دفتر چهارم

پس سلیمان دید اندر گوشه‌ای (52-4)

بخش ۵۲ – قصهٔ رستن خروب در گوشهٔ مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیه‌السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت

 

 

پس سلیمان دید اندر گوشه‌ای
نوگیاهی رسته هم‌چون خوشه‌ای

دید بس نادر گیاهی سبز و تر
می‌ربود آن سبزیش نور از بصر

پس سلامش کرد در حال آن حشیش
او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش

گفت نامت چیست برگو بی‌دهان
گفت خروب است ای شاه جهان

گفت اندر تو چه خاصیت بوَد‌؟
گفت من رستم مکان ویران شود

من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم

پس سلیمان آن زمان دانست زود
که اجل آمد سفر خواهد نمود

گفت تا من هستم این مسجد یقین
در خلل ناید ز آفات زمین

تا که من باشم وجود من بود
مسجداقصی مخلخل کی شود

پس که هدم مسجد ما بی‌گمان
نبود الا بعد مرگ ما بدان

مسجدست آن دل که جسمش ساجدست
یار بد خروب هر جا مسجدست

یار بد چون رست در تو مهر او
هین ازو بگریز و کم کن گفت وگو

برکن از بیخش که گر سر بر زند
مر ترا و مسجدت را بر کند

عاشقا خروب تو آمد کژی
هم‌چو طفلان سوی کژ چون می‌غژی

خویش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس

چون بگویی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به

از پدر آموز ای روشن‌جبین
ربنا گفت و ظلمنا پیش ازین

نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت
نه لوای مکر و حیلت بر فراخت

باز آن ابلیس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخ رو کردیم زرد

رنگ رنگ تست صباغم توی
اصل جرم و آفت و داغم توی

هین بخوان رب بما اغویتنی
تا نگردی جبری و کژ کم تنی

بر درخت جبر تا کی بر جهی
اختیار خویش را یک‌سو نهی

هم‌چو آن ابلیس و ذریات او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو

چون بود اکراه با چندان خوشی
که تو در عصیان همی دامن کشی

آن‌چنان خوش کس رود در مکرهی
کس چنان رقصان دود در گم‌رهی

بیست مرده جنگ می‌کردی در آن
کت همی‌دادند پند آن دیگران

که صواب اینست و راه اینست و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچ‌کس

کی چنین گوید کسی کو مکر هست
چون چنین جنگد کسی کو بی‌رهست

هر چه نفست خواست داری اختیار
هر چه عقلت خواست آری اضطرار

داند او کو نیک‌بخت و محرمست
زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست

