دفتر پنجم

آن یکی می‌گفت من پیغامبرم (51-5)

بخش ۵۱ – قصهٔ آن شخص کی دعوی پیغامبری می‌کرد گفتندش چه خورده‌ای کی گیج شده‌ای و یاوه می‌گویی گفت اگر چیزی یافتمی کی خوردمی نه گیج شدمی و نه یاوه گفتمی کی هر سخن نیک کی با غیر اهلش گویند یاوه گفته باشند اگر چه در آن یاوه گفتن مامورند

 

 

آن یکی می‌گفت من پیغامبرم
از همه پیغامبران فاضلترم

گردنش بستند و بردندش به شاه
کین همی گوید رسولم از اله

خلق بر وی جمع چون مور و ملخ
که چه مکرست و چه تزویر و چه فخ

گر رسول آنست که آید از عدم
ما همه پیغامبریم و محتشم

ما از آنجا آمدیم اینجا غریب
تو چرا مخصوص باشی ای ادیب

نه شما چون طفل خفته آمدیت
بی‌خبر از راه وز منزل بدیت

از منازل خفته بگذشتید و مست
بی‌خبر از راه و از بالا و پست

ما به بیداری روان گشتیم و خوش
از ورای پنج و شش تا پنج و شش

دیده منزلها ز اصل و از اساس
چون قلاووز آن خبیر و ره‌شناس

شاه را گفتند اشکنجه‌ش بکن
تا نگوید جنس او هیچ این سخن

شاه دیدش بس نزار و بس ضعیف
که به یک سیلی بمیرد آن نحیف

کی توان او را فشردن یا زدن
که چو شیشه گشته است او را بدن

لیک با او گویم از راه خوشی
که چرا داری تو لاف سر کشی

که درشتی ناید اینجا هیچ کار
هم به نرمی سر کند از غار مار

مردمان را دور کرد از گرد وی
شه لطیفی بود و نرمی ورد وی

پس نشاندش باز پرسیدش ز جا
که کجا داری معاش و ملتجی

گفت ای شه هستم از دار السلام
آمده از ره درین دار الملام

نه مرا خانه‌ست و نه یک همنشین
خانه کی کردست ماهی در زمین

باز شه از روی لاغش گفت باز
که چه خوردی و چه داری چاشت‌ساز

اشتهی داری چه خوردی بامداد
که چنین سرمستی و پر لاف و باد

گفت اگر نانم بدی خشک و طری
کی کنیمی دعوی پیغامبری

دعوی پیغامبری با این گروه
هم‌چنان باشد که دل جستن ز کوه

کس ز کوه و سنگ عقل و دل نجست
فهم و ضبط نکتهٔ مشکل نجست

هر چه گویی باز گوید که همان
می‌کند افسوس چون مستهزیان

از کجا این قوم و پیغام از کجا
از جمادی جان کرا باشد رجا

گر تو پیغام زنی آری و زر
پیش تو بنهند جمله سیم و سر

که فلان جا شاهدی می‌خواندت
عاشق آمد بر تو او می‌داندت

ور تو پیغام خدا آری چو شهد
که بیا سوی خدا ای نیک‌عهد

از جهان مرگ سوی برگ رو
چون بقا ممکن بود فانی مشو

قصد خون تو کنند و قصد سر
نه از برای حمیت دین و هنر

بلک از چفسیدگی در خان و مان (52-5)

بخش ۵۲ – سبب عداوت عام و بیگانه زیستن ایشان به اولیاء خدا کی بحقشان می‌خوانند و با آب حیات ابدی

 

 

بلک از چفسیدگی در خان و مان
تلخشان آید شنیدن این بیان

خرقه‌ای بر ریش خر چفسید سخت
چونک خواهی بر کنی زو لخت لخت

جفته اندازد یقین آن خر ز درد
حبذا آن کس کزو پرهیز کرد

خاصه پنجه ریش و هر جا خرقه‌ای
بر سرش چفسیده در نم غرقه‌ای

خان و مان چون خرقه و این حرص‌ریش
حرص هر که بیش باشد ریش بیش

خان و مان چغد ویرانست و بس
نشنود اوصاف بغداد و طبس

گر بیاید باز سلطانی ز راه
صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه

شرح دارالملک و باغستان و جو
پس برو افسوس دارد صد عدو

که چه باز آورد افسانهٔ کهن
کز گزاف و لاف می‌بافد سخن

کهنه ایشانند و پوسیدهٔ ابد
ورنه آن دم کهنه را نو می‌کند

مردگان کهنه را جان می‌دهد
تاج عقل و نور ایمان می‌دهد

دل مدزد از دلربای روح‌بخش
که سوارت می‌کند بر پشت رخش

سر مدزد از سر فراز تاج‌ده
کو ز پای دل گشاید صد گره

با کی گویم در همه ده زنده کو
سوی آب زندگی پوینده کو

تو به یک خواری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه می‌دانی ز عشق

عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز می‌آید به دست

عشق چون وافیست وافی می‌خرد
در حریف بی‌وفا می‌ننگرد

چون درختست آدمی و بیخ عهد
بیخ را تیمار می‌باید به جهد

عهد فاسد بیخ پوسیده بود
وز ثمار و لطف ببریده بود

شاخ و برگ نخل گرچه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود

ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صد برگ دست

تو مشو غره به علمش عهد جو
علم چون قشرست و عهدش مغز او

وافیان را چون ببینی کرده سود (53-5)

بخش ۵۳ – در بیان آنک مرد بدکار چون متمکن شود در بدکاری و اثر دولت نیکوکاران ببیند شیطان شود و مانع خیر گردد از حسد هم‌چون شیطان کی خرمن سوخته همه را خرمن سوخته خواهد أَرَأَیْتَ الَّذي یَنْهی عَبْداً إِذا صَلّی

 

 

وافیان را چون ببینی کرده سود
تو چو شیطانی شوی آنجا حسود

هرکرا باشد مزاج و طبع سست
او نخواهد هیچ کس را تن‌درست

گر نخواهی رشک ابلیسی بیا
از در دعوی به درگاه وفا

چون وفاات نیست باری دم مزن
که سخن دعویست اغلب ما و من

این سخن در سینه دخل مغزهاست
در خموشی مغز جان را صد نماست

چون بیامد در زبان شد خرج مغز
خرج کم کن تا بماند مغز نغز

مرد کم گوینده را فکرست زفت
قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت

پوست افزون بود لاغر بود مغز
پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز

بنگر این هر سه ز خامی رسته را
جوز را و لوز را و پسته را

هر که او عصیان کند شیطان شود
که حسود دولت نیکان شود

چونک در عهد خدا کردی وفا
از کرم عهدت نگه دارد خدا

از وفای حق تو بسته دیده‌ای
اذکروا اذکرکم نشنیده‌ای

گوش نه اوفوا به عهدی گوش‌دار
تا که اوفی عهدکم آید ز یار

عهد و قرض ما چه باشد ای حزین
هم‌چو دانهٔ خشک کشتن در زمین

نه زمین را زان فروغ و لمتری
نه خداوند زمین را توانگری

جز اشارت که ازین می‌بایدم
که تو دادی اصل این را از عدم

خوردم و دانه بیاوردم نشان
که ازین نعمت به سوی ما کشان

پس دعای خشک هل ای نیک‌بخت
که فشاند دانه می‌خواهد درخت

گر نداری دانه ایزد زان دعا
بخشدت نخلی که نعم ما سعی

هم‌چو مریم درد بودش دانه نی
سبز کرد آن نخل را صاحب‌فنی

زانک وافی بود آن خاتون راد
بی‌مرادش داد یزدان صد مراد

آن جماعت را که وافی بوده‌اند
بر همه اصنافشان افزوده‌اند

گشت دریاها مسخرشان و کوه
چار عنصر نیز بندهٔ آن گروه

این خود اکرامیست از بهر نشان
تا ببینند اهل انکار آن عیان

آن کرامتهای پنهانشان که آن
در نیاید در حواس و در بیان

کار آن دارد خود آن باشد ابد
دایما نه منقطع نه مسترد

ای دهندهٔ قوت و تمکین و ثبات (54-5)

بخش ۵۴ – مناجات

 

 

ای دهندهٔ قوت و تمکین و ثبات
خلق را زین بی‌ثباتی ده نجات

اندر آن کاری که ثابت بودنیست
قایمی ده نفس را که منثنیست

صبرشان بخش و کفهٔ میزان گران
وا رهانشان از فن صورتگران

وز حسودی بازشان خر ای کریم
تا نباشند از حسد دیو رجیم

در نعیم فانی مال و جسد
چون همی‌سوزند عامه از حسد

پادشاهان بین که لشکر می‌کشند
از حسد خویشان خود را می‌کشند

عاشقان لعبتان پر قذر
کرده قصد خون و جان همدگر

ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان
که چه کردند از حسد آن ابلهان

