان آنک لطف حق را همه کس داند و قهر حق را همه کس داند و همه از قهر حق گریزانند و به لطف حق در آویزان اما حق تعالی قهرها را در لطف پنهان کرد و لطفها را در قهر پنهان کرد نعل بازگونه و تلبیس و مکر الله بود تا اهل تمیز و ینظر به نور الله از حالی‌بینان و ظاهربینان جدا شوند کی لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً

 

گفت درویشی به درویشی که تو
چون بدیدی حضرت حق را بگو

گفت بی‌چون دیدم اما بهر قال
بازگویم مختصر آن را مثال

دیدمش سوی چپ او آذری
سوی دست راست جوی کوثری

سوی چپش بس جهان‌سوز آتشی
سوی دست راستش جوی خوشی

سوی آن آتش گروهی برده دست
بهر آن کوثر گروهی شاد و مست

لیک لعب بازگونه بود سخت
پیش پای هر شقی و نیکبخت

هر که در آتش همی رفت و شرر
از میان آب بر می‌کرد سر

هر که سوی آب می‌رفت از میان
او در آتش یافت می‌شد در زمان

هر که سوی راست شد و آب زلال
سر ز آتش بر زد از سوی شمال

وانک شد سوی شمال آتشین
سر برون می‌کرد از سوی یمین

کم کسی بر سر این مضمر زدی
لاجرم کم کس در آن آتش شدی

جز کسی که بر سرش اقبال ریخت
کو رها کرد آب و در آتش گریخت

کرده ذوق نقد را معبود خلق
لاجرم زین لعب مغبون بود خلق

جوق‌جوق و صف‌صف از حرص و شتاب
محترز ز آتش گریزان سوی آب

لاجرم ز آتش برآوردند سر
اعتبارالاعتبار ای بی‌خبر

بانگ می‌زد آتش ای گیجان گول
من نیم آتش منم چشمهٔ قبول

چشم‌بندی کرده‌اند ای بی‌نظر
در من آی و هیچ مگریز از شرر

ای خلیل اینجا شرار و دود نیست
جز که سحر و خدعهٔ نمرود نیست

چون خلیل حق اگر فرزانه‌ای
آتش آب تست و تو پروانه‌ای

جان پروانه همی‌دارد ندا
کای دریغا صد هزارم پر بدی

تا همی سوزید ز آتش بی‌امان
کوری چشم و دل نامحرمان

بر من آرد رحم جاهل از خری
من برو رحم آرم از بینش‌وری

خاصه این آتش که جان آبهاست
کار پروانه به عکس کار ماست

او ببیند نور و در ناری رود
دل ببیند نار و در نوری شود

این چنین لعب آمد از رب جلیل
تا ببینی کیست از آل خلیل

آتشی را شکل آبی داده‌اند
واندر آتش چشمه‌ای بگشاده‌اند

ساحری صحن برنجی را به فن
صحن پر کرمی کند در انجمن

خانه را او پر ز کزدمها نمود
از دم سحر و خود آن کزدم نبود

چونک جادو می‌نماید صد چنین
چون بود دستان جادوآفرین

لاجرم از سحر یزدان قرن قرن
اندر افتادند چون زن زیر پهن

ساحرانشان بنده بودند و غلام
اندر افتادند چون صعوه به دام

هین بخوان قرآن ببین سحر حلال
سرنگونی مکرهای کالجبال

من نیم فرعون کایم سوی نیل
سوی آتش می‌روم من چون خلیل

نیست آتش هست آن ماء معین
وآن دگر از مکر آب آتشین

پس نکو گفت آن رسول خوش‌جواز
ذره‌ای عقلت به از صوم و نماز

زانک عقلت جوهرست این دو عرض
این دو در تکمیل آن شد مفترض

تا جلا باشد مر آن آیینه را
که صفا آید ز طاعت سینه را

لیک گر آیینه از بن فاسدست
صیقل او را دیر باز آرد به دست

وان گزین آیینه که خوش مغرس است
اندکی صیقل گری آن را بس است

این تفاوت عقلها را نیک دان (22-5)