زیرکی سباحی آمد در بحار
کم رهد غرقست او پایان کار

هل سباحت را رها کن کبر و کین
نیست جیحون نیست جو دریاست این

وانگهان دریای ژرف بی‌پناه
در رباید هفت دریا را چو کاه

عشق چون کشتی بود بهر خواص
کم بود آفت بود اغلب خلاص

زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظنست و حیرانی نظر

عقل قربان کن به پیش مصطفی
حسبی الله گو که الله‌ام کفی

هم‌چو کنعان سر ز کشتی وا مکش
که غرورش داد نفس زیرکش

که برآیم بر سر کوه مشید
منت نوحم چرا باید کشید

چون رمی از منتش بر جان ما
چونک شکر و منتش گوید خدا

تو چه دانی ای غرارهٔ پر حسد
منت او را خدا هم می‌کشد

کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی

کاش چون طفل از حیل جاهل بدی
تا چو طفلان چنگ در مادر زدی

یا به علم نقل کم بودی ملی
علم وحی دل ربودی از ولی

با چنین نوری چو پیش آری کتاب
جان وحی آسای تو آرد عتاب

چون تیمم با وجود آب دان
علم نقلی با دم قطب زمان

خویش ابله کن تبع می‌رو سپس
رستگی زین ابلهی یابی و بس

اکثر اهل الجنه البله ای پسر
بهر این گفتست سلطان البشر

زیرکی چون کبر و باد انگیز تست
ابلهی شو تا بماند دل درست

ابلهی نه کو به مسخرگی دوتوست
ابلهی کو واله و حیران هوست

ابلهان‌اند آن زنان دست بر
از کف ابله وز رخ یوسف نذر

عقل را قربان کن اندر عشق دوست
عقلها باری از آن سویست کوست

عقلها آن سو فرستاده عقول
مانده این سو که نه معشوقست گول

زین سر از حیرت گر این عقلت رود
هر سو مویت سر و عقلی شود

نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ
که دماغ و عقل روید دشت و باغ

سوی دشت از دشت نکته بشنوی
سوی باغ آیی شود نخلت روی

اندرین ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاوزت نجنبد تو مجنب

هر که او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش کزدم بود

کژرو و شب کور و زشت و زهرناک
پیشهٔ او خستن اجسام پاک

سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود

خود صلاح اوست آن سر کوفتن
تا رهد جان‌ریزه‌اش زان شوم‌تن

واستان آن دست دیوانه سلاح
تا ز تو راضی شود عدل و صلاح

چون سلاحش هست و عقلش نه ببند
دست او را ورنه آرد صد گزند

بدگهر را علم و فن آموختن (53-4)

بخش ۵۳ – بیان آنک حصول علم و مال و جاه بدگوهران را فضیحت اوست و چون شمشیریست کی افتادست به دست راه‌زن

 

 

بدگهر را علم و فن آموختن
دادن تیغی به دست راه‌زن

تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم ناکس را به دست

علم و مال و منصب و جاه و قران
فتنه آمد در کف بدگوهران

پس غزا زین فرض شد بر مؤمنان
تا ستانند از کف مجنون سنان

جان او مجنون تنش شمشیر او
واستان شمشیر را زان زشت‌خو

آنچ منصب می‌کند با جاهلان
از فضیحت کی کند صد ارسلان

عیب او مخفیست چون آلت بیافت
مارش از سوراخ بر صحرا شتافت

جمله صحرا مار و کزدم پر شود
چونک جاهل شاه حکم مر شود

مال و منصب ناکسی که آرد به دست
طالب رسوایی خویش او شدست

یا کند بخل و عطاها کم دهد
یا سخا آرد بنا موضع نهد

شاه را در خانهٔ بیذق نهد
این چنین باشد عطا که احمق دهد

حکم چون در دست گمراهی فتاد
جاه پندارید در چاهی فتاد

ره نمی‌داند قلاووزی کند
جان زشت او جهان‌سوزی کند

طفل راه فقر چون پیری گرفت
پی‌روان را غول ادباری گرفت

که بیا تا ماه بنمایم ترا
ماه را هرگز ندید آن بی‌صفا

چون نمایی چون ندیدستی به عمر
عکس مه در آب هم ای خام غمر

احمقان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده در گلیم

خواند مزمل نبی را زین سبب (54-4)

بخش ۵۴ – تفسیر یا ایها المزمل

 

 