که فنا شد عاشق و معشوق نیز
هم نه چیزند و هواشان هم نه چیز

پاک الهی که عدم بر هم زند
مر عدم را بر عدم عاشق کند

در دل نه‌دل حسدها سر کند
نیست را هست این چنین مضطر کند

این زنانی کز همه مشفق‌تراند
از حسد دو ضره خود را می‌خورند

تا که مردانی که خود سنگین‌دلند
از حسد تا در کدامین منزلند

گر نکردی شرع افسونی لطیف
بر دریدی هر کسی جسم حریف

شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجت کند

از گواه و از یمین و از نکول
تا به شیشه در رود دیو فضول

مثل میزانی که خشنودی دو ضد
جمع می‌آید یقین در هزل و جد

شرع چون کیله و ترازو دان یقین
که بدو خصمان رهند از جنگ و کین

گر ترازو نبود آن خصم از جدال
کی رهد از وهم حیف و احتیال

پس درین مردار زشت بی‌وفا
این همه رشکست و خصمست و جفا

پس در آن اقبال و دولت چون بود
چون شود جنی و انسی در حسد

آن شیاطین خود حسود کهنه‌اند
یک زمان از ره‌زنی خالی نه‌اند

وآن بنی آدم که عصیان کشته‌اند
از حسودی نیز شیطان گشته‌اند

از نبی برخوان که شیطانان انس
گشته‌اند از مسخ حق با دیو جنس

دیو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جوید او زین انسیان

که شما یارید با ما یاریی
جانب مایید جانب داریی

گر کسی را ره زنند اندر جهان
هر دو گون شیطان بر آید شادمان

ور کسی جان برد و شد در دین بلند
نوحه می‌دارند آن دو رشک‌مند

هر دو می‌خایند دندان حسد
بر کسی که داد ادیب او را خرد

شاه پرسیدش که باری وحی چیست (55-5)

بخش ۵۵ – پرسیدن آن پادشاه از آن مدعی نبوت کی آنک رسول راستین باشد و ثابت شود با او چه باشد کی کسی را بخشد یا به صحبت و خدمت او چه بخشش یابند غیر نصیحت به زبان کی می‌گوید

 

 

شاه پرسیدش که باری وحی چیست
یا چه حاصل دارد آن کس کو نبیست

گفت خود آن چیست کش حاصل نشد
یا چه دولت ماند کو واصل نشد

گیرم این وحی نبی گنجور نیست
هم کم از وحی دل زنبور نیست

چونک او حی الرب الی النحل آمدست
خانهٔ وحیش پر از حلوا شدست

او به نور وحی حق عزوجل
کرد عالم را پر از شمع و عسل

این که کرمناست و بالا می‌رود
وحیش از زنبور کمتر کی بود

نه تو اعطیناک کوثر خوانده‌ای
پس چرا خشکی و تشنه مانده‌ای

یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشتست و ناخوش ای علیل

توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در کدو

هر کرا دیدی ز کوثر سرخ‌رو
او محمدخوست با او گیر خو

تا احب لله آیی در حسیب
کز درخت احمدی با اوست سیب

هر کرا دیدی ز کوثر خشک لب
دشمنش می‌دار هم‌چون مرگ و تب

گرچه بابای توست و مام تو
کو حقیقت هست خون‌آشام تو

از خلیل حق بیاموز این سیر
که شد او بیزار اول از پدر

تا که ابغض لله آیی پیش حق
تا نگیرد بر تو رشک عشق دق

تا نخوانی لا و الا الله را
در نیابی منهج این راه را

آن یکی عاشق به پیش یار خود (56-5)

بخش ۵۶ – داستان آن عاشق کی با معشوق خود برمی‌شمرد خدمتها و وفاهای خود را و شبهای دراز تتجافی جنوبهم عن المضاجع را و بی‌نوایی و جگر تشنگی روزهای دراز را و می‌گفت کی من جزین خدمت نمی‌دانم اگر خدمت دیگر هست مرا ارشاد کن کی هر چه فرمایی منقادم اگر در آتش رفتن است چون خلیل علیه‌السلام و اگر در دهان نهنگ دریا فتادنست چون یونس علیه‌السلام و اگر هفتاد بار کشته شدن است چون جرجیس علیه‌السلام و اگر از گریه نابینا شدن است چون شعیب علیه‌السلام و وفا و جانبازی انبیا را علیهم‌السلام شمار نیست و جواب گفتن معشوق او را

 

 