بخش ۲۲ – تفاوت عقول در اصل فطرت خلاف معتزله کی ایشان گویند در اصل عقول جزوی برابرند این افزونی و تفاوت از تعلم است و ریاضت و تجربه

 

 

این تفاوت عقلها را نیک دان
در مراتب از زمین تا آسمان

هست عقلی هم‌چو قرص آفتاب
هست عقلی کمتر از زهره و شهاب

هست عقلی چون چراغی سرخوشی
هست عقلی چون ستارهٔ آتشی

زانک ابر از پیش آن چون وا جهد
نور یزدان‌بین خردها بر دهد

عقل جزوی عقل را بدنام کرد
کام دنیا مرد را بی‌کام کرد

آن ز صیدی حسن صیادی بدید
وین ز صیادی غم صیدی کشید

آن ز خدمت ناز مخدومی بیافت
وآن ز مخدومی ز راه عز بتافت

آن ز فرعونی اسیر آب شد
وز اسیری سبط صد سهراب شد

لعب معکوسست و فرزین‌بند سخت
حیله کم کن کار اقبالست و بخت

بر خیال و حیله کم تن تار را
که غنی ره کم دهد مکار را

مکر کن در راه نیکو خدمتی
تا نبوت یابی اندر امتی

مکر کن تا وا رهی از مکر خود
مکر کن تا فرد گردی از جسد

مکر کن تا کمترین بنده شوی
در کمی رفتی خداونده شوی

روبهی و خدمت ای گرگ کهن
هیچ بر قصد خداوندی مکن

لیک چون پروانه در آتش بتاز
کیسه‌ای زان بر مدوز و پاک باز

زور را بگذار و زاری را بگیر
رحم سوی زاری آید ای فقیر

زاری مضطر تشنه معنویست
زاری سرد دروغ آن غویست

گریهٔ اخوان یوسف حیلتست
که درونشان پر ز رشک و علتست

آن سگی می‌مرد و گریان آن عرب (23-5)

بخش ۲۳ – حکایت آن اعرابی کی سگ او از گرسنگی می‌مرد و انبان او پر نان و بر سگ نوحه می‌کرد و شعر می‌گفت و می‌گریست و سر و رو می‌زد و دریغش می‌آمد لقمه‌ای از انبان به سگ دادن

 

آن سگی می‌مرد و گریان آن عرب
اشک می‌بارید و می‌گفت ای کرب

سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست
نوحه و زاری تو از بهر کیست

گفت در ملکم سگی بد نیک‌خو
نک همی‌میرد میان راه او

روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران

گفت رنجش چیست زخمی خورده است
گفت جوع الکلب زارش کرده است

گفت صبری کن برین رنج و حرض
صابران را فضل حق بخشد عوض

بعد از آن گفتش کای سالار حر
چیست اندر دستت این انبان پر

گفت نان و زاد و لوت دوش من
می‌کشانم بهر تقویت بدن

گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم مهر و داد

دست ناید بی‌درم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان

گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک
که لب نان پیش تو بهتر ز اشک

اشک خونست و به غم آبی شده
می‌نیرزد خاک خون بیهده

کل خود را خوار کرد او چون بلیس
پارهٔ این کل نباشد جز خسیس

من غلام آنک نفروشد وجود
جز بدان سلطان با افضال و جود

چون بگرید آسمان گریان شود
چون بنالد چرخ یا رب خوان شود

من غلام آن مس همت‌پرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست

دست اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پرد فضل خدا

گر رهایی بایدت زین چاه تنگ
ای برادر رو بر آذر بی‌درنگ

مکر حق را بین و مکر خود بهل
ای ز مکرش مکر مکاران خجل

چونک مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب

که کمینهٔ آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا

پر طاوست مبین و پای بین (24-5)

بخش ۲۴ – در بیان آنک هیچ چشم بدی آدمی را چنان مهلک نیست کی چشم پسند خویشتن مگر کی چشم او مبدل شده باشد به نور حق که بی یسمع و بی یبصر و خویشتن او بی‌خویشتن شده

 