خواند مزمل نبی را زین سبب
که برون آ از گلیم ای بوالهرب

سر مکش اندر گلیم و رو مپوش
که جهان جسمی‌ست سرگردان‌، تو هوش

هین مشو پنهان ز ننگ مدعی
که تو داری شمع وحی شعشعی

هین قم اللیل که شمعی ای همام
شمع اندر شب بود اندر قیام

بی‌فروغت روز روشن هم شب‌ست
بی‌پناهت شیر اسیر‌ِ ارنب‌ست

باش کشتیبان درین بحر صفا
که تو نوح ثانی‌یی ای مصطفی

ره‌شناسی می‌بباید با لُباب
هر رهی را خاصه اندر راه آب

خیز بنگر کاروان‌ِ ره‌زده
هر طرف غولی‌ست کشتیبان شده

خضر وقتی‌، غوث هر کشتی توی
هم‌چو روح‌الله مکن تنها روی

پیش این جمعی چو شمع آسمان
انقطاع و خلوت آری را بمان

وقت خلوت نیست اندر جمع آی
ای هدی چون کوه قاف و تو همای

بدر بر صدر فلک شد شب روان
سیر را نگذارد از بانگ سگان

طاعنان هم‌چون سگان بر بدر تو
بانگ می‌دارند سوی صدر تو

این سگان کرند از امر انصتوا
از سفَه وع‌وع‌کنان بر بدر تو

هین بمگذار ای شفا رنجور را
تو ز خشم کر عصای کور را

نه تو گفتی قاید اعمی به راه‌؟
صد ثواب و اجر یابد از اله‌؟

هر که او چل گام کوری را کشد‌؟
گشت آمرزیده و یابد رَشَد‌؟

پس بکش تو زین جهان بی‌قرار
جوق کوران را قطار اندر قطار

کار هادی این بوَد تو هادی‌یی
ماتم آخر زمان را شادی‌یی

هین روان کن ای امام المتقین
این خیال‌اندیشگان را تا یقین

هر که در مکر تو دارد دل گرو
گردنش را من زنم‌، تو شاد رو

بر سر کوریش کوری‌ها نهم
او شکر پندارد و زهرش دهم

عقل‌ها از نور من افروختند
مکرها از مکر من آموختند

چیست خود آلاجق آن ترکمان‌؟!
پیش پای نره پیلان جهان‌؟

آن چراغ او به پیش صرصرم
خود چه باشد ای مهین پیغامبرم‌؟

خیز در دم تو به صور سهمناک
تا هزاران مرده بر روید ز خاک

چون تو اسرافیل وقتی راست خیز
رستخیزی ساز پیش از رستخیز

هر که گوید ‌«کو قیامت؟‌»‌ ای صنم
خویش بنما که قیامت نک منم

در نگر ای سایل محنت‌زده
زین قیامت صد جهان افزون شده

ور نباشد اهل این ذکر و قنوت
پس جواب الاحمق ای سلطان سکوت

ز آسمان‌ِ حق سکوت آید جواب
چون بود جانا دعا نامستجاب

ای دریغا وقت خرمن‌گاه شد
لیک روز از بخت ما بیگاه شد

وقت تنگ‌ست و فراخی این کلام
تنگ می‌آید بر او عمر دوام

نیزه‌بازی اندرین کوه‌های تنگ
نیزه‌بازان را همی‌آرد به تنگ

وقت تنگ و خاطر و فهم عوام
تنگ‌تر صد ره ز وقت است ای غلام

چون جواب احمق آمد خامشی
این درازی در سخن چون می‌کشی

از کمال رحمت و موج کرم
می‌دهد هر شوره را باران و نم

بود شاهی بود او را بنده‌ای (55-4)

بخش ۵۵ – در بیان آنک ترک الجواب جواب مقرر این سخن کی جواب الاحمق سکوت شرح این هر دو درین قصه است کی گفته می‌آید

 

 

بود شاهی بود او را بنده‌ای
مرده عقلی بود و شهوت‌زنده‌ای

خرده‌های خدمتش بگذاشتی
بد سگالیدی نکو پنداشتی

گفت شاهنشه جرااش کم کنید
ور بجنگد نامش از خط بر زنید

عقل او کم بود و حرص او فزون
چون جرا کم دید شد تند و حرون

عقل بودی گرد خود کردی طواف
تا بدیدی جرم خود گشتی معاف

چون خری پابسته تندد از خری
هر دو پایش بسته گردد بر سری

پس بگوید خر که یک بندم بسست
خود مدان کان دو ز فعل آن خسست

در حدیث آمد که یزدان مجید (56-4)

