دفتر پنجم

هم‌چو هاروت و چو ماروت آن دو پاک (31-5)

بخش ۳۱ – در بیان آنک عقل و روح در آب و گل محبوس‌اند هم‌چون هاروت و ماروت در چاه بابل

 

 

هم‌چو هاروت و چو ماروت آن دو پاک
بسته‌اند اینجا به چاه سهمناک

عالم سفلی و شهوانی درند
اندرین چه گشته‌اند از جرم‌بند

سحر و ضد سحر را بی‌اختیار
زین دو آموزند نیکان و شرار

لیک اول پند بدهندش که هین
سحر را از ما میاموز و مچین

ما بیاموزیم این سحر ای فلان
از برای ابتلا و امتحان

که امتحان را شرط باشد اختیار
اختیاری نبودت بی‌اقتدار

میلها هم‌چون سگان خفته‌اند
اندریشان خیر و شر بنهفته‌اند

چونک قدرت نیست خفتند این رده
هم‌چو هیزم‌پاره‌ها و تن‌زده

تا که مرداری در آید در میان
نفخ صور حرص کوبد بر سگان

چون در آن کوچه خری مردار شد
صد سگ خفته بدان بیدار شد

حرصهای رفته اندر کتم غیب
تاختن آورد سر بر زد ز جیب

موبه موی هر سگی دندان شده
وز برای حیله دم جنبان شده

نیم زیرش حیله بالا آن غضب
چون ضعیف آتش که یابد او حطب

شعله شعله می‌رسد از لامکان
می‌رود دود لهب تا آسمان

صد چنین سگ اندرین تن خفته‌اند
چون شکاری نیستشان بنهفته‌اند

یا چو بازانند و دیده دوخته
در حجاب از عشق صیدی سوخته

تا کله بردارد و بیند شکار
آنگهان سازد طواف کوهسار

شهوت رنجور ساکن می‌بود
خاطر او سوی صحت می‌رود

چون ببیند نان و سیب و خربزه
در مصاف آید مزه و خوف بزه

گر بود صبار دیدن سود اوست
آن تهیج طبع سستش را نکوست

ور نباشد صبر پس نادیده به
تیر دور اولی ز مرد بی‌زره

چون ز گریه فارغ آمد گفت رو (32-5)

بخش ۳۲ – جواب گفتن طاوس آن سایل را

 

چون ز گریه فارغ آمد گفت رو
که تو رنگ و بوی را هستی گرو

آن نمی‌بینی که هر سو صد بلا
سوی من آید پی این بالها

ای بسا صیاد بی‌رحمت مدام
بهر این پرها نهد هر سوم دام

چند تیرانداز بهر بالها
تیر سوی من کشد اندر هوا

چون ندارم زور و ضبط خویشتن
زین قضا و زین بلا و زین فتن

آن به آید که شوم زشت و کریه
تا بوم آمن درین کهسار و تیه

این سلاح عجب من شد ای فتی
عجب آرد معجبان را صد بلا

پس هنر آمد هلاکت خام را (33-5)

بخش ۳۳ – بیان آنک هنرها و زیرکی‌ها و مال دنیا هم‌چون پرهای طاوس عدو جانست

 

 

