دفتر چهارم
بخش ۱۳۲ – در خواستن قبطی دعای خیر و هدایت از سبطی و دعا کردن سبطی قبطی را به خیر و مستجاب شدن از اکرم الاکرمین و ارحم الراحمین
گفت قبطی تو دعایی کن که من
از سیاهی دل ندارم آن دهن
که بود که قفل این دل وا شود
زشت را در بزم خوبان جا شود
مسخی از تو صاحب خوبی شود
یا بلیسی باز کروبی شود
یا بفر دست مریم بوی مشک
یابد و تری و میوه شاخ خشک
سبطی آن دم در سجود افتاد و گفت
کای خدای عالم جهر و نهفت
جز تو پیش کی بر آرد بنده دست
هم دعا و هم اجابت از توست
هم ز اول تو دهی میل دعا
تو دهی آخر دعاها را جزا
اول و آخر توی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
این چنین میگفت تا افتاد طشت
از سر بام و دلش بیهوش گشت
باز آمد او به هوش اندر دعا
لیس للانسان الا ما سعی
در دعا بود او که ناگه نعرهای
از دل قبطی بجست و غرهای
که هلا بشتاب و ایمان عرضه کن
تا ببرم زود زنار کهن
آتشی در جان من انداختند
مر بلیسی را به جان بنواختند
دوستی تو و از تو ناشکفت
حمدلله عاقبت دستم گرفت
کیمیایی بود صحبتهای تو
کم مباد از خانهٔ دل پای تو
تو یکی شاخی بدی از نخل خلد
چون گرفتم او مرا تا خلد برد
سیل بود آنک تنم را در ربود
برد سیلم تا لب دریای جود
من به بوی آب رفتم سوی سیل
بحر دیدم در گرفتم کیل کیل
طاس آوردش که اکنون آبگیر
گفت رو شد آبها پیشم حقیر
شربتی خوردم ز الله اشتری
تا به محشر تشنگی ناید مرا
آنک جوی و چشمهها را آب داد
چشمهای در اندرون من گشاد
این جگر که بود گرم و آبخوار
گشت پیش همت او آب خوار
کاف کافی آمد او بهر عباد
صدق وعدهٔ کهیعص
کافیم بدهم ترا من جمله خیر
بیسبب بیواسطهٔ یاری غیر
کافیم بینان ترا سیری دهم
بیسپاه و لشکرت میری دهم
بیبهارت نرگس و نسرین دهم
بیکتاب و اوستا تلقین دهم
کافیم بی داروت درمان کنم
گور را و چاه را میدان کنم
موسیی را دل دهم با یک عصا
تا زند بر عالمی شمشیرها
دست موسی را دهم یک نور و تاب
که طپانچه میزند بر آفتاب
چوب را ماری کنم من هفت سر
که نزاید ماده مار او را ز نر
خون نیامیزم در آب نیل من
خود کنم خون عین آبش را به فن
شادیت را غم کنم چون آب نیل
که نیابی سوی شادیها سبیل
باز چون تجدید ایمان بر تنی
باز از فرعون بیزاری کنی
موسی رحمت ببینی آمده
نیل خون بینی ازو آبی شده
چون سر رشته نگه داری درون
نیل ذوق تو نگردد هیچ خون
من گمان بردم که ایمان آورم
تا ازین طوفان خون آبی خورم
من چه دانستم که تبدیلی کند
در نهاد من مرا نیلی کند
سوی چشم خود یکی نیلم روان
برقرارم پیش چشم دیگران
همچنانک این جهان پیش نبی
غرق تسبیحست و پیش ما غبی
پیش چشمش این جهان پر عشق و داد
پیش چشم دیگران مرده و جماد
پست و بالا پیش چشمش تیزرو
از کلوخ و خشت او نکته شنو
با عوام این جمله بسته و مردهای
زین عجبتر من ندیدم پردهای
گورها یکسان به پیش چشم ما
روضه و حفره به چشم اولیا
عامه گفتندی که پیغامبر ترش
از چه گشتست و شدست او ذوقکش
خاص گفتندی که سوی چشمتان
مینماید او ترش ای امتان
یک زمان درچشم ما آیید تا
خندهها بینید اندر هل اتی
از سر امرود بن بنماید آن
منعکس صورت بزیر آ ای جوان
آن درخت هستی است امرودبن