آن یکی عاشق به پیش یار خود
می‌شمرد از خدمت و از کار خود

کز برای تو چنین کردم چنان
تیرها خوردم درین رزم و سنان

مال رفت و زور رفت و نام رفت
بر من از عشقت بسی ناکام رفت

هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت
هیچ شامم با سر و سامان نیافت

آنچ او نوشیده بود از تلخ و درد
او به تفصیلش یکایک می‌شمرد

نه از برای منتی بل می‌نمود
بر درستی محبت صد شهود

عاقلان را یک اشارت بس بود
عاشقان را تشنگی زان کی رود

می‌کند تکرار گفتن بی‌ملال
کی ز اشارت بس کند حوت از زلال

صد سخن می‌گفت زان درد کهن
در شکایت که نگفتم یک سخن

آتشی بودش نمی‌دانست چیست
لیک چون شمع از تف آن می‌گریست

گفت معشوق این همه کردی ولیک
گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک

کانچ اصل اصل عشقست و ولاست
آن نکردی اینچ کردی فرعهاست

گفتش آن عاشق بگو که آن اصل چیست
گفت اصلش مردنست و نیستیست

تو همه کردی نمردی زنده‌ای
هین بمیر ار یار جان‌بازنده‌ای

هم در آن دم شد دراز و جان بداد
هم‌چو گل درباخت سر خندان و شاد

ماند آن خنده برو وقف ابد
هم‌چو جان و عقل عارف بی‌کبد

نور مه‌آلوده کی گردد ابد
گر زند آن نور بر هر نیک و بد

او ز جمله پاک وا گردد به ماه
هم‌چو نور عقل و جان سوی اله

وصف پاکی وقف بر نور مه‌است
تابشش گر بر نجاسات ره‌است

زان نجاسات ره و آلودگی
نور را حاصل نگردد بدرگی

ارجعی بشنود نور آفتاب
سوی اصل خویش باز آمد شتاب

نه ز گلخنها برو ننگی بماند
نه ز گلشنها برو رنگی بماند

نور دیده و نوردیده بازگشت
ماند در سودای او صحرا و دشت

آن یکی پرسید از مفتی به راز (57-5)

بخش ۵۷ – یکی پرسید از عالمی عارفی کی اگر در نماز کسی بگرید به آواز و آه کند و نوحه کند نمازش باطل شود جواب گفت کی نام آن آب دیده است تا آن گرینده چه دیده است اگر شوق خدا دیده است و می‌گرید یا پشیمانی گناهی نمازش تباه نشود بلک کمال گیرد کی لا صلوة الا بحضور القلب و اگر او رنجوری تن یا فراق فرزند دیده است نمازش تباه شود کی اصل نماز ترک تن است و ترک فرزند ابراهیم‌وار کی فرزند را قربان می‌کرد از بهر تکمیل نماز و تن را به آتش نمرود می‌سپرد و امر آمد مصطفی را علیه‌السلام بدین خصال کی فاتبع ملة ابراهیم لقد کانت لکم اسوة حسنة فی‌ابراهیم

آن یکی پرسید از مفتی به راز
گر کسی گرید به نوحه در نماز

آن نماز او عجب باطل شود
یا نمازش جایز و کامل بود

گفت آب دیده نامش بهر چیست
بنگری تا که چه دید او و گریست

آب دیده تا چه دید او از نهان
تا بدان شد او ز چشمهٔ خود روان

آن جهان گر دیده است آن پُر نیاز
رونقی یابد ز نوحه آن نماز

ور ز رنج تن بد آن گریه و ز سوک
ریسمان بسکست و هم بشکست دوک

یک مریدی اندر آمد پیش پیر (58-5)

بخش ۵۸ – مریدی در آمد به خدمت شیخ و ازین شیخ پیر سن نمی‌خواهم بلک پیرعقل و معرفت و اگرچه عیسیست علیه‌السلام در گهواره و یحیی است علیه‌السلام در مکتب کودکان مریدی شیخ را گریان دید او نیز موافقت کرد و گریست چون فارغ شد و به در آمد مریدی دیگر کی از حال شیخ واقف‌تر بود از سر غیرت در عقب او تیز بیرون آمد گفتش ای برادر من ترا گفته باشم الله الله تا نیندیشی و نگویی کی شیخ می‌گریست و من نیز می‌گریستم کی سی سال ریاضت بی‌ریا باید کرد و از عقبات و دریاهای پر نهنگ و کوههای بلند پر شیر و پلنگ می‌باید گذشت تا بدان گریهٔ شیخ رسی یا نرسی اگر رسی شکر زویت لی الارض گویی بسیار

