دفتر پنجم

آن یکی می‌دید خواب اندر چله (61-5)

بخش ۶۱ – صاحب‌دلی دید سگ حامله در شکم آن سگ‌بچگان بانگ می‌کردند در تعجب ماند کی حکمت بانگ سگ پاسبانیست بانگ در اندرون شکم مادر پاسبانی نیست و نیز بانگ جهت یاری خواستن و شیر خواستن باشد و غیره و آنجا هیچ این فایده‌ها نیست چون به خویش آمد با حضرت مناجات کرد و ما یعلم تاویله الا الله جواب آمد کی آن صورت حال قومیست از حجاب بیرون نیامده و چشم دل باز ناشده دعوی بصیرت کنند و مقالات گویند از آن نی ایشان را قوتی و یاریی رسد و نه مستمعان را هدایتی و رشدی

آن یکی می‌دید خواب اندر چله
در رهی ماده سگی بد حامله

ناگهان آواز سگ‌بچگان شنید
سگ‌بچه اندر شکم بد ناپدید

بس عجب آمد ورا آن بانگها
سگ‌بچه اندر شکم چون زد ندا

سگ‌بچه اندر شکم ناله کنان
هیچ‌کس دیدست این اندر جهان

چون بجست از واقعه آمد به خویش
حیرت او دم به دم می‌گشت بیش

در چله کس نی که گردد عقده حل
جز که درگاه خدا عز و جل

گفت یا رب زین شکال و گفت و گو
در چله وا مانده‌ام از ذکر تو

پر من بگشای تا پران شوم
در حدیقهٔ ذکر و سیبستان شوم

آمدش آواز هاتف در زمان
که آن مثالی دان ز لاف جاهلان

کز حجاب و پرده بیرون نامده
چشم بسته بیهده گویان شده

بانگ سگ اندر شکم باشد زیان
نه شکارانگیز و نه شب پاسبان

گرگ نادیده که منع او بود
دزد نادیده که دفع او شود

از حریصی وز هوای سروری
در نظر کند و بلافیدن جری

از هوای مشتری و گرم‌دار
بی بصیرت پا نهاده در فشار

ماه نادیده نشانها می‌دهد
روستایی را بدان کژ می‌نهد

از برای مشتری در وصف ماه
صد نشان نادیده گوید بهر جاه

مشتری کو سود دارد خود یکیست
لیک ایشان را درو ریب و شکیست

از هوای مشتری بی‌شکوه
مشتری را باد دادند این گروه

مشتری ماست الله اشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ

مشتریی جو که جویان توست
عالم آغاز و پایان توست

هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشق‌بازی با دو معشوقه بدست

زو نیابی سود و مایه گر خرد
نبودش خود قیمت عقل و خرد

نیست او را خود بهای نیم نعل
تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل

حرص کورت کرد و محرومت کند
دیو هم‌چون خویش مرجومت کند

هم‌چنانک اصحاب فیل و قوم لوط
کردشان مرجوم چون خود آن سخوط

مشتری را صابران در یافتند
چون سوی هر مشتری نشتافتند

آنک گردانید رو زان مشتری
بخت و اقبال و بقا شد زو بری

ماند حسرت بر حریصان تا ابد
هم‌چو حال اهل ضروان در حسد

بود مردی صالحی ربانیی (62-5)

بخش ۶۲ – قصهٔ اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان می‌داد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن می‌کوفتی از کفهٔ آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر می‌دیدند منکر و آن برکت را نمی‌دیدند هم‌چون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید

بود مردی صالحی ربانیی
عقل کامل داشت و پایان دانیی

در ده ضروان به نزدیک یمن
شهره اندر صدقه و خلق حسن

کعبهٔ درویش بودی کوی او
آمدندی مستمندان سوی او

هم ز خوشه عشر دادی بی‌ریا
هم ز گندم چون شدی از که جدا

آرد گشتی عشر دادی هم از آن
نان شدی عشر دگر دادی ز نان

عشر هر دخلی فرو نگذاشتی
چارباره دادی زانچ کاشتی

بس وصیتها بگفتی هر زمان
جمع فرزندان خود را آن جوان

الله الله قسم مسکین بعد من
وا مگیریدش ز حرص خویشتن

تا بماند بر شما کشت و ثمار
در پناه طاعت حق پایدار

دخلها و میوه‌ها جمله ز غیب
حق فرستادست بی‌تخمین و ریب

در محل دخل اگر خرجی کنی
درگه سودست سودی بر زنی

ترک اغلب دخل را در کشت‌زار
باز کارد که ویست اصل ثمار

بیشتر کارد خورد زان اندکی
که ندارد در بروییدن شکی

زان بیفشاند به کشتن ترک دست
که آن غله‌ش هم زان زمین حاصل شدست

کفشگر هم آنچ افزاید ز نان
می‌خرد چرم و ادیم و سختیان

که اصول دخلم اینها بوده‌اند
هم ازینها می‌گشاید رزق بند

دخل از آنجا آمدستش لاجرم
هم در آنجا می‌کند داد و کرم

این زمین و سختیان پرده‌ست و بس
اصل روزی از خدا دان هر نفس

چون بکاری در زمین اصل کار
تا بروید هر یکی را صد هزار

گیرم اکنون تخم را گر کاشتی
در زمینی که سبب پنداشتی

چون دو سه سال آن نروید چون کنی
جز که در لابه و دعا کف در زنی

دست بر سر می‌زنی پیش اله
دست و سر بر دادن رزقش گواه

تا بدانی اصل اصل رزق اوست
تا همو را جوید آنک رزق‌جوست

رزق از وی جو مجو از زید و عمرو
مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر

توانگری زو خواه نه از گنج و مال
نصرت از وی خواه نه از عم و خال

عاقبت زینها بخواهی ماندن
هین کرا خواهی در آن دم خواندن

این دم او را خوان و باقی را بمان
تا تو باشی وارث ملک جهان

چون یفر المرء آید من اخیه
یهرب المولود یوما من ابیه

زان شود هر دوست آن ساعت عدو
که بت تو بود و از ره مانع او

روی از نقاش رو می‌تافتی
چون ز نقشی انس دل می‌یافتی

این دم ار یارانت با تو ضد شوند
وز تو برگردند و در خصمی روند

هین بگو نک روز من پیروز شد
آنچ فردا خواست شد امروز شد

ضد من گشتند اهل این سرا
تا قیامت عین شد پیشین مرا

پیش از آنک روزگار خود برم
عمر با ایشان به پایان آورم

کالهٔ معیوب بخریده بدم
شکر کز عیبش بگه واقف شدم

پیش از آن کز دست سرمایه شدی
عاقبت معیوب بیرون آمدی

مال رفته عمر رفته ای نسیب
مال و جان داده پی کالهٔ معیب

رخت دادم زر قلبی بستدم
شاد شادان سوی خانه می‌شدم

شکر کین زر قلب پیدا شد کنون
پیش از آنک عمر بگذشتی فزون

قلب ماندی تا ابد در گردنم
حیف بودی عمر ضایع کردنم

چون بگه‌تر قلبی او رو نمود
پای خود زو وا کشم من زود زود

یار تو چون دشمنی پیدا کند
گر حقد و رشک او بیرون زند

تو از آن اعراض او افغان مکن
خویشتن را ابله و نادان مکن

بلک شکر حق کن و نان بخش کن
که نگشتی در جوال او کهن

از جوالش زود بیرون آمدی
تا بجویی یار صدق سرمدی

نازنین یاری که بعد از مرگ تو
رشتهٔ یاری او گردد سه تو

آن مگر سلطان بود شاه رفیع
یا بود مقبول سلطان و شفیع

رستی از قلاب و سالوس و دغل
غر او دیدی عیان پیش از اجل

این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی گنج زر آمد نهان

خلق را با تو چنین بدخو کنند
تا ترا ناچار رو آن سو کنند

این یقین دان که در آخر جمله‌شان
خصم گردند و عدو و سرکشان

تو بمانی با فغان اندر لحد
لا تذرنی فرد خواهان از احد

ای جفاات به ز عهد وافیان
هم ز داد تست شهد وافیان

بشنو از عقل خود ای انباردار
گندم خود را به ارض الله سپار

تا شود آمن ز دزد و از شپش
دیو را با دیوچه زوتر بکش

کو همی ترساندت هر دم ز فقر
هم‌چو کبکش صید کن ای نره صقر

باز سلطان عزیزی کامیار
ننگ باشد که کند کبکش شکار

بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت
چون زمین‌شان شوره بد سودی نداشت

گرچه ناصح را بود صد داعیه
پند را اذنی بباید واعیه

تو به صد تلطیف پندش می‌دهی
او ز پندت می‌کند پهلو تهی

یک کس نامستمع ز استیز و رد
صد کس گوینده را عاجز کند

ز انبیا ناصح‌تر و خوش لهجه‌تر
کی بود کی گرفت دمشان در حجر

زانچ کوه و سنگ درکار آمدند
می‌نشد بدبخت را بگشاده بند

آنچنان دلها که بدشان ما و من
نعتشان شدت بل اشد قسوة

چارهٔ آن دل عطای مبدلیست (63-5)

بخش ۶۳ – بیان آنک عطای حق و قدرت موقوف قابلیت نیست هم‌چون داد خلقان کی آن را قابلیت باید زیرا عطا قدیم است و قابلیت حادث عطا صفت حق است و قابلیت صفت مخلوق و قدیم موقوف حادث نباشد و اگر نه حدوث محال باشد

چارهٔ آن دل عطای مبدلیست
داد او را قابلیت شرط نیست

بلک شرط قابلیت داد اوست
داد لُبّ و قابلیت هست پوست

اینک موسی را عصا ثعبان شود
هم‌چو خورشیدی کفش رخشان شود

صد هزاران معجزات انبیا
کآن نگنجد در ضمیر و عقل ما

نیست، از اسباب تصریف خداست
نیستها را قابلیت از کجاست

قابلی گر شرط فعل حق بدی
هیچ معدومی به هستی نامدی

سنتی بنهاد و اسباب و طُرُق
طالبان را زیر این ازرق تُتُق

بیشتر احوال بر سنت رود
گاه قدرت خارق سنّت شود

سنت و عادت نهاده با مزه
باز کرده خَرْقِ عادت معجزه

بی‌سبب گر عز به ما موصول نیست
قدرت از عزلِ سبب معزول نیست

ای گرفتار سبب بیرون مپر
لیک عزل آن مسبب ظن مبر

هرچه خواهد آن مسبب آورد
قدرت مطلق سببها بَرْدَرَد

لیک اغلب بر سبب راند نَفاد
تا بداند طالبی جستن مراد

چون سبب نبود چه ره جوید مرید
پس سبب در راه می‌باید بدید

این سببها بر نظرها پرده‌هاست
که نه هر دیدار صنعش را سزاست

دیده‌ای باید سبب سوراخ کن
تا حجب را بَرکَنَد از بیخ و بن

تا مسبب بیند اندر لامکان
هرزه داند جهد و اکساب و دکان

از مسبب می‌رسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر

جز خیالی منعقد بر شاه‌راه
تا بماند دور غفلت چند گاه

چونک صانع خواست ایجاد بشر (64-5)

بخش ۶۴ – در ابتدای خلقت جسم آدم علیه‌السلام کی جبرئیل علیه‌السلام را اشارت کرد کی برو از زمین مشتی خاک برگیر و به روایتی از هر نواحی مشت مشت بر گیر