تا بر آنجایی نماید نو کهن
تا بر آنجایی ببینی خارزار
پر ز کزدمهای خشم و پر ز مار
چون فرود آیی ببینی رایگان
یک جهان پر گلرخان و دایگان
بخش ۱۳۳ – حکایت آن زن پلیدکار کی شوهر را گفت کی آن خیالات از سر امرودبُن مینماید ترا کی چنینها نماید چشم آدمی را سر آن امرودبن از سر امرودبن فرود آی تا آن خیالها برود و اگر کسی گوید کی آنچ آن مرد میدید خیال نبود و جواب این مثالیست نه مثل در مثال همین قدر بس بود کی اگر بر سر امرودبن نرفتی هرگز آنها ندیدی خواه خیال خواه حقیقت
آن زنی میخواست تا با مول خود
بر زند در پیش شوی گول خود
پس به شوهر گفت زن کای نیکبخت
من برآیم میوه چیدن بر درخت
چون برآمد بر درخت آن زن گریست
چون ز بالا سوی شوهر بنگریست
گفت شوهر را کای مأبون رَد
کیست آن لوطی که بر تو میفتد
تو به زیر او چو زن بغنودهای
ای فلان تو خود مخنّث بودهای
گفت شوهر نه سرت گویی بگشت
ورنه اینجا نیست غیر من به دشت
زن مکرر کرد که آن با بُرطله
کیست بر پشتت فرو خفته هله
گفت ای زن هین فرود آ از درخت
که سرت گشت و خرف گشتی تو سخت
چون فرود آمد بر آمد شوهرش
زن کشید آن مول را اندر برش
گفت شوهر کیست آن ای روسپی
که به بالای تو آمد چون کپی
گفت زن نه نیست اینجا غیر من
هین سرت برگشته شد هرزه متن
او مکرر کرد بر زن آن سخن
گفت زن این هست از امرودبُن
از سر امرودبن من همچنان
کژ همی دیدم که تو ای قلتبان
هین فرود آ تا ببینی هیچ نیست
این همه تخییل از امروبُنیست
هزل تعلیم است آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدی هزلست پیش هازلان
هزلها جدست پیش عاقلان
کاهلان امرودبن جویند لیک
تا بدان امرودبن راهیست نیک
نقل کن ز امرودبن که اکنون برو
گشتهای تو خیرهچشم و خیرهرو
این منی و هستی اول بود
که برو دیده کژ و احول بود
چون فرود آیی ازین امرودبن
کژ نماند فکرت و چشم و سخن
یک درخت بخت بینی گشته این
شاخ او بر آسمان هفتمین
چون فرود آیی ازو گردی جدا
مبدلش گرداند از رحمت خدا
زین تواضع که فرود آیی خدا
راست بینی بخشد آن چشم ترا
راست بینی گر بدی آسان و زب
مصطفی کی خواستی آن را ز رب
گفت بنما جزو جزو از فوق و پست
آنچنان که پیش تو آن جزو هست
بعد از آن بر رو بر آن امرودبن
که مبدل گشت و سبز از امر کن
چون درخت موسوی شد این درخت
چون سوی موسی کشانیدی تو رخت
آتش او را سبز و خرم میکند
شاخ او انی انا الله میزند
زیر ظلش جمله حاجاتت روا
این چنین باشد الهی کیمیا
آن منی و هستیت باشد حلال
که درو بینی صفات ذوالجلال
شد درخت کژ مقوم حقنما
اصله ثابت و فرعه فیالسما
بخش ۱۳۴ – باقی قصهٔ موسی علیهالسلام
کآمدش پیغامْ از وحی مهم
که کژی بگذار اکنون فَاْسْتَقِم
این درخت تنْ عصای موسیٖ است
که امرش آمد که بیندازش ز دست
تا ببینی خیر او و شرّ او
بعد از آن بر گیر او را ز امر هُو
پیش از افکندن نبود او غیرِ چوب
چون به امرش بر گرفتی گشت خوب
اول او بُد برگافشان بَرّه را
گشت مُعْجِزْ آن گروه غَرّه را
گشت حاکم بر سَر فرعونیان
آبشان خون کرد و کف بر سر زنان
از مزارعْشان برآمد قحط و مرگ
از ملخهایی که میخوردند برگ
تا بر آمد بیخود از موسی دعا
چون نظر افتادش اندر منتها