پر طاوست مبین و پای بین
تا که سؤ العین نگشاید کمین

که بلغزد کوه از چشم بدان
یزلقونک از نبی بر خوان بدان

احمد چون کوه لغزید از نظر
در میان راه بی‌گل بی‌مطر

در عجب درماند کین لغزش ز چیست
من نپندارم که این حالت تهیست

تا بیامد آیت و آگاه کرد
کان ز چشم بد رسیدت وز نبرد

گر بدی غیر تو در دم لا شدی
صید چشم و سخرهٔ افنا شدی

لیک آمد عصمتی دامن‌کشان
وین که لغزیدی بد از بهر نشان

عبرتی گیر اندر آن که کن نگاه
برگ خود عرضه مکن ای کم ز کاه

یا رسول‌الله در آن نادی کسان (25-5)

بخش ۲۵ – تفسیر وَ إِنْ یَکادُ الَّذینَ کَفَروا لَیُزْلِقونَکَ بِأَبْصارِهِمْ الایه

 

یا رسول‌الله در آن نادی کسان
می‌زنند از چشم بد بر کرکسان

از نظرشان کلهٔ شیر عرین
وا شکافد تا کند آن شیر انین

بر شتر چشم افکند هم‌چون حمام
وانگهان بفرستد اندر پی غلام

که برو از پیه این اشتر بخر
بیند اشتر را سقط او راه بر

سر بریده از مرض آن اشتری
کو بتگ با اسب می‌کردی مری

کز حسد وز چشم بد بی‌هیچ شک
سیر و گردش را بگرداند فلک

آب پنهانست و دولاب آشکار
لیک در گردش بود آب اصل کار

چشم نیکو شد دوای چشم بد
چشم بد را لا کند زیر لگد

سبق رحمت‌راست و او از رحمتست
چشم بد محصول قهر و لعنتست

رحمتش بر نقمتش غالب شود
چیره زین شد هر نبی بر ضد خود

کو نتیجهٔ رحمتست و ضد او
از نتیجهٔ قهر بود آن زشت‌رو

حرص بط یکتاست این پنجاه تاست
حرص شهوت مار و منصب اژدهاست

حرص بط از شهوت حلقست و فرج
در ریاست بیست چندانست درج

از الوهیت زند در جاه لاف
طامع شرکت کجا باشد معاف

زلت آدم ز اشکم بود و باه
وآن ابلیس از تکبر بود و جاه

لاجرم او زود استغفار کرد
وآن لعین از توبه استکبار کرد

حرص حلق و فرج هم خود بدرگیست
لیک منصب نیست آن اشکستگیست

بیخ و شاخ این ریاست را اگر
باز گویم دفتری باید دگر

اسپ سرکش را عرب شیطانش خواند
نی ستوری را که در مرعی بماند

شیطنت گردن کشی بد در لغت
مستحق لعنت آمد این صفت

صد خورنده گنجد اندر گرد خوان
دو ریاست‌جو نگنجد در جهان

آن نخواهد کین بود بر پشت خاک
تا ملک بکشد پدر را ز اشتراک

آن شنیدستی که الملک عقیم
قطع خویشی کرد ملکت‌جو ز بیم

که عقیمست و ورا فرزند نیست
هم‌چو آتش با کسش پیوند نیست

هر چه یابد او بسوزد بر درد
چون نیابد هیچ خود را می‌خورد

هیچ شو وا ره تو از دندان او
رحم کم جو از دل سندان او

چونک گشتی هیچ از سندان مترس
هر صباح از فقر مطلق گیر درس

هست الوهیت ردای ذوالجلال
هر که در پوشد برو گردد وبال

تاج از آن اوست آن ما کمر
وای او کز حد خود دارد گذر

فتنهٔ تست این پر طاووسیت
که اشتراکت باید و قدوسیت

پر خود می‌کند طاوسی به دشت (26-5)

بخش ۲۶ – قصهٔ آن حکیم کی دید طاوسی را کی پر زیبای خود را می‌کند به منقار و می‌انداخت و تن خود را کل و زشت می‌کرد از تعجب پرسید کی دریغت نمی‌آید گفت می‌آید اما پیش من جان از پر عزیزتر است و این پر عدوی جان منست

 