چونک صانع خواست ایجاد بشر
از برای ابتلای خیر و شر

جبرئیل صدق را فرمود رو
مشت خاکی از زمین بستان گرو

او میان بست و بیامد تا زمین
تا گزارد امر رب‌العالمین

دست سوی خاک برد آن مؤتمر
خاک خود را در کشید و شد حذر

پس زبان بگشاد خاک و لابه کرد
کز برای حرمت خلاق فرد

ترک من گو و برو جانم ببخش
رو بتاب از من عنان خنگ رخش

در کشاکشهای تکلیف و خطر
بهر لله هل مرا اندر مبر

بهر آن لطفی که حقت بر گزید
کرد بر تو علم لوح کل پدید

تا ملایک را معلم آمدی
دایما با حق مکلم آمدی

که سفیر انبیا خواهی بدن
تو حیات جان وحیی نی بدن

بر سرافیلت فضیلت بود از آن
کو حیات تن بود تو آن جان

بانگ صورش نشات تن‌ها بود
نفخ تو نشو دل یکتا بود

جان جان تن حیات دل بود
پس ز دادش داد تو فاضل بود

باز میکائیل رزق تن دهد
سعی تو رزق دل روشن دهد

او بداد کیل پر کردست ذیل
داد رزق تو نمی‌گنجد به کیل

هم ز عزرائیل با قهر و عطب
تو بهی چون سبق رحمت بر غضب

حامل عرش این چهارند و تو شاه
بهترین هر چهاری ز انتباه

روز محشر هشت بینی حاملانش
هم تو باشی افضل هشت آن زمانش

هم‌چنین برمی‌شمرد و می‌گریست
بوی می‌برد او کزین مقصود چیست

معدن شرم و حیا بد جبرئیل
بست آن سوگندها بر وی سبیل

بس که لابه کردش و سوگند داد
بازگشت و گفت یا رب العباد

که نبودم من به کارت سرسری
لیک زانچ رفت تو داناتری

گفت نامی که ز هولش ای بصیر
هفت گردون باز ماند از مسیر

شرمم آمد گشتم از نامت خجل
ورنه آسانست نقل مشت گل

که تو زوری داده‌ای املاک را
که بدرانند این افلاک را

گفت میکائیل را تو رو به زیر (65-5)

بخش ۶۵ – فرستادن میکائیل را علیه‌السلام به قبض حفنه‌ای خاک از زمین جهت ترکیب ترتیب جسم مبارک ابوالبشر خلیفة الحق مسجود الملک و معلمهم آدم علیه‌السلام

 