کاین همه اعجاز و کوشیدن چراست
چون نخواهند این جماعت گشتْ راست
امر آمد که اتّباع نوح کن
تَرک پایانبینیِ مشروح کن
زان تغافل کن چو داعیِّ رهی
امر بَلِّغْ هست نَبْوَد آن تُهی
کمترین حِکمت کزین الحاح تو
جلوه گردد آن لجاج و آن عُتُوّْ
تا که ره بنمودن و اِضلالِ حق
فاش گردد بر همه اهل و فِرَق
چونکه مقصود از وجودْ اظهار بود
بایدش از پند و اغوا آزمود
دیوْ اِلحاحِ غِوایت میکند
شیخْ اِلحاح هدایت میکند
چون پیاپی گشت آن امرِ شَجون
نیل میآمد سراسرْ جُمله خون
تا به نَفْسِ خویشْ فرعون آمدش
لابه میکردش دو تا گشته قَدَش
کآن چه ما کردیم ای سلطانْ مکن
نیست ما را روی ایراد سخن
پاره پاره گردمت فرمانپذیر
من به عزّت خوگَرَم سختم مگیر
هین بجنبان لب به رحمت ای امین
تا ببندد این دهانهی آتشین
گفت یا رب میفریبد او مرا
میفریبد او فریبندهی ترا
بشنوم یا من دَهَم هم خُدعهاش
تا بداند اصل را آن فرعکُش
که اصل هر مَکری و حیلت پیش ماست
هر چه بر خاکستْ اصلش از سَماست
گفت حق آن سگ نیرزد هم به آن
پیش سگ انداز از دور استخوان
هین بجنبان آن عصا تا خاکها
وا دهد هرچه ملخ کردش فنا
وان ملخها در زمانْ گردد سیاه
تا ببیند خلقْ تبدیل اِلٰه
که سببها نیست حاجت مَر مرا
آن سبب بهر حجابست و غِطا
تا طبیبی خویش بر دارو زَنَد
تا مُنَجِّم رو به اِستاره کُنَد
تا منافق از حریصی بامداد
سوی بازار آید از بیم کساد
بندگی ناکرده و ناشُسته روی
لقمهی دوزخ بگشته لقمهجوی
آکِل و مَأکول آمد جانِ عام
همچو آن برّهی چَرَّنده از حُطام
میچرد آن بَرّه و قَصّابْ شاد
کو برای ما چَرَد برگ مراد
کار دوزخ میکنی در خوردنی
بهر او خود را تو فَربه میکنی
کار خود کن روزی حکمت بِچَر
تا شود فَربه دلِ با کَرّ و فَرّ
خوردن تن مانع این خوردنست
جان چو بازرگان و تن چون رهزنست
شمع تاجر آنگهست افروخته
که بود رهزن چو هیزم سوخته
که تو آن هوشی و باقی هوشپوش
خویشتن را گم مکن یاوه مکوش
دان که هر شهوت چو خَمرست و چو بنگ
پردهٔ هوشست وعاقل زوست دنگ
خَمْرْ تنها نیست سرمستیِّ هوش
هر چه شهوانیست بندد چشم و گوش
آن بلیس از خمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبر وز جحود
مست آن باشد که آن بیند که نیست
زر نماید آنچه مس و آهنیست
این سخن پایان ندارد موسیا
لب بجنبان تا برون روژد گیا
همچنان کرد و هم اندر دم زمین
سبز گشت از سنبل و حب ثمین
اندر افتادند در لوت آن نفر
قحط دیده مرده از جوع البقر
چند روزی سیر خوردند از عطا
آن دمی و آدمی و چارپا
چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند
وآن ضرورت رفت پس طاغی شدند
نفس فرعونیست هان سیرش مکن
تا نیارد یاد از آن کفر کهن
بی تَف آتش نگردد نفس خوب
تا نشد آهن چو اخگر هین مکوب
بیمجاعت نیست تن جنبشکنان
آهن سردیست میکوبی بدان
گر بگرید ور بنالد زار زار
او نخواهد شد مسلمان هوش دار
او چو فرعونست در قحط آنچنان
پیش موسی سر نهد لابهکنان
چونک مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسکیزه زند
پس فراموشش شود چون رفت پیش
کار او زان آه و زاریهای خویش
سالها مردی که در شهری بود
یک زمان که چشم در خوابی رود