پس هنر آمد هلاکت خام را
کز پی دانه نبیند دام را

اختیار آن را نکو باشد که او
مالک خود باشد اندر اتقوا

چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت‌، بینداز اختیار

جلوه‌گاه و اختیارم آن پَر‌ست
بر کنم پر را که در قصد سر‌ست

نیست انگارد پر خود را صبور
تا پَرَش در نفکند در شر و شور

پس زیانش نیست پر گو بر مکن
گر رسد تیری به پیش آرد مجن

لیک بر من پر زیبا دشمنیست
چونک از جلوه‌گری صبریم نیست

گر بدی صبر و حفاظم راه‌بر
بر فزودی ز اختیارم کر و فر

هم‌چو طفلم یا چو مست اندر فتن
نیست لایق تیغ اندر دست من

گر مرا عقلی بدی و منزجر
تیغ اندر دست من بودی ظفر

عقل باید نورده چون آفتاب
تا زند تیغی که نبود جز صواب

چون ندارم عقل تابان و صلاح
پس چرا در چاه نندازم سلاح‌؟

در چه اندازم کنون تیغ و مجن
کاین سلاح خصم من خواهد شدن

چون ندارم زور و یاری و سند
تیغم او بستاند و بر من زند

رغم این نفس وقیحه‌خوی را
که نپوشد رو‌، خراشم روی را

تا شود کم این جمال و این کمال
چون نمانَد رو‌، کم افتم در وبال

چون بدین نیّت خراشم‌، بزه نیست
که به زخم این روی را پوشیدنی‌ست

گر دلم خوی ستیری داشتی
روی خوبم جز صفا نفراشتی

چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح
خصم دیدم‌، زود بشکستم سلاح

تا نگردد تیغ من او را کمال
تا نگردد خنجرم بر من وبال

می‌گریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود‌؟

آنک از غیری بود او را فرار
چون ازو ببرید‌، گیرد او قرار

من که خصمم هم منم اندر گریز
تا ابد کار من آمد خیزخیز

نه به هند‌ست آمن و نه در ختن
آنک خصم اوست سایهٔ خویشتن

چون فناش از فقر پیرایه شود (34-5)

بخش ۳۴ – در صفت آن بی‌خودان کی از شر خود و هنر خود آمن شده‌اند کی فانی‌اند در بقای حق هم‌چون ستارگان کی فانی‌اند روز در آفتاب و فانی را خوف آفت و خطر نباشد

 

 

چون فناش از فقر پیرایه شود
او محمدوار بی‌سایه شود

فقر فخری را فنا پیرایه شد
چون زبانهٔ شمع او بی‌سایه شد

شمع جمله شد زبانه پا و سر
سایه را نبود بگرد او گذر

موم از خویش و ز سایه در گریخت
در شعاع از بهر او کی شمع ریخت

گفت او بهر فنایت ریختم
گفت من هم در فنا بگریختم

این شعاع باقی آمد مفترض
نه شعاع شمع فانی عرض

شمع چون در نار شد کلی فنا
نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا

هست اندر دفع ظلمت آشکار
آتش صورت به مومی پایدار

برخلاف موم شمع جسم کان
تا شود کم گردد افزون نور جان

این شعاع باقی و آن فانیست
شمع جان را شعلهٔ ربانیست

این زبانهٔ آتشی چون نور بود
سایهٔ فانی شدن زو دور بود

ابر را سایه بیفتد در زمین
ماه را سایه نباشد همنشین

بی‌خودی بی‌ابریست ای نیک‌خواه
باشی اندر بی‌خودی چون قرص ماه

باز چون ابری بیاید رانده
رفت نور از مه خیالی مانده

از حجاب ابر نورش شد ضعیف
کم ز ماه نو شد آن بدر شریف

مه خیالی می‌نماید ز ابر و گرد
ابر تن ما را خیال‌اندیش کرد

لطف مه بنگر که این هم لطف اوست
که بگفت او ابرها ما را عدوست

مه فراغت دارد از ابر و غبار
بر فراز چرخ دارد مه مدار

ابر ما را شد عدو و خصم جان
که کند مه را ز چشم ما نهان

حور را این پرده زالی می‌کند
بدر را کم از هلالی می‌کند

ماه ما را در کنار عز نشاند
دشمن ما را عدوی خویش خواند

تاب ابر و آب او خود زین مهست
هر که مه خواند ابر را بس گمرهست

نور مه بر ابر چون منزل شدست
روی تاریکش ز مه مبدل شدست

گرچه همرنگ مهست و دولتیست
اندر ابر آن نور مه عاریتیست

در قیامت شمس و مه معزول شد
چشم در اصل ضیا مشغول شد

تا بداند ملک را از مستعار
وین رباط فانی از دارالقرار

دایه عاریه بود روزی سه چار
مادرا ما را تو گیر اندر کنار

پر من ابرست و پرده‌ست و کثیف
ز انعکاس لطف حق شد او لطیف

بر کنم پر را و حسنش را ز راه
تا ببینم حسن مه را هم ز ماه

من نخواهم دایه مادر خوشترست
موسی‌ام من دایهٔ من مادرست

من نخواهم لطف مه از واسطه
که هلاک قوم شد این رابطه

یا مگر ابری شود فانی راه
تا نگردد او حجاب روی ماه

صورتش بنماید او در وصف لا
هم‌چو جسم انبیا و اولیا

آنچنان ابری نباشد پرده‌بند
پرده‌در باشد به معنی سودمند

آن‌چنان که اندر صباح روشنی
قطره می‌بارید و بالا ابر نی

معجزهٔ پیغامبری بود آن سقا
گشته ابر از محو هم‌رنگ سما

بود ابر و رفته از وی خوی ابر
این چنین گردد تن عاشق به صبر

تن بود اما تنی گم گشته زو
گشته مبدل رفته از وی رنگ و بو

پر پی غیرست و سر از بهر من
خانهٔ سمع و بصر استون تن

جان فدا کردن برای صید غیر
کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر

هین مشو چون قند پیش طوطیان
بلک زهری شو شو آمن از زیان

یا برای شادباشی در خطاب
خویش چون مردار کن پیش کلاب

پس خضر کشتی برای این شکست
تا که آن کشتی ز غاصب باز رست

فقر فخری بهر آن آمد سنی
تا ز طماعان گریزم در غنی

گنجها را در خرابی زان نهند
تا ز حرص اهل عمران وا رهند

پر نتانی کند رو خلوت گزین
تا نگردی جمله خرج آن و این

زآنک تو هم لقمه‌ای هم لقمه‌خوار
آکل و ماکولی ای جان هوش‌دار

مرغکی اندر شکار کرم بود (35-5)

بخش ۳۵ – در بیان آنک ما سوی الله هر چیزی آکل و ماکولست هم‌چون آن مرغی کی قصد صید ملخ می‌کرد و به صید ملخ مشغول می‌بود و غافل بود از باز گرسنه کی از پس قفای او قصد صید او داشت اکنون ای آدمی صیاد آکل از صیاد و آکل خود آمن مباش اگر چه نمی‌بینیش به نظر چشم به نظر دلیل و عبرتش می‌بین تا چشم نیز باز شدن

 

 