یک مریدی اندر آمد پیش پیر
پیر اندر گریه بود و در نفیر

شیخ را چون دید گریان آن مرید
گشت گریان آب از چشمش دوید

گوشور یک‌بار خندد کر دو بار
چونک لاغ املی کند یاری بیار

بار اول از ره تقلید و سوم
که همی‌بیند که می‌خندند قوم

کر بخندد هم‌چو ایشان آن زمان
بیخبر از حالت خندندگان

باز وا پرسد که خنده بر چه بود
پس دوم کرت بخندد چون شنود

پس مقلد نیز مانند کرست
اندر آن شادی که او را در سرست

پرتو شیخ آمد و منهل ز شیخ
فیض شادی نه از مریدان بل ز شیخ

چون سبد در آب و نوری بر زجاج
گر ز خود دانند آن باشد خداج

چون جدا گردد ز جو داند عنود
که اندرو آن آب خوش از جوی بود

آبگینه هم بداند از غروب
که آن لمع بود از مه تابان خوب

چونک چشمش را گشاید امر قم
پس بخندد چون سحر بار دوم

خنده‌ش آید هم بر آن خندهٔ خودش
که در آن تقلید بر می‌آمدش

گوید از چندین ره دور و دراز
کین حقیقت بود و این اسرار و راز

من در آن وادی چگونه خود ز دور
شادیی می‌کردم از عمیا و شور

من چه می‌بستم خیال و آن چه بود
درک سستم سست نقشی می‌نمود

طفل ره را فکرت مردان کجاست
کو خیال او و کو تحقیق راست

فکر طفلان دایه باشد یا که شیر
یا مویز و جوز یا گریه و نفیر

آن مقلد هست چون طفل علیل
گرچه دارد بحث باریک و دلیل

آن تعمق در دلیل و در شکیل
از بصیرت می‌کند او را گسیل

مایه‌ای کو سرمهٔ سر ویست
برد و در اشکال گفتن کار بست

ای مقلد از بخارا باز گرد
رو به خواری تا شوی تو شیرمرد

تا بخارای دگر بینی درون
صفدران در محفلش لا یفقهون

پیک اگرچه در زمین چابک‌تگیست
چون به دریا رفت بسکسته رگیست

او حملناهم بود فی‌البر و بس
آنک محمولست در بحر اوست کس

بخشش بسیار دارد شه بدو
ای شده در وهم و تصویری گرو

آن مرید ساده از تقلید نیز
گریه‌ای می‌کرد وفق آن عزیز

او مقلدوار هم‌چون مرد کر
گریه می‌دید و ز موجب بی‌خبر

چون بسی بگریست خدمت کرد و رفت
از پیش آمد مرید خاص تفت

گفت ای گریان چو ابر بی‌خبر
بر وفاق گریهٔ شیخ نظر

اللَه‌اللَه، اللَه ای وافی‌مُرید
گرچه در تقلید هستی مُستَفید

تا نگویی دیدم آن شَه می‌گریست
من چو او بِگْریستم کـ‌آن مُنکِریست

گریه‌ی پُرجهل و پُرتقلیدوظَن
نیست هم‌چون گریه‌ی آن مؤتَمَن

تو قیاسِ گریه بر گریه مَساز
هست زین گریه، بِدآن، راهِ دراز

هست آن از بعد سی‌ساله جهاد
عقل آنجا هیچ نتواند فتاد

هست زان سوی خرد صد مرحله
عقل را واقف مدان زان قافله

گریهٔ او نه از غمست و نه از فرح
روح داند گریهٔ عین الملح

گریهٔ او خندهٔ او آن سریست
زانچ وهم عقل باشد آن بریست

آب دیدهٔ او چو دیدهٔ او بود
دیدهٔ نادیده دیده کی شود

آنچ او بیند نتان کردن مساس
نه از قیاس عقل و نه از راه حواس

شب گریزد چونک نور آید ز دور
پس چه داند ظلمت شب حال نور

پشه بگریزد ز باد با دها
پس چه داند پشه ذوق بادها

چون قدیم آید حدث گردد عبث
پس کجا داند قدیمی را حدث

بر حدث چون زد قدم دنگش کند
چونک کردش نیست هم‌رنگش کند

گر بخواهی تو بیایی صد نظیر
لیک من پروا ندارم ای فقیر

این الم و حم این حروف
چون عصای موسی آمد در وقوف

حرفها ماند بدین حرف از برون
لیک باشد در صفات این زبون

هر که گیرد او عصایی ز امتحان
کی بود چون آن عصا وقت بیان

عیسویست این دم نه هر باد و دمی