شهر دیگر بیند او پر نیک و بد
هیچ در یادش نیاید شهر خود
که من آنجا بودهام این شهر نو
نیست آن من درینجاام گرو
بل چنان داند که خود پیوسته او
هم درین شهرش بُدست ابداع و خو
چه عجب گر روح موطنهای خویش
که بُدستش مسکن و میلاد پیش
مینیارد یاد کین دنیا چو خواب
میفرو پوشد چو اختر را سحاب
خاصه چندین شهرها را کوفته
گردها از درک او ناروفته
اجتهاد گرم ناکرده که تا
دل شود صاف و ببیند ماجرا
سر برون آرد دلش از بخش راز
اول و آخر ببیند چشم باز
بخش ۱۳۵ – اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا
آمده اول به اقلیم جماد
وز جمادی در نباتی اوفتاد
سالها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همین میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران
همچو میل کودکان با مادران
سر میل خود نداند در لبان
همچو میل مفرط هر نو مرید
سوی آن پیر جوانبخت مجید
جزو عقل این از آن عقل کلست
جنبش این سایه زان شاخ گلست
سایهاش فانی شود آخر درو
پس بداند سر میل و جست و جو
سایهٔ شاخ دگر ای نیکبخت
کی بجنبد گر نجنبد این درخت
باز از حیوان سوی انسانیش
میکشید آن خالقی که دانیش
همچنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
عقلهای اولینش یاد نیست
هم ازین عقلش تحول کردنیست
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب
گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش
کی گذارندش در آن نسیان خویش
باز از آن خوابش به بیداری کشند
که کند بر حالت خود ریشخند
که چه غم بود آنک میخوردم به خواب
چون فراموشم شد احوال صواب
چون ندانستم که آن غم و اعتلال
فعل خوابست و فریبست و خیال
همچنان دنیا که حلم نایمست
خفته پندارد که این خود دایمست
تا بر آید ناگهان صبح اجل
وا رهد از ظلمت ظن و دغل
خندهاش گیرد از آن غمهای خویش
چون ببیند مستقر و جای خویش
هر چه تو در خواب بینی نیک و بد
روز محشر یک به یک پیدا شود
آنچ کردی اندرین خواب جهان
گرددت هنگام بیداری عیان
تا نپنداری که این بد کردنیست
اندرین خواب و ترا تعبیر نیست
بلک این خنده بود گریه و زفیر
روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر
گریه و درد و غم و زاری خود
شادمانی دان به بیداری خود
ای دریده پوستین یوسفان
گرگ بر خیزی ازین خواب گران
گشته گرگان یک به یک خوهای تو
میدرانند از غضب اعضای تو
خون نخسپد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که مردم و یابم خلاص
این قصاص نقد حیلتسازیست
پیش زخم آن قصاص این بازیست
زین لعب خواندست دنیا را خدا
کین جزا لعبست پیش آن جزا
این جزا تسکین جنگ و فتنهایست
آن چو اخصا است و این چون ختنهایست
بخش ۱۳۶ – بیان آنک خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق کی روزیهای ما را فربه گردان و زود زاد به ما رسان کی ما را صبر نماند
این سخن پایان ندارد موسیا
هین رها کن آن خران را در گیا
تا همه زان خوش علف فربه شوند
هین که گرگانند ما را خشممند
نالهٔ گرگان خود را موقنیم
این خران را طعمهٔ ایشان کنیم
این خران را کیمیای خوش دمی
از لب تو خواست کردن آدمی
تو بسی کردی به دعوت لطف و جود