مرغکی اندر شکار کرم بود
گربه فرصت یافت او را در ربود

آکل و ماکول بود و بی‌خبر
در شکار خود ز صیادی دگر

دزد گرچه در شکار کاله‌ایست
شحنه با خصمانش در دنباله‌ایست

عقل او مشغول رخت و قفل و در
غافل از شحنه‌ست و از آه سحر

او چنان غرقست در سودای خود
غافلست از طالب و جویای خود

گر حشیش آب و هوایی می‌خورد
معدهٔ حیوانش در پی می‌چرد

آکل و ماکول آمد آن گیاه
هم‌چنین هر هستیی غیر اله

و هو یطعمکم و لا یطعم چو اوست
نیست حق ماکول و آکل لحم و پوست

آکل و ماکول کی ایمن بود
ز آکلی که اندر کمین ساکن بود

امن ماکولان جذوب ماتمست
رو بدان درگاه کو لا یطعم است

هر خیالی را خیالی می‌خورد
فکر آن فکر دگر را می‌چرد

تو نتانی کز خیالی وا رهی
یا بخسپی که از آن بیرون جهی

فکر زنبورست و آن خواب تو آب
چون شوی بیدار باز آید ذباب

چند زنبور خیالی در پرد
می‌کشد این سو و آن سو می‌برد

کمترین آکلانست این خیال
وآن دگرها را شناسد ذوالجلال

هین گریز از جوق اکال غلیظ
سوی او که گفت ما ایمت حفیظ

یا به سوی آن که او آن حفظ یافت
گر نتانی سوی آن حافظ شتافت

دست را مسپار جز در دست پیر
حق شدست آن دست او را دستگیر

پیر عقلت کودکی خو کرده است
از جوار نفس که اندر پرده است

عقل کامل را قرین کن با خرد
تا که باز آید خرد زان خوی بد

چونک دست خود به دست او نهی
پس ز دست آکلان بیرون جهی

دست تو از اهل آن بیعت شود
که یدالله فوق ایدیهم بود

چون بدادی دست خود در دست پیر
پیر حکمت که علیمست و خطیر

کو نبی وقت خویشست ای مرید
تا ازو نور نبی آید پدید

در حدیبیه شدی حاضر بدین
وآن صحابهٔ بیعتی را هم‌قرین

پس ز ده یار مبشر آمدی
هم‌چو زر ده‌دهی خالص شدی

تا معیت راست آید زانک مرد
با کسی جفتست کو را دوست کرد

این جهان و آن جهان با او بود
وین حدیث احمد خوش‌خو بود

گفت المرء مع محبوبه
لا یفک القلب من مطلوبه

هر کجا دامست و دانه کم نشین
رو زبون‌گیرا زبون‌گیران ببین

ای زبون‌گیر زبونان این بدان
دست هم بالای دستست ای جوان

تو زبونی و زبون‌گیر ای عجب
هم تو صید و صیدگیر اندر طلب

بین ایدی خلفهم سدا مباش
که نبینی خصم را وآن خصم فاش

حرص صیادی ز صیدی مغفلست
دلبریی می‌کند او بی‌دلست

تو کم از مرغی مباش اندر نشید
بین ایدی خلف عصفوری بدید

چون به نزد دانه آید پیش و پس
چند گرداند سر و رو آن نفس

کای عجب پیش و پسم صیاد هست
تا کشم از بیم او زین لقمه دست

تو ببین پس قصهٔ فجار را
پیش بنگر مرگ یار و جار را

که هلاکت دادشان بی‌آلتی
او قرین تست در هر حالتی

حق شکنجه کرد و گرز و دست نیست
پس بدان بی‌دست حق داورکنیست

آنک می‌گفتی اگر حق هست کو
در شکنجه او مقر می‌شد که هو

آنک می‌گفت این بعیدست و عجیب
اشک می‌راند و همی گفت ای قریب

چون فرار از دام واجب دیده است
دام تو خود بر پرت چفسیده است

بر کنم من میخ این منحوس دام
از پی کامی نباشم طلخ‌کام

درخور عقل تو گفتم این جواب
فهم کن وز جست و جو رو بر متاب

بسکل این حبلی که حرص است و حسد
یاد کن فی جیدها حبل مسد

این سخن را نیست پایان و فراغ (36-5)

بخش ۳۶ – صفت کشتن خلیل علیه‌السلام زاغ را کی آن اشارت به قمع کدام صفت بود از صفات مذمومهٔ مهلکه در مرید

 

این سخن را نیست پایان و فراغ
ای خلیل حق چرا کشتی تو زاغ

بهر فرمان حکمت فرمان چه بود
اندکی ز اسرار آن باید نمود

کاغ کاغ و نعرهٔ زاغ سیاه
دایما باشد به دنیا عمرخواه

هم‌چو ابلیس از خدای پاک فرد
تا قیامت عمر تن درخواست کرد

گفت انظرنی الی یوم الجزا
کاشکی گفتی که تبنا ربنا

عمر بی توبه همه جان کندنست
مرگ حاضر غایب از حق بودنست

عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود
بی‌خدا آب حیات آتش بود

آن هم از تاثیر لعنت بود کو
در چنان حضرت همی‌شد عمرجو

از خدا غیر خدا را خواستن
ظن افزونیست و کلی کاستن

خاصه عمری غرق در بیگانگی
در حضور شیر روبه‌شانگی

عمر بیشم ده که تا پس‌تر روم
مهلم افزون کن که تا کمتر شوم

تا که لعنت را نشانه او بود
بد کسی باشد که لعنت‌جو بود

عمر خوش در قرب جان پروردنست
عمر زاغ از بهر سرگین خوردنست

عمر بیشم ده که تا گه می‌خورم
دایم اینم ده که بس بدگوهرم

گرنه گه خوارست آن گنده‌دهان
گویدی کز خوی زاغم وا رهان

ای مبدل کرده خاکی را به زر (37-5)