که برآید از فرح یا از غمی

این الم است و حم ای پدر
آمدست از حضرت مولی البشر

هر الف لامی چه می‌ماند بدین
گر تو جان داری بدین چشمش مبین

گرچه ترکیبش حروفست ای همام
می‌بماند هم به ترکیب عوام

هست ترکیب محمد لحم و پوست
گرچه در ترکیب هر تن جنس اوست

گوشت دارد پوست دارد استخوان
هیچ این ترکیب را باشد همان

که اندر آن ترکیب آمد معجزات
که همه ترکیبها گشتند مات

هم‌چنان ترکیب حم کتیب
هست بس بالا و دیگرها نشیب

زانک زین ترکیب آید زندگی
هم‌چو نفخ صور در درماندگی

اژدها گردد شکافد بحر را
چون عصا حم از داد خدا

ظاهرش ماند به ظاهرها ولیک
قرص نان از قرص مه دورست نیک

گریهٔ او خندهٔ او نطق او
نیست از وی هست محض خلق هو

چونک ظاهرها گرفتند احمقان
وآن دقایق شد ازیشان بس نهان

لاجرم محجوب گشتند از غرض
که دقیقه فوت شد در معترض

یک کنیزک یک خری بر خود فکند (59-5)

بخش ۵۹ – داستان آن کنیزک کی با خر خاتون شهوت می‌راند و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدمیانه و کدویی در قضیب خر می‌کرد تا از اندازه نگذرد خاتون بر آن وقوف یافت لکن دقیقهٔ کدو را ندید کنیزک را به بهانه به راه کرد جای دور و با خر جمع شد بی‌کدو و هلاک شد به فضیحت کنیزک بیگاه باز آمد و نوحه کرد که ای جانم و ای چشم روشنم کیر دیدی کدو ندیدی ذکر دیدی آن دگر ندیدی کل ناقص ملعون یعنی کل نظر و فهم ناقص ملعون و اگر نه ناقصان ظاهر جسم مرحوم‌اند ملعون نه‌اند بر خوان لیس علی الاعمی حرج نفی حرج کرد و نفی لعنت و نفی عتاب و غضب

یک کنیزک یک خری بر خود فکند
از وفور شهوت و فرط گزند

آن خر نر را بگان خو کرده بود
خر جماع آدمی پی برده بود

یک کدویی بود حیلت‌سازه را
در نرش کردی پی اندازه را

در ذکر کردی کدو را آن عجوز
تا رود نیم ذکر وقت سپوز

گر همه کیر خر اندر وی رود
آن رحم و آن روده‌ها ویران شود

خر همی شد لاغر و خاتون او
مانده عاجز کز چه شد این خر چو مو

نعل‌بندان را نمود آن خر که چیست
علت او که نتیجه‌ش لاغریست

هیچ علت اندرو ظاهر نشد
هیچ کس از سر او مخبر نشد

در تفحص اندر افتاد او به جد
شد تفحص را دمادم مستعد

جد را باید که جان بنده بود
زانک جد جوینده یابنده بود

چون تفحص کرد از حال اشک
دید خفته زیر خر آن نرگسک

از شکاف در بدید آن حال را
بس عجب آمد از آن آن زال را

خر همی‌گاید کنیزک را چنان
که به عقل و رسم مردان با زنان

در حسد شد گفت چون این ممکنست
پس من اولیتر که خر ملک منست

خر مهذب گشته و آموخته
خوان نهاده‌ست و چراغ افروخته

کرد نادیده و در خانه بکوفت
کای کنیزک چند خواهی خانه روفت

از پی روپوش می‌گفت این سخُن
کای کنیزک آمدم در باز کن

کرد خاموش و کنیزک را نگفت
راز را از بهر طمع خود نهفت

پس کنیزک جمله آلات فساد
کرد پنهان پیش شد در را گشاد

رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم
لب فرو مالید یعنی صایمم

در کف او نرمه جاروبی که من
خانه را می‌روفتم بهر عطن

چونک با جاروب در را وا گشاد
گفت خاتون زیر لب کای اوستاد

رو ترش کردی و جاروبی به کف
چیست آن خر برگسسته از علف

نیم کاره و خشمگین جنبان ذکر
ز انتظار تو دو چشمش سوی در

زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز
داشتش آن دم چو بی‌جرمان عزیز