آن خران را طالع و روزی نبود
پس فرو پوشان لحاف نعمتی
تا بردشان زود خواب غفلتی
تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مرده باشد و ساقی شده
داشت طغیانشان ترا در حیرتی
پس بنوشند از جزا هم حسرتی
تا که عدل ما قدم بیرون نهد
در جزا هر زشت را درخور دهد
که آن شهی که میندیدندیش فاش
بود با ایشان نهان اندر معاش
چون خرد با تست مشرف بر تنت
گرچه زو قاصر بود این دیدنت
نیست قاصر دیدن او ای فلان
از سکون و جنبشت در امتحان
چه عجب گر خالق آن عقل نیز
با تو باشد چون نهای تو مستجیز
از خرد غافل شود بر بد تند
بعد آن عقلش ملامت میکند
تو شدی غافل ز عقلت عقل نی
کز حضورستش ملامت کردنی
گر نبودی حاضر و غافل بدی
در ملامت کی تو را سیلی زدی
ور ازو غافل نبودی نفس تو
کی چنان کردی جنون و تفس تو
پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود
زین بدانی قرب خورشید وجود
قرب بیچونست عقلت را به تو
نیست چپ و راست و پس یا پیش رو
قرب بیچون چون نباشد شاه را
که نیابد بحث عقل آن راه را
نیست آن جنبش که در اصبع تراست
پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست
وقت خواب و مرگ از وی میرود
وقت بیداری قرینش میشود
از چه ره میآید اندر اصبعت
که اصبعت بی او ندارد منفعت
نور چشم و مردمک در دیدهات
از چه ره آمد به غیر شش جهت
عالم خلقست با سوی و جهات
بیجهت دان عالم امر و صفات
بیجهت دان عالم امر ای صنم
بیجهتتر باشد آمر لاجرم
بیجهت بد عقل و علام البیان
عقلتر از عقل و جانتر هم ز جان
بیتعلق نیست مخلوقی بدو
آن تعلق هست بیچون ای عمو
زانک فصل و وصل نبود در روان
غیر فصل و وصل نندیشد گمان
غیر فصل و وصل پی بر از دلیل
لیک پی بردن بننشاند غلیل
پی پیاپی میبر ار دوری ز اصل
تا رگ مردیت آرد سوی وصل
این تعلق را خرد چون ره برد
بستهٔ فصلست و وصلست این خرد
زین وصیت کرد ما را مصطفی
بحث کم جویید در ذات خدا
آنک در ذاتش تفکر کردنیست
در حقیقت آن نظر در ذات نیست
هست آن پندار او زیرا به راه
صد هزاران پرده آمد تا اله
هر یکی در پردهای موصول خوست
وهم او آنست که آن خود عین هوست
پس پیمبر دفع کرد این وهم از او
تا نباشد در غلط سوداپز او
وانکه اندر وهم او ترک ادب
بیادب را سرنگونی داد رب
سرنگونی آن بود کو سوی زیر
میرود پندارد او کو هست چیر
زانک حد مست باشد این چنین
کو نداند آسمان را از زمین
در عجبهااش به فکر اندر روید
از عظیمی وز مهابت گم شوید
چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند
حد خود داند ز صانع تن زند
جز که لا احصی نگوید او ز جان
کز شمار و حد برونست آن بیان
بخش ۱۳۷ – رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن کی ای کوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن کوه قاف کی صفت عظمت او در گفت نیاید کی پیش آنها ادراکها فدا شود و لابه کردن ذوالقرنین کی از صنایعش کی در خاطر داری و بر تو گفتن آن آسانتر بود بگوی
رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف
دید او را کز زمرد بود صاف
گرد عالم حلقه گشته او محیط
ماند حیران اندر آن خلق بسیط
گفت تو کوهی دگرها چیستند
که به پیش عظم تو بازیستند