پر خود می‌کند طاوسی به دشت
یک حکیمی رفته بود آنجا بگشت

گفت طاوسا چنین پر سنی
بی‌دریغ از بیخ چون برمی‌کنی

خود دلت چون می‌دهد تا این حلل
بر کنی اندازیش اندر وحل

هر پرت را از عزیزی و پسند
حافظان در طی مصحف می‌نهند

بهر تحریک هوای سودمند
از پر تو بادبیزن می‌کنند

این چه ناشکری و چه بی‌باکیست
تو نمی‌دانی که نقاشش کیست

یا همی‌دانی و نازی می‌کنی
قاصدا قلع طرازی می‌کنی

ای بسا نازا که گردد آن گناه
افکند مر بنده را از چشم شاه

ناز کردن خوشتر آید از شکر
لیک کم خایش که دارد صد خطر

ایمن آبادست آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز

ای بسا نازآوری زد پر و بال
آخر الامر آن بر آن کس شد وبال

خوشی ناز ار دمی بفرازدت
بیم و ترس مضمرش بگدازدت

وین نیاز ار چه که لاغر می‌کند
صدر را چون بدر انور می‌کند

چون ز مرده زنده بیرون می‌کشد
هر که مرده گشت او دارد رشد

چون ز زنده مرده بیرون می‌کند
نفس زنده سوی مرگی می‌تند

مرده شو تا مخرج الحی الصمد
زنده‌ای زین مرده بیرون آورد

دی شوی بینی تو اخراج بهار
لیل گردی بینی ایلاج نهار

بر مکن آن پر که نپذیرد رفو
روی مخراش از عزا ای خوب‌رو

آنچنان رویی که چون شمس ضحاست
آنچنان رخ را خراشیدن خطاست

زخم ناخن بر چنان رخ کافریست
که رخ مه در فراق او گریست

یا نمی‌بینی تو روی خویش را
ترک کن خوی لجاج اندیش را

روی نفس مطمئنه در جسد (27-5)

بخش ۲۷ – در بیان آنک صفا و سادگی نفس مطمنه از فکرتها مشوش شود چنانک بر روی آینه چیزی نویسی یا نقش کنی اگر چه پاک کنی داغی بماند و نقصانی

 

روی نفس مطمئنه در جسد
زخم ناخنهای فکرت می‌کشد

فکرت بد ناخن پر زهر دان
می‌خراشد در تعمق روی جان

تا گشاید عقدهٔ اشکال را
در حدث کردست زرین بیل را

عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقدهٔ سختست بر کیسهٔ تهی

در گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر
عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر

عقده‌ای کان بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیک‌بخت

حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدم‌دمی

حد اعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان که نبود زین گزیر

چون بدانی حد خود زین حدگریز
تا به بی‌حد در رسی ای خاک‌بیز

عمر در محمول و در موضوع رفت
بی‌بصیرت عمر در مسموع رفت

هر دلیلی بی‌نتیجه و بی‌اثر
باطل آمد در نتیجهٔ خود نگر

جز به مصنوعی ندیدی صانعی
بر قیاس اقترانی قانعی

می‌فزاید در وسایط فلسفی
از دلایل باز برعکسش صفی

این گریزد از دلیل و از حجاب
از پی مدلول سر برده به جیب

گر دخان او را دلیل آتشست
بی‌دخان ما را در آن آتش خوشست

خاصه این آتش که از قرب ولا
از دخان نزدیک‌تر آمد به ما

پس سیه‌کاری بود رفتن ز جان
بهر تخییلات جان سوی دخان

بر مکن پر را و دل بر کن ازو (28-5)

بخش ۲۸ – در بیان قول رسول علیه‌السلام لا رهبانیة فی‌الاسلام

 