بعد از آن گفتش که چادر نه به سر
رو فلان خانه ز من پیغام بر

این چنین گو وین چنین کن وآنچنان
مختصر کردم من افسانهٔ زنان

آنچ مقصودست مغز آن بگیر
چون براهش کرد آن زال ستیر

بود از مستی شهوت شادمان
در فرو بست و همی‌گفت آن زمان

یافتم خلوت زنم از شکر بانگ
رسته‌ام از چار دانگ و از دو دانگ

از طرب گشته بزان زن هزار
در شرار شهوت خر بی‌قرار

چه بزان که آن شهوت او را بز گرفت
بز گرفتن گیج را نبود شگفت

میل شهوت کر کند دل را و کور
تا نماید خر چو یوسف نار نور

ای بسا سرمست نار و نارجو
خویشتن را نور مطلق داند او

جز مگر بندهٔ خدا یا جذب حق
با رهش آرد بگرداند ورق

تا بداند که آن خیال ناریه
در طریقت نیست الا عاریه

زشتها را خوب بنماید شره
نیست چون شهوت بتر ز آفات ره

صد هزاران نام خوش را کرد ننگ
صد هزاران زیرکان را کرد دنگ

چون خری را یوسف مصری نمود
یوسفی را چون نماید آن جهود

بر تو سرگین را فسونش شهد کرد
شهد را خود چون کند وقت نبرد

شهوت از خوردن بود کم کن ز خور
یا نکاحی کن گریزان شو ز شر

چون بخوردی می‌کشد سوی حرم
دخل را خرجی بباید لاجرم

پس نکاح آمد چو لاحول و لا
تا که دیوت نفکند اندر بلا

چون حریص خوردنی زن خواه زود
ورنه آمد گربه و دنبه ربود

بار سنگی بر خری که می‌جهد
زود بر نه پیش از آن کو بر نهد

فعل آتش را نمی‌دانی تو برد
گرد آتش با چنین دانش مگرد

علم دیگ و آتش ار نبود ترا
از شرر نه دیگ ماند نه ابا

آب حاضر باید و فرهنگ نیز
تا پزد آب دیگ سالم در ازیز

چون ندانی دانش آهنگری
ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری

در فرو بست آن زن و خر را کشید
شادمانه لاجرم کیفر چشید

در میان خانه آوردش کشان
خفت اندر زیر آن نر خر ستان

هم بر آن کرسی که دید او از کنیز
تا رسد در کام خود آن قحبه نیز

پا بر آورد و خر اندر ویی سپوخت
آتشی از کیر خر در وی فروخت

خر مؤدب گشته در خاتون فشرد
تا بخایه در زمان خاتون بمرد

بر درید از زخم کیر خر جگر
روده‌ها بسکسته شد از همدگر

دم نزد در حال آن زن جان بداد
کرسی از یک‌سو زن از یک‌سو فتاد

صحن خانه پر ز خون شد زن نگون
مرد او و برد جان ریب المنون

مرگ بد با صد فضیحت ای پدر
تو شهیدی دیده‌ای از کیر خر

تو عذاب الخزی بشنو از نبی
در چنین ننگی مکن جان را فدی

دانک این نفس بهیمی نر خرست
زیر او بودن از آن ننگین‌ترست

در ره نفس ار بمیری در منی
تو حقیقت دان که مثل آن زنی

نفس ما را صورت خر بدهد او
زانک صورتها کند بر وفق خو

این بود اظهار سر در رستخیز
الله الله از تن چون خر گریز

کافران را بیم کرد ایزد ز نار
کافران گفتند نار اولی ز عار

گفت نی آن نار اصل عارهاست
هم‌چو این ناری که این زن را بکاست

لقمه اندازه نخورد از حرص خود
در گلو بگرفت لقمه مرگ بد

لقمه اندازه خور ای مرد حریص
گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص

حق تعالی داد میزان را زبان
هین ز قرآن سورهٔ رحمن بخوان

هین ز حرص خویش میزان را مهل
آز و حرص آمد ترا خصم مضل

حرص جوید کل بر آید او ز کل
حرص مپرست ای فجل ابن الفجل

آن کنیزک می‌شد و می‌گفت آه
کردی ای خاتون تو استا را به راه

کار بی‌استاد خواهی ساختن
جاهلانه جان بخواهی باختن

ای ز من دزدیده علمی ناتمام
ننگ آمد که بپرسی حال دام

هم بچیدی دانه مرغ از خرمنش
هم نیفتادی رسن در گردنش

دانه کمتر خور مکن چندین رفو
چون کلوا خواندی بخوان لا تسرفوا

تا خوری دانه نیفتی تو به دام
این کند علم و قناعت والسلام

نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم
جاهلان محروم مانده در ندم