گفت رگهای مناند آن کوهها
مثل من نبوند در حسن و بها
من به هر شهری رگی دارم نهان
بر عروقم بسته اطراف جهان
حق چو خواهد زلزلهٔ شهری مرا
گوید او من بر جهانم عرق را
پس بجنبانم من آن رگ را بقهر
که بدان رگ متصل گشتست شهر
چون بگوید بس شود ساکن رگم
ساکنم وز روی فعل اندر تگم
همچو مرهم ساکن و بس کارکن
چون خرد ساکن وزو جنبان سخن
نزد آنکس که نداند عقلش این
زلزله هست از بخارات زمین
بخش ۱۳۸ – موری بر کاغذ میرفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان میبینم موری دگر کی از هر دو چشم روشنتر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره
مورکی بر کاغذی دید او قلم
گفت با مور دگر این راز هم
که عجایب نقشها آن کلک کرد
همچو ریحان و چو سوسنزار و ورد
گفت آن مور اصبعست آن پیشهور
وین قلم در فعل فرعست و اثر
گفت آن مور سوم کز بازوست
که اصبع لاغر ز زورش نقش بست
همچنین میرفت بالا تا یکی
مهتر موران فطن بود اندکی
گفت کز صورت مبینید این هنر
که به خواب و مرگ گردد بیخبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقشها
بیخبر بود او که آن عقل وفاد
بی ز تقلیب خدا باشد جماد
یک زمان از وی عنایت بر کند
عقل زیرک ابلهیها میکند
چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت:
چونک کوهِ قاف دُرّ ِ نطق سُفت
کای سخنگوی خبیر رازدان
از صفات حق بکن با من بیان
گفت رو کان وصف از آن هایلترست
که بیان بر وی تواند برد دست
یا قلم را زهره باشد که به سر
بر نویسد بر صحایف زان خبر
گفت کمتر داستانی باز گو
از عجبهای حق ای حبر نکو
گفت اینک دشت سیصدساله راه
کوههای برف پر کردست شاه
کوه بر که بیشمار و بیعدد
میرسد در هر زمان برفش مدد
کوه برفی میزند بر دیگری
میرساند برف سردی تا ثری
کوه برفی میزند بر کوه برف
دم به دم ز انبار بیحد و شگرف
گر نبودی این چنین وادی شها
تف دوزخ محو کردی مر مرا
غافلان را کوههای برف دان
تا نسوزد پردههای عاقلان
گر نبودی عکس جهل برفباف
سوختی از نار شوق آن کوه قاف
آتش از قهر خدا خود ذرهایست
بهر تهدید لئیمان درهایست
با چنین قهری که زفت و فایق است
برد لطفش بین که بر وی سابق است
سبق بیچون و چگونهٔ معنوی
سابق و مسبوق دیدی بیدوی
گر ندیدی آن بود از فهم پست
که عقول خلق زان کان یک جوست
عیب بر خود نه نه بر آیات دین
کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین
مرغ را جولانگه عالی هواست
زانک نشو او ز شهوت وز هواست
پس تو حیران باش بیلا و بلی
تا ز رحمت پیشت آید محملی
چون ز فهم این عجایب کودنی
گر بلی گویی تکلف میکنی
ور بگویی نی زند نی گردنت
قهر بر بندد بدان نی روزنت
پس همین حیران و واله باش و بس
تا درآید نصر حق از پیش و پس
چونک حیران گشتی و گیج و فنا
با زبان حال گفتی اهدنا
زفت زفتست و چو لرزان میشوی
میشود آن زفت نرم و مستوی
زانک شکل زفت بهر منکرست
چونک عاجز آمدی لطف و برست
بخش ۱۳۹ – نمودن جبرئیل علیه السّلام خود را به مصطفی صلیالله علیه و سلّم به صورت خویش و از هفتصد پر او چون یک پر ظاهر شد افق را بگرفت و آفتاب محجوب شد با همهٔ شعاعش
مصطفی میگفت پیش جبرئیل