بخش ۳۷ – مناجات

 

 

ای مبدل کرده خاکی را به زر
خاک دیگر را بکرده بوالبشر

کار تو تبدیل اعیان و عطا
کار من سهوست و نسیان و خطا

سهو و نسیان را مبدل کن به علم
من همه خلمم مرا کن صبر و حلم

ای که خاک شوره را تو نان کنی
وی که نان مرده را تو جان کنی

ای که جان خیره را رهبر کنی
وی که بی‌ره را تو پیغمبر کنی

می‌کنی جزو زمین را آسمان
می‌فزایی در زمین از اختران

هر که سازد زین جهان آب حیات
زوترش از دیگران آید ممات

دیدهٔ دل کو به گردون بنگریست
دید که اینجا هر دمی میناگریست

قلب اعیانست و اکسیری محیط
ایتلاف خرقهٔ تن بی‌مخیط

تو از آن روزی که در هست آمدی
آتشی یا بادی یا خاکی بدی

گر بر آن حالت ترا بودی بقا
کی رسیدی مر ترا این ارتقا

از مبدل هستی اول نماند
هستی بهتر به جای آن نشاند

هم‌چنین تا صد هزاران هستها
بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا

از مبدل بین وسایط را بمان
کز وسایط دور گردی ز اصل آن

واسطه هر جا فزون شد وصل جست
واسطه کم ذوق وصل افزونترست

از سبب‌دانی شود کم حیرتت
حیرت تو ره دهد در حضرتت

این بقاها از فناها یافتی
از فنااش رو چرا برتافتی

زان فناها چه زیان بودت که تا
بر بقا چفسیده‌ای ای نافقا

چون دوم از اولینت بهترست
پس فنا جو و مبدل را پرست

صد هزاران حشر دیدی ای عنود
تاکنون هر لحظه از بدو وجود

از جماد بی‌خبر سوی نما
وز نما سوی حیات و ابتلا

باز سوی عقل و تمییزات خوش
باز سوی خارج این پنج و شش

تا لب بحر این نشان پایهاست
پس نشان پا درون بحر لاست

زانک منزلهای خشکی ز احتیاط
هست دهها و وطنها و رباط

باز منزلهای دریا در وقوف
وقت موج و حبس بی‌عرصه و سقوف

نیست پیدا آن مراحل را سنام
نه نشانست آن منازل را نه نام

هست صد چندان میان منزلین
آن طرف که از نما تا روح عین

در فناها این بقاها دیده‌ای
بر بقای جسم چون چفسیده‌ای

هین بده ای زاغ این جان باز باش
پیش تبدیل خدا جانباز باش

تازه می‌گیر و کهن را می‌سپار
که هر امسالت فزونست از سه پار

گر نباشی نخل‌وار ایثار کن
کهنه بر کهنه نه و انبار کن

کهنه و گندیده و پوسیده را
تحفه می‌بر بهر هر نادیده را

آنک نو دید او خریدار تو نیست
صید حقست او گرفتار تو نیست

هر کجا باشند جوق مرغ کور
بر تو جمع آیند ای سیلاب شور

تا فزاید کوری از شورابها
زانک آب شور افزاید عمی

اهل دنیا زان سبب اعمی‌دل‌اند
شارب شورابهٔ آب و گل‌اند

شور می‌ده کور می‌خر در جهان
چون نداری آب حیوان در نهان

با چنین حالت بقا خواهی و یاد
هم‌چو زنگی در سیه‌رویی تو شاد

در سیاهی زنگی زان آسوده است
کو ز زاد و اصل زنگی بوده است

آنک روزی شاهد و خوش‌رو بود
گر سیه‌گردد تدارک‌جو بود

مرغ پرنده چو ماند در زمین
باشد اندر غصه و درد و حنین

مرغ خانه بر زمین خوش می‌رود
دانه‌چین و شاد و شاطر می‌دود

زآنک او از اصل بی‌پرواز بود
وآن دگر پرنده و پرواز بود

گفت پیغمبر که رحم آرید بر (38-5)