گفت میکائیل را تو رو به زیر
مشت خاکی در ربا از وی چو شیر

چونک میکائیل شد تا خاکدان
دست کرد او تا که برباید از آن

خاک لرزید و درآمد در گریز
گشت او لابه‌کنان و اشک‌ریز

سینه سوزان لابه کرد و اجتهاد
با سرشک پر ز خون سوگند داد

که به یزدان لطیف بی‌ندید
که بکردت حامل عرش مجید

کیل ارزاق جهان را مشرفی
تشنگان فضل را تو مغرفی

زانک میکائیل از کیل اشتقاق
دارد و کیال شد در ارتزاق

که امانم ده مرا آزاد کن
بین که خون‌آلود می‌گویم سخن

معدن رحم اله آمد ملک
گفت چون ریزم بر آن ریش این نمک

هم‌چنانک معدن قهرست دیو
که برآورد از بنی آدم غریو

سبق رحمت بر غضب هست ای فتا
لطف غالب بود در وصف خدا

بندگان دارند لابد خوی او
مشکهاشان پر ز آب جوی او

آن رسول حق قلاوز سلوک
گفت الناس علی دین الملوک

رفت میکائیل سوی رب دین
خالی از مقصود دست و آستین

گفت ای دانای سر و شاه فرد
خاک از زاری و گریه بسته کرد

آب دیده پیش تو با قدر بود
من نتانستم که آرم ناشنود

آه و زاری پیش تو بس قدر داشت
من نتانستم حقوق آن گذاشت

پیش تو بس قدر دارد چشم تر
من چگونه گشتمی استیزه‌گر

دعوت زاریست روزی پنج بار
بنده را که در نماز آ و بزار

نعرهٔ مؤذن که حیا عل فلاح
وآن فلاح این زاری است و اقتراح

آن که خواهی کز غمش خسته کنی
راه زاری بر دلش بسته کنی

تا فرو آید بلا بی‌دافعی
چون نباشد از تضرع شافعی

وانک خواهی کز بلااش وا خری
جان او را در تضرع آوری

گفته‌ای اندر نبی که آن امتان
که بریشان آمد آن قهر گران

چون تضرع می‌نکردند آن نفس
تا بلا زیشان بگشتی باز پس

لیک دلهاشان چون قاسی گشته بود
آن گنههاشان عبادت می‌نمود

تا نداند خویش را مجرم عنید
آب از چشمش کجا داند دوید

قوم یونس را چو پیدا شد بلا (66-5)

بخش ۶۶ – قصهٔ قوم یونس علیه‌السلام بیان و برهان آنست کی تضرع و زاری دافع بلای آسمانیست و حق تعالی فاعل مختارست پس تضرع و تعظیم پیش او مفید باشد و فلاسفه گویند فاعل به طبع است و بعلت نه مختار پس تضرع طبع را نگرداند

قوم یونس را چو پیدا شد بلا
ابر پر آتش جدا شد از سما

برق می‌انداخت می‌سوزید سنگ
ابر می‌غرید رخ می‌ریخت رنگ

جملگان بر بامها بودند شب
که پدید آمد ز بالا آن کرب

جملگان از بامها زیر آمدند
سر برهنه جانب صحرا شدند

مادران بچگان برون انداختند
تا همه ناله و نفیر افراختند

از نماز شام تا وقت سحر
خاک می‌کردند بر سر آن نفر

جملگی آوازها بگرفته شد
رحم آمد بر سر آن قوم لد

بعد نومیدی و آه ناشکفت
اندک‌اندک ابر وا گشتن گرفت

قصهٔ یونس درازست و عریض
وقت خاکست و حدیث مستفیض

چون تضرع را بر حق قدرهاست
وآن بها که آنجاست زاری را کجاست

هین امید اکنون میان را چست بند
خیز ای گرینده و دایم بخند

که برابر می‌نهد شاه مجید
اشک را در فضل با خون شهید

گفت اسرافیل را یزدان ما (67-5)

بخش ۶۷ – فرستادن اسرافیل را علیه‌السلام به خاک کی حفنه‌ای بر گیر از خاک بهر ترکیب جسم آدم علیه‌السلام

 