که چنانک صورت تست ای خلیل
مر مرا بنما تو محسوس آشکار
تا ببینم مر ترا نظارهوار
گفت نتوانی و طاقت نبوَدت
حس ضعیفست و تنک سخت آیدت
گفت بنما تا ببیند این جسد
تا چد حد حس نازکست و بیمدد
آدمی را هست حس تن سقیم
لیک در باطن یکی خلقی عظیم
بر مثال سنگ و آهن این تنه
لیک هست او در صفت آتشزنه
سنگ و آهن مولد ایجاد نار
زاد آتش بر دو والد قهربار
باز آتش دستکار وصف تن
هست قاهر بر تن او و شعلهزن
باز در تن شعله ابراهیموار
که ازو مقهور گردد برج نار
لاجرم گفت آن رسول ذو فنون
رمز نحن الاخرون السّابقون
ظاهر این دو بسندانی زبون
در صفت از کان آهنها فزون
پس به صورت آدمی فرع جهان
وز صفت اصل جهان این را بدان
ظاهرش را پشهای آرد به چرخ
باطنش باشد محیط هفت چرخ
چونک کرد الحاح بنمود اندکی
هیبتی که که شود زو مندکی
شهپری بگرفته شرق و غرب را
از مهابت گشت بیهش مصطفی
چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید
جبرئیل آمد در آغوشش کشید
آن مهابت قسمت بیگانگان
وین تجمش دوستان را رایگان
هست شاهان را زمان بر نشست
هول سرهنگان و صارمها به دست
دور باش و نیزه و شمشیرها
که بلرزند از مهابت شیرها
بانگ چاوشان و آن چوگانها
که شود سست از نهیبش جانها
این برای خاص وعام رهگذر
که کندشان از شهنشاهی خبر
از برای عام باشد این شکوه
تا کلاه کبر ننهند آن گروه
تا من و ماهای ایشان بشکند
نفس خودبین فتنه و شر کم کند
شهر از آن آمن شود کان شهریار
دارد اندر قهر زخم و گیر و دار
پس بمیرد آن هوسها در نفوس
هیبت شه مانع آید زان نحوس
باز چون آید به سوی بزم خاص
کی بود آنجا مهابت یا قصاص
حلم در حلمست و رحمتها به جوش
نشنوی از غیر چنگ و ناخروش
طبل و کوس هول باشد وقت جنگ
وقت عشرت با خواص آواز چنگ
هست دیوان محاسب عام را
وان پری رویان حریف جام را
آن زره وآن خود مر چالیشراست
وین حریر و رود مر تعریشراست
این سخن پایان ندارد ای جواد
ختم کن والله اعلم بالرشاد
اندر احمد آن حسی کو غاربست
خفته این دم زیر خاک یثربست
وآن عظیم الخلق او کان صفدرست
بیتغیر مقعد صدق اندرست
جای تغییرات اوصاف تنست
روح باقی آفتابی روشنست
بی ز تغییری که لا شرقیة
بی ز تبدیلی که لا غربیة
آفتاب از ذره کی مدهوش شد
شمع از پروانه کی بیهوش شد
جسم احمد را تعلق بد بدآن
این تغیر آن تن باشد بدان
همچو رنجوری و همچون خواب و درد
جان ازین اوصاف باشد پاک و فرد
روبهش گر یک دمی آشفته بود
شیر جان مانا که آن دم خفته بود
خفته بود آن شیر کز خوابست پاک
اینت شیر نرمسار سهمناک
خفته سازد شیر خود را آنچنان
که تمامش مرده دانند این سگان
ورنه در عالم کرا زهره بدی
که ربودی از ضعیفی تربدی
کف احمد زان نظر مخدوش گشت
بحر او از مهر کف پرجوش گشت
مه همه کفست معطی نورپاش
ماه را گر کف نباشد گو مباش
احمد ار بگشاید آن پر جلیل
تا ابد بیهوش ماند جبرئیل
چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش
وز مقام جبرئیل و از حدش
گفت او را هین بپر اندر پیم
گفت رو رو من حریف تو نیم
باز گفت او را بیا ای پردهسوز
من باوج خود نرفتستم هنوز
گفت بیرون زین حد ای خوشفر من
گر زنم پری بسوزد پر من
حیرت اندر حیرت آمد این قصص