بخش ۳۸ – قال النبی علیه‌السلام ارحموا ثلاثا عزیز قوم ذل و غنی قوم افتقر و عالما یلعب به الجهال

 

 

گفت پیغمبر که رحم آرید بر
جان من کان غنیا فافتقر

والذی کان عزیزا فاحتقر
او صفیا عالما بین المضر

گفت پیغمبر که با این سه گروه
رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه

آنک او بعد از رئیسی خوار شد
وآن توانگر هم که بی‌دینار شد

وآن سوم آن عالمی که اندر جهان
مبتلی گردد میان ابلهان

زانک از عزت به خواری آمدن
هم‌چو قطع عضو باشد از بدن

عضو گردد مرده کز تن وا برید
نو بریده جنبد اما نی مدید

هر که از جام الست او خورد پار
هستش امسال آفت رنج و خمار

وآنک چون سگ ز اصل کهدانی بود
کی مرورا حرص سلطانی بود

توبه او جوید که کردست او گناه
آه او گوید که گم کردست راه

آهوی را کرد صیادی شکار (39-5)

بخش ۳۹ – قصهٔ محبوس شدن آن آهوبچه در آخر خران و طعنهٔ آن خران ببر آن غریب گاه به جنگ و گاه به تسخر و مبتلی گشتن او به کاه خشک کی غذای او نیست و این صفت بندهٔ خاص خداست میان اهل دنیا و اهل هوا و شهوت کی الاسلام بدا غریبا و سیعود غریبا فطوبی للغرباء صدق رسول الله

 

آهوی را کرد صیادی شکار
اندر آخر کردش آن بی‌زینهار

آخری را پر ز گاوان و خران
حبس آهو کرد چون استمگران

آهو از وحشت به هر سو می‌گریخت
او به پیش آن خران شب کاه ریخت

از مجاعت و اشتها هر گاو و خر
کاه را می‌خورد خوشتر از شکر

گاه آهو می‌رمید از سو به سو
گه ز دود و گرد که می‌تافت رو

هرکرا با ضد خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند

تا سلیمان گفت که آن هدهد اگر
هجر را عذری نگوید معتبر

بکشمش یا خود دهم او را عذاب
یک عذاب سخت بیرون از حساب

هان کدامست آن عذاب این معتمد
در قفس بودن به غیر جنس خود

زین بدن اندر عذابی ای بشر
مرغ روحت بسته با جنسی دگر

روح بازست و طبایع زاغها
دارد از زاغان و چغدان داغها

او بمانده در میانشان زارزار
هم‌چو بوبکری به شهر سبزوار

شد محمد الپ الغ خوارزمشاه (40-5)

بخش ۴۰ – حکایت محمد خوارزمشاه کی شهر سبزوار کی همه رافضی باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم کی ازین شهر پیش من به هدیه ابوبکر نامی بیارید

 