گفت اسرافیل را یزدان ما
که برو زان خاک پر کن کف بیا

آمد اسرافیل هم سوی زمین
باز آغازید خاکستان حنین

کای فرشتهٔ صور و ای بحر حیات
که ز دمهای تو جان یابد موات

در دمی از صور یک بانگ عظیم
پر شود محشر خلایق از رمیم

در دمی در صور گویی الصلا
برجهید ای کشتگان کربلا

ای هلاکت دیدگان از تیغ مرگ
برزنید از خاک سر چون شاخ و برگ

رحمت تو وآن دم گیرای تو
پر شود این عالم از احیای تو

تو فرشتهٔ رحمتی رحمت نما
حامل عرشی و قبلهٔ دادها

عرش معدن گاه داد و معدلت
چار جو در زیر او پر مغفرت

جوی شیر و جوی شهد جاودان
جوی خمر و دجلهٔ آب روان

پس ز عرش اندر بهشتستان رود
در جهان هم چیزکی ظاهر شود

گرچه آلوده‌ست اینجا آن چهار
از چه از زهر فنا و ناگوار

جرعه‌ای بر خاک تیره ریختند
زان چهار و فتنه‌ای انگیختند

تا بجویند اصل آن را این خسان
خود برین قانع شدند این ناکسان

شیر داد و پرورش اطفال را
چشمه کرده سینهٔ هر زال را

خمر دفع غصه و اندیشه را
چشمه کرده از عنب در اجترا

انگبین داروی تن رنجور را
چشمه کرده باطن زنبور را

آب دادی عام اصل و فرع را
از برای طهر و بهر کرع را

تا ازینها پی بری سوی اصول
تو برین قانع شدی ای بوالفضول

بشنو اکنون ماجرای خاک را
که چه می‌گوید فسون محراک را

پیش اسرافیل‌گشته او عبوس
می‌کند صد گونه شکل و چاپلوس

که بحق ذات پاک ذوالجلال
که مدار این قهر را بر من حلال

من ازین تقلیب بویی می‌برم
بدگمانی می‌دود اندر سرم

تو فرشتهٔ رحمتی رحمت نما
زانک مرغی را نیازارد هما

ای شفا و رحمت اصحاب درد
تو همان کن کان دو نیکوکار کرد

زود اسرافیل باز آمد به شاه
گفت عذر و ماجرا نزد اله

کز برون فرمان بدادی که بگیر
عکس آن الهام دادی در ضمیر

امر کردی در گرفتن سوی گوش
نهی کردی از قساوت سوی هوش

سبق رحمت گشت غالب بر غضب
ای بدیع افعال و نیکوکار رب

گفت یزدان زود عزرائیل را (68-5)

بخش ۶۸ – فرستادن عزرائیل ملک العزم و الحزم را علیه‌السلام ببر گرفتن حفنه‌ای خاک تا شود جسم آدم چالاک عیله‌السلام و الصلوة