بیهشی خاصگان اندر اخص
بیهشیها جمله اینجا بازیست
چند جان داری که جان پردازیست
جبرئیلا گر شریفی و عزیز
تو نهای پروانه و نه شمع نیز
شمع چون دعوت کند وقت فروز
جان پروانه نپرهیزد ز سوز
این حدیث منقلب را گور کن
شیر را برعکس صید گور کن
بند کن مشک سخنشاشیت را
وا مکن انبان قلماشیت را
آنک بر نگذشت اجزاش از زمین
پیش او معکوس و قلماشیست این
لا تخالفهم حبیبی دارهم
یا غریبا نازلا فی دارهم
اعط ما شائوا وراموا وارضهم
یا ظعینا ساکنا فیارضهم
تا رسیدن در شه و در ناز خوش
رازیا با مرغزی میساز خوش
موسیا در پیش فرعون زمن
نرم باید گفت قولا لینا
آب اگر در روغن جوشان کنی
دیگدان و دیگ را ویران کنی
نرم گو لیکن مگو غیر صواب
وسوسه مفروش در لین الخطاب
وقت عصر آمد سخن کوتاه کن
ای که عصرت عصر را آگاه کن
گو تو مر گلخواره را که قند به
نرمی فاسد مکن طینش مده
نطق جان را روضهٔ جانیستی
گر ز حرف و صوت مستغنیستی
این سر خر در میان قندزار
ای بسا کس را که بنهادست خار
ظن ببرد از دور کان آنست و بس
چون قج مغلوب وا میرفت پس
صورت حرف آن سر خر دان یقین
در رز معنی و فردوس برین
ای ضیاء الحق حسام الدین در آر
این سر خر را در آن بطیخزار
تا سر خر چون بمرد از مسلخه
نشو دیگر بخشدش آن مطبخه
هین ز ما صورتگری و جان ز تو
نه غلط هم این خود و هم آن ز تو
بر فلک محمودی ای خورشید فاش
بر زمین هم تا ابد محمود باش
تا زمینی با سمایی بلند
یکدل و یکقبله و یکخو شوند
تفرقه برخیزد و شرک و دوی
وحدتست اندر وجود معنوی
چون شناسد جان من جان ترا
یاد آرند اتحاد ماجری
موسی و هارون شوند اندر زمین
مختلط خوش همچو شیر و انگبین
چون شناسد اندک و منکر شود
منکریاش پردهٔ ساتر شود
پس شناسایی بگردانید رو
خشم کرد آن مه ز ناشکری او
زین سبب جان نبی را جان بد
ناشناسا گشت و پشت پای زد
این همه خواندی فرو خوان لم یکن
تا بدانی لج این گبر کهن
پیش از آنک نقش احمد فر نمود
نعت او هر گبر را تعویذ بود
کین چنین کس هست تا آید پدید
از خیال روش دلشان میطپید
سجده میکردند کای رب بشر
در عیان آریش هر چه زودتر
تا به نام احمد از یستفتحون
یاغیانشان میشدندی سرنگون
هر کجا حرب مهولی آمدی
غوثشان کراری احمد بدی
هر کجا بیماری مزمن بدی
یاد اوشان داروی شافی شدی
نقش او میگشت اندر راهشان
در دل و در گوش و در افواهشان
نقش او را کی بیابد هر شعال
بلک فرع نقش او یعنی خیال
نقش او بر روی دیوار ار فتد
از دل دیوار خون دل چکد
آنچنان فرخ بود نقشش برو
که رهد در حال دیوار از دو رو
گشته با یکرویی اهل صفا
آن دورویی عیب مر دیوار را
این همه تعظیم و تفخیم و وداد
چون بدیدندش به صورت برد باد
قلب آتش دید و در دم شد سیاه
قلب را در قلب کی بودست راه
قلب میزد لاف اشواق محک
تا مریدان را دراندازد به شک
افتد اندر دام مکرش ناکسی
این گمان سر بر زند از هر خسی
کین اگر نه نقد پاکیزه بدی
کی به سنگ امتحان راغب شدی
او محک میخواهد اما آنچنان
که نگردد قلبی او زان عیان
آن محک که او نهان دارد صفت
نی محک باشد نه نور معرفت
آینه کو عیب رو دارد نهان
از برای خاطر هر قلتبان
آینه نبود منافق باشد او
این چنین آیینه تا تانی مجو