شد محمد الپ الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار پر پناه

تنگشان آورد لشکرهای او
اسپهش افتاد در قتل عدو

سجده آوردند پیشش کالامان
حلقه‌مان در گوش کن وا بخش جان

هر خراج و صلتی که بایدت
آن ز ما هر موسمی افزایدت

جان ما آن توست ای شیرخو
پیش ما چندی امانت باش گو

گفت نرهانید از من جان خویش
تا نیاریدم ابوبکری به پیش

تا مرا بوبکر نام از شهرتان
هدیه نارید ای رمیده امتان

بدرومتان هم‌چو کشت ای قوم دون
نه خراج استانم و نه هم فسون

بس جوال زر کشیدندش به راه
کز چنین شهری ابوبکری مخواه

کی بود بوبکر اندر سبزوار
یا کلوخ خشک اندر جویبار

رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان

هیچ سودی نیست کودک نیستم
تا به زر و سیم حیران بیستم

تا نیاری سجده نرهی ای زبون
گر بپیمایی تو مسجد را به کون

منهیان انگیختند از چپ و راست
که اندرین ویرانه بوبکری کجاست

بعد سه روز و سه شب که اشتافتند
یک ابوبکری نزاری یافتند

ره گذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشهٔ خرابه پر حرض

خفته بود او در یکی کنجی خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب

خیز که سلطان ترا طالب شدست
کز تو خواهد شهر ما از قتل رست

گفت اگر پایم بدی یا مقدمی
خود به راه خود به مقصد رفتمی

اندرین دشمن‌کده کی ماندمی
سوی شهر دوستان می‌راندمی

تختهٔ مرده‌کشان بفراشتند
وان ابوبکر مرا برداشتند

سوی خوارمشاه حمالان کشان
می‌کشیدندش که تا بیند نشان

سبزوارست این جهان و مرد حق
اندرین جا ضایعست و ممتحق

هست خوارمشاه یزدان جلیل
دل همی خواهد ازین قوم رذیل

گفت لا ینظر الی تصویرکم
فابتغوا ذا القلب فی‌تدبیر کم

من ز صاحب‌دل کنم در تو نظر
نه به نقش سجده و ایثار زر

تو دل خود را چو دل پنداشتی
جست و جوی اهل دل بگذاشتی

دل که گر هفصد چو این هفت آسمان
اندرو آید شود یاوه و نهان

این چنین دل ریزه‌ها را دل مگو
سبزوار اندر ابوبکری بجو

صاحب دل آینهٔ شش‌رو شود
حق ازو در شش جهت ناظر بود

هر که اندر شش جهت دارد مقر
نکندش بی‌واسطهٔ او حق نظر

گر کند رد از برای او کند
ور قبول آرد همو باشد سند

بی‌ازو ندهد کسی را حق نوال
شمه‌ای گفتم من از صاحب‌وصال

موهبت را بر کف دستش نهد
وز کفش آن را به مرحومان دهد

با کفش دریای کل را اتصال
هست بی‌چون و چگونه و بر کمال

اتصالی که نگنجد در کلام
گفتنش تکلیف باشد والسلام

صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی

گر ز تو راضیست دل من راضیم
ور ز تو معرض بود اعراضیم

ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او را آر ای جان بر درم

با تو او چونست هستم من چنان
زیر پای مادران باشد جنان

مادر و بابا و اصل خلق اوست
ای خنک آنکس که داند دل ز پوست

تو بگویی نک دل آوردم به تو
گویدت پرست ازین دلها قتو

آن دلی آور که قطب عالم اوست
جان جان جان جان آدم اوست

از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر

تو بگردی روزها در سبزوار
آنچنان دل را نیابی ز اعتبار

پس دل پژمردهٔ پوسیده‌جان
بر سر تخته نهی آن سو کشان

که دل آوردم ترا ای شهریار
به ازین دل نبود اندر سبزوار

گویدت این گورخانه‌ست ای جری
که دل مرده بدینجا آوری

رو بیاور آن دلی کو شاه‌خوست
که امان سبزوار کون ازوست

گویی آن دل زین جهان پنهان بود
زانک ظلمت با ضیا ضدان بود

دشمنی آن دل از روز الست
سبزوار طبع را میراثی است

زانک او بازست و دنیا شهر زاغ
دیدن ناجنس بر ناجنس داغ

ور کند نرمی نفاقی می‌کند
ز استمالت ارتفاقی می‌کند

می‌کند آری نه از بهر نیاز
تا که ناصح کم کند نصح دراز

زانک این زاغ خس مردارجو
صد هزاران مکر دارد تو به تو

گر پذیرند آن نفاقش را رهید
شد نفاقش عین صدق مستفید

زانک آن صاحب دل با کر و فر
هست در بازار ما معیوب‌خر

صاحب دل جو اگر بی‌جان نه‌ای
جنس دل شو گر ضد سلطان نه‌ای

آنک زرق او خوش آید مر ترا
آن ولی تست نه خاص خدا

هر که او بر خو و بر طبع تو زیست
پیش طبع تو ولی است و نبیست

رو هوا بگذار تا بویت شود
وان مشام خوش عبرجویت شود

از هوارانی دماغت فاسدست
مشک و عنبر پیش مغزت کاسدست

حد ندارد این سخن و آهوی ما
می‌گریزد اندر آخر جابجا