گفت یزدان زود عزرائیل را
که ببین آن خاک پر تخییل را

آن ضعیف زال ظالم را بیاب
مشت خاکی هین بیاور با شتاب

رفت عزرائیل سرهنگ قضا
سوی کرهٔ خاک بهر اقتضا

خاک بر قانون نفیر آغاز کرد
داد سوگندش بسی سوگند خورد

کای غلام خاص و ای حمال عرش
ای مطاع الامر اندر عرش و فرش

رو به حق رحمت رحمن فرد
رو به حق آنک با تو لطف کرد

حق شاهی که جز او معبود نیست
پیش او زاری کس مردود نیست

گفت نتوانم بدین افسون که من
رو بتابم ز آمر سر و علن

گفت آخر امر فرمود او به حلم
هر دو امرند آن بگیر از راه علم

گفت آن تاویل باشد یا قیاس
در صریح امر کم جو التباس

فکر خود را گر کنی تاویل به
که کنی تاویل این نامشتبه

دل همی‌سوزد مرا بر لابه‌ات
سینه‌ام پر خون شد از شورابه‌ات

نیستم بی‌رحم بل زان هر سه پاک
رحم بیشَستم ز درد دردناک

گر طبانجه می‌زنم من بر یتیم
ور دهد حلوا به دستش آن حلیم

این طبانجه خوشتر از حلوای او
ور شود غره به حلوا وای او

بر نفیر تو جگر می‌سوزدم
لیک حق لطفی همی‌آموزدم

لطف مخفی در میان قهرها
در حدث پنهان عقیق بی‌بها

قهر حق بهتر ز صد حلم مَنَست
منع کردن جان ز حق جان کندنست

بدترین قهرش به از حلم دو کون
نعم رب‌العالمین و نعم عون

لطف‌های مُضمَر اندر قهر او
جان سپردن جان فزاید بهر او

هین رها کن بدگمانی و ضلال
سر قدم کن چونک فرمودت تعال

آن تعال او تعالی‌ها دهد
مستی و جفت و نهالی‌ها دهد

باری آن امر سنی را هیچ‌هیچ
من نیارم کرد وهن و پیچ‌پیچ

این همه بشنید آن خاک نژند
زان گمان بَد بُدش در گوش بند

باز از نوعی دگر آن خاک پست
لابه و سجده همی‌کرد او چو مست

گفت نه برخیز نبود زین زیان
من سر و جان می‌نهم رهن و ضمان

لابه مندیش و مکن لابه دگر
جز بدان شاه رحیم دادگر

بنده فرمانم نیارم ترک کرد
امر او کز بحر انگیزید گرد

جز از آن خلاق گوش و چشم و سر
نشنوم از جان خود هم خیر و شر

گوش من از گفت غیر او کرست
او مرا از جان شیرین جان‌ترست

جان ازو آمد نیامد او ز جان
صدهزاران جان دهم او رایگان

جان کی باشد کش گزینم بر کریم
کیک چه بود که بسوزم زو گلیم

من ندانم خیر الا خیر او
صم و بکم و عمی من از غیر او

گوش من کرَّست از زاری‌کنان
که منم در کف او هم‌چون سنان

احمقانه از سنان رحمت مجو (69-5)

بخش ۶۹ – بیان آنک مخلوقی کی ترا ازو ظلمی رسد به حقیقت او هم‌چون آلتیست عارف آن بود کی بحق رجوع کند نه به آلت و اگر به آلت رجوع کند به ظاهر نه از جهل کند بلک برای مصلحتی چنانک ابایزید قدس الله سره گفت کی چندین سالست کی من با مخلوق سخن نگفته‌ام و از مخلوق سخن نشنیده‌ام ولیکن خلق چنین پندارند کی با ایشان سخن می‌گویم و ازیشان می‌شنوم زیرا ایشان مخاطب اکبر را نمی‌بینند کی ایشان چون صدااند او را نسبت به حال من التفات مستمع عاقل به صدا نباشد چنانک مثل است معروف قال الجدار للوتد لم تشقنی قال الوتد انظر الی من یدقنی