بر مکن پر را و دل بر کن ازو
زانک شرط این جهاد آمد عدو

چون عدو نبود جهاد آمد محال
شهوتت نبود نباشد امتثال

صبر نبود چون نباشد میل تو
خصم چون نبود چه حاجت حیل تو

هین مکن خود را خصی رهبان مشو
زانک عفت هست شهوت را گرو

بی‌هوا نهی از هوا ممکن نبود
غازیی بر مردگان نتوان نمود

انفقوا گفتست پس کسپی بکن
زانک نبود خرج بی‌دخل کهن

گرچه آورد انفقوا را مطلق او
تو بخوان که اکسبوا ثم انفقوا

هم‌چنان چون شاه فرمود اصبروا
رغبتی باید کزان تابی تو رو

پس کلوا از بهر دام شهوتست
بعد از آن لاتسرفوا آن عفتست

چونک محمول به نبود لدیه
نیست ممکن بود محمول علیه

چونک رنج صبر نبود مر ترا
شرط نبود پس فرو ناید جزا

حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دل‌نواز جان‌فزا

عاشقان را شادمانی و غم اوست (29-5)

بخش ۲۹ – در بیان آنک ثواب عمل عاشق از حق هم حق است

 

عاشقان را شادمانی و غم اوست
دست‌مزد و اجرت خدمت هم اوست

غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبود هرزه سودایی بود

عشق آن شعله‌ست کو چون بر فروخت
هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت

تیغ لا در قتل غیر حق براند
در نگر زان پس که بعد لا چه ماند

ماند الا الله باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکت‌سوز زفت

خود همو بود آخرین و اولین
شرک جز از دیدهٔ احول مبین

ای عجب حسنی بود جز عکس آن
نیست تن را جنبشی از غیر جان

آن تنی را که بود در جان خلل
خوش نگردد گر بگیری در عسل

این کسی داند که روزی زنده بود
از کف این جان جان جامی ربود

وانک چشم او ندیدست آن رخان
پیش او جانست این تف دخان

چون ندید او عمر عبدالعزیز
پیش او عادل بود حجاج نیز

چون ندید او مار موسی را ثبات
در حبال سحر پندارد حیات

مرغ کو ناخورده است آب زلال
اندر آب شور دارد پر و بال

جز به ضد ضد را همی نتوان شناخت
چون ببیند زخم بشناسد نواخت

لاجرم دنیا مقدم آمدست
تا بدانی قدر اقلیم الست

چون ازینجا وا رهی آنجا روی
در شکرخانهٔ ابد شاکر شوی

گویی آنجا خاک را می‌بیختم
زین جهان پاک می‌بگریختم

ای دریغا پیش ازین بودیم اجل
تا عذابم کم بدی اندر وجل

زین بفرمودست آن آگه رسول (30-5)

بخش ۳۰ – در تفسیر قول رسول علیه‌السلام ما مات من مات الا و تمنی ان یموت قبل ما مات ان کان برا لیکون الی وصول البر اعجل و ان کان فاجرا لیقل فجوره

 

زین بفرمودست آن آگه رسول
که هر آنک مرد و کرد از تن نزول

نبود او را حسرت نقلان و موت
لیک باشد حسرت تقصیر و فوت

هر که میرد خود تمنی باشدش
که بدی زین پیش نقل مقصدش

گر بود بد تا بدی کمتر بدی
ور تقی تا خانه زوتر آمدی

گوید آن بد بی‌خبر می‌بوده‌ام
دم به دم من پرده می‌افزوده‌ام

گر ازین زودتر مرا معبر بدی
این حجاب و پرده‌ام کمتر بدی

از حریصی کم دران روی قنوع
وز تکبر کم دران چهرهٔ خشوع

هم‌چنین از بخل کم در روی جود
وز بلیسی چهرهٔ خوب سجود

بر مکن آن پر خلد آرای را
بر مکن آن پر ره‌پیمای را

چون شنید این پند در وی بنگریست
بعد از آن در نوحه آمد می‌گریست

نوحه و گریهٔ دراز دردمند
هر که آنجا بود بر گریه‌ش فکند

وآنک می‌پرسید پر کندن ز چیست
بی‌جوابی شد پشیمان می‌گریست

کز فضولی من چرا پرسیدمش
او ز غم پر بود شورانیدمش

می‌چکید از چشم تر بر خاک آب
اندر آن هر قطره مدرج صد جواب

گریهٔ با صدق بر جانها زند
تا که چرخ و عرش را گریان کند

عقل و دلها بی‌گمان عرشی‌اند
در حجاب از نور عرشی می‌زیند