چون در افتد در گلوشان حبل دام
دانه خوردن گشت بر جمله حرام

مرغ اندر دام دانه کی خورد
دانه چون زهرست در دام ار چرد

مرغ غافل می‌خورد دانه ز دام
هم‌چو اندر دام دنیا این عوام

باز مرغان خبیر هوشمند
کرده‌اند از دانه خود را خشک‌بند

که اندرون دام دانه زهرباست
کور آن مرغی که در فخ دانه خواست

صاحب دام ابلهان را سر برید
وآن ظریفان را به مجلسها کشید

که از آنها گوشت می‌آید به کار
وز ظریفان بانگ و نالهٔ زیر و زار

پس کنیزک آمد از اشکاف در
دید خاتون را به مرده زیر خر

گفت ای خاتون احمق این چه بود
گر ترا استاد خود نقشی نمود

ظاهرش دیدی سرش از تو نهان
اوستا ناگشته بگشادی دکان

کیر دیدی هم‌چو شهد و چون خبیص
آن کدو را چون ندیدی ای حریص؟

یا چو مستغرق شدی در عشق خر
آن کدو پنهان بماندت از نظر

ظاهر صنعت بدیدی زوستاد
اوستادی برگرفتی شاد شاد

ای بسا زراق گول بی‌وقوف
از ره مردان ندیده غیر صوف

ای بسا شوخان ز اندک احتراف
از شهان ناموخته جز گفت و لاف

هر یکی در کف عصا که موسی‌ام
می‌دمد بر ابلهان که عیسی‌ام

آه از آن روزی که صدق صادقان
باز خواهد از تو سنگ امتحان

آخر از استاد باقی را بپرس
یا حریصان جمله کورانند و خرس

جمله جستی باز ماندی از همه
صید گرگانند این ابله رمه

صورتی بشنیده گشتی ترجمان
بی‌خبر از گفت خود چون طوطیان

طوطیی در آینه می‌بیند او (60-5)

بخش ۶۰ – تمثیل تلقین شیخ مریدان را و پیغامبر امت را کی ایشان طاقت تلقین حق ندارند و با حق‌الف ندارند چنانک طوطی با صورت آدمی الف ندارد کی ازو تلقین تواند گرفت حق تعالی شیخ را چون آیینه‌ای پیش مرید هم‌چو طوطی دارد و از پس آینه تلقین می‌کند لا تحرک به لسانک ان هو الا وحی یوحی اینست ابتدای مسلهٔ بی‌منتهی چنانک منقار جنبانیدن طوطی اندرون آینه کی خیالش می‌خوانی بی‌اختیار و تصرف اوست عکس خواندن طوطی برونی کی متعلمست نه عکس آن معلم کی پس آینه است و لیکن خواندن طوطی برونی تصرف آن معلم است پس این مثال آمد نه مثل

طوطیی در آینه می‌بیند او
عکس خود را پیش او آورده رو

در پس آیینه آن استا نهان
حرف می‌گوید ادیب خوش‌زبان

طوطیک پنداشته کین گفت پست
گفتن طوطیست که اندر آینه‌ست

پس ز جنس خویش آموزد سخن
بی‌خبر از مکر آن گرگ کهن

از پس آیینه می‌آموزدش
ورنه ناموزد جز از جنس خودش

گفت را آموخت زان مرد هنر
لیک از معنی و سرش بی‌خبر

از بشر بگرفت منطق یک به یک
از بشر جز این چه داند طوطیک

هم‌چنان در آینهٔ جسم ولی
خویش را بیند مردی ممتلی

از پس آیینه عقل کل را
کی ببیند وقت گفت و ماجرا

او گمان دارد که می‌گوید بشر
وان اگر سرست و او زان بی‌خبر

حرف آموزد ولی سر قدیم
او نداند طوطی است او نی ندیم

هم صفیر مرغ آموزند خلق
کین سخن کار دهان افتاد و حلق

لیک از معنی مرغان بی‌خبر
جز سلیمان قرانی خوش‌نظر

حرف درویشان بسی آموختند
منبر و محفل بدان افروختند

یا به جز آن حرفشان روزی نبود
یا در آخر رحمت آمد ره نمود