احمقانه از سنان رحمت مجو
زان شهی جو کان بود در دست او

با سنان و تیغ لابه چون کنی
کو اسیر آمد به دست آن سنی

او به صنعت آزرست و من صنم
آلتی کو سازدم من آن شوم

گر مرا ساغر کند ساغر شوم
ور مرا خنجر کند خنجر شوم

گر مرا چشمه کند آبی دهم
ور مرا آتش کند تابی دهم

گر مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ناوک کند در تن جهم

گر مرا ماری کند زهر افکنم
ور مرا یاری کند خدمت کنم

من چو کلکم در میان اصبعین
نیستم در صف طاعت بِیْن‌بِیْن

خاک را مشغول کرد او در سخن
یک کفی بربود از آن خاک کهن

ساحرانه در ربود از خاکدان
خاک مشغول سخن چون بی‌خودان

بُرد تا حق تربت بی‌رای را
تا به مکتب آن گریزان پای را

گفت یزدان که به علم روشنم
که تو را جلاد این خلقان کنم

گفت یا رب دشمنم گیرند خلق
چون فشارم خلق را در مرگْ حلق

تو روا داری خداوند سنی
که مرا مبغوض و دشمن‌رو کنی؟

گفت اسبابی پدید آرم عیان
از تب و قولنج و سرسام و سنان

که بگردانم نظرشان را ز تو
در مرض‌ها و سبب‌های سه‌تو

گفت یا رب بندگان هستند نیز
که سبب‌ها را بدرند ای عزیز

چشمشان باشد گذاره از سبب
در گذشته از حجب از فضل رب

سرمهٔ توحید از کحال حال
یافته رسته ز علت و اعتلال

ننگرند اندر تب و قولنج و سل
راه ندهند این سببها را به دل

زانک هر یک زین مرضها را دواست
چون دوا نپذیرد آن فعل قضاست

هر مرض دارد دوا می‌دان یقین
چون دوای رنج سرما پوستین

چون خدا خواهد که مردی بفسرد
سردی از صد پوستین هم بگذرد

در وجودش لرزه‌ای بنهد که آن
نه به جامه به شود نه از آشیان

چون قضا آید طبیب ابله شود
وان دوا در نفع هم گمره شود

کی شود محجوب ادراک بصیر
زین سببهای حجاب گول‌گیر

اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چونک مرد احول بود

گفت یزدان آنک باشد اصل دان (70-5)

بخش ۷۰ – جواب آمدن کی آنک نظر او بر اسباب و مرض و زخم تیغ نیاید بر کار تو عزرائیل هم نیاید کی تو هم سببی اگر چه مخفی‌تری از آن سببها و بود کی بر آن رنجور مخفی نباشد کی و هو اقرب الیه منکم و لکن لا تبصرون

گفت یزدان آنک باشد اصل دان
پس ترا کی بیند او اندر میان

گرچه خویش از عامه پنهان کرده‌ای
پیش روشن‌دیدگان هم پرده‌ای

وانک ایشان را شکر باشد اجل
چون نظرشان مست باشد در دول

تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن
چون روند از چاه و زندان در چمن

وا رهیدند از جهان پیچ‌پیچ
کس نگرید بر فوات هیچ هیچ

برج زندان را شکست ار کانی‌ای
هیچ ازو رنجد دل زندانی‌ای؟

کای دریغ این سنگ مرمر را شکست
تا روان و جان ما از حبس رست

آن رخام خوب و آن سنگ شریف
برج زندان را بهی بود و الیف

چون شکستش تا که زندانی برست
دست او در جرم این باید شکست

هیچ زندانی نگوید این فشار
جز کسی کز حبس آرَندَش به دار

تلخ کی باشد کسی را کش بَرَند
از میان زهر ماران سوی قند

جان مجرد گشته از غوغای تن
می‌پرد با پر دل بی‌پای تن

هم‌چو زندانیِ چَه که اندر شبان
خسپد و بیند به خوابْ او گلسِتان

گوید ای یزدان مرا در تن مبر
تا درین گلشن کنم من کرّ و فر

گویدش یزدان دعا شد مستجاب
وا مرو؛ واللهُ اعلم بالصواب

این چنین خوابی ببین چون خوش بود
مرگ نادیده به جنت در رود

هیچ او حسرت خورد بر انتباه
بر تن با سلسله در قعر چاه

مؤمنی آخر در آ در صف رزم
که تو را بر آسمان بودست بزم

بر امید راه بالا کن قیام
هم‌چو شمعی پیش محراب ای غلام

اشک می‌بار و همی‌سوز از طلب
هم‌چو شمعِ سربریده جمله شب

لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب

دم به دم بر آسمان می‌دار امید
در هوای آسمان رقصان چو بید

دم به دم از آسمان می‌آیدت
آب و آتش رزق می‌افزایدت

گر تو را آنجا بَرد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب

کین طلب در تو گروگان خداست
زانک هر طالب به مطلوبی سزاست

جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود

خلق گوید مرد مسکین آن فلان
تو بگویی زنده‌ام ای غافلان

گر تن من هم‌چو تن‌ها خفته است
هشت جنت در دلم بشکفته است

جان چو خفته در گل و نسرین بود
چه غمست ار تن در آن سرگین بود

جان خفته چه خبر دارد ز تن
کو به گلشن خفت یا در گولخن

می‌زند جان در جهان آبگون
نعرهٔ یا لیت قومی یعلمون

گر نخواهد زیست جان بی این بدن
پس فلک ایوان کی خواهد بدن

گر نخواهد بی‌بدن جان تو زیست
فی السماءِ رزقُکم روزیِ کیست