بخش ۵۶ – در تفسیر این حدیث مصطفی علیه‌السلام کی ان الله تعالی خلق الملائکة و رکب فیهم العقل و خلق البهائم و رکب فیها الشهوة و خلق بنی آدم و رکب فیهم العقل و الشهوة فمن غلب عقله شهوته فهو اعلی من الملائکة و من غلب شهوته عقله فهو ادنی من البهائم

 

 

در حدیث آمد که یزدان مجید
خلق عالم را سه گونه آفرید

یک گره را جمله عقل و علم و جود
آن فرشته‌ست او نداند جز سجود

نیست اندر عنصرش حرص و هوا
نور مطلق زنده از عشق خدا

یک گروه دیگر از دانش تهی
هم‌چو حیوان از علف در فربهی

او نبیند جز که اصطبل و علف
از شقاوت غافلست و از شرف

این سوم هست آدمی‌زاد و بشر
نیم او ز افرشته و نیمیش خر

نیم خر خود مایل سفلی بود
نیم دیگر مایل عقلی بود

آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب
وین بشر با دو مخالف در عذاب

وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند

یک گره مستغرق مطلق شدست
هم‌چو عیسی با ملک ملحق شدست

نقش آدم لیک معنی جبرئیل
رسته از خشم و هوا و قال و قیل

از ریاضت رسته وز زهد و جهاد
گوییا از آدمی او خود نزاد

قسم دیگر با خران ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدند

وصف جبریلی دریشان بود رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت

مرده گردد شخص کو بی‌جان شود
خر شود چون جان او بی‌آن شود

زانک جانی کان ندارد هست پست
این سخن حقست و صوفی گفته است

او ز حیوانها فزون‌تر جان کند
در جهان باریک کاریها کند

مکر و تلبیسی که او داند تنید
آن ز حیوان دگر ناید پدید

جامه‌های زرکشی را بافتن
درها از قعر دریا یافتن

خرده‌کاریهای علم هندسه
یا نجوم و علم طب و فلسفه

که تعلق با همین دنیاستش
ره به هفتم آسمان بر نیستش

این همه علم بنای آخورست
که عماد بود گاو و اشترست

بهر استبقای حیوان چند روز
نام آن کردند این گیجان رموز

علم راه حق و علم منزلش
صاحب دل داند آن را با دلش

پس درین ترکیب حیوان لطیف
آفرید و کرد با دانش الیف

نام کالانعام کرد آن قوم را
زانک نسبت کو بیقظه نوم را

روح حیوانی ندارد غیر نوم
حسهای منعکس دارند قوم

یقظه آمد نوم حیوانی نماند
انعکاس حس خود از لوح خواند

هم‌چو حس آنک خواب او را ربود
چون شد او بیدار عکسیت نمود

لاجرم اسفل بود از سافلین
ترک او کن لا احب الافلین

زانک استعداد تبدیل و نبرد (57-4)

بخش ۵۷ – در تفسیر این آیت کی و اما الذین فی قلوبهم مرض فزادتهم رجسا و قوله یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا

 

 

زانک استعداد تبدیل و نبرد
بودش از پستی و آن را فوت کرد

باز حیوان را چو استعداد نیست
عذر او اندر بهیمی روشنیست

زو چو استعداد شد کان رهبرست
هر غذایی کو خورد مغز خرست

گر بلادر خورد او افیون شود
سکته و بی‌عقلیش افزون شود

ماند یک قسم دگر اندر جهاد
نیم حیوان نیم حی با رشاد

روز و شب در جنگ و اندر کش‌مکش
کرده چالیش آخرش با اولش

هم‌چو مجنون‌اند و چون ناقه‌ش یقین (58-4)

بخش ۵۸ – چالیش عقل با نفس هم چون تنازع مجنون با ناقه میل مجنون سوی حره میل ناقه واپس سوی کره چنانک گفت مجنون هوا ناقتی خلفی و قدامی الهوی و انی و ایاها لمختلفان

 

 

هم‌چو مجنون‌اند و چون ناقه‌ش یقین
می‌کشد آن پیش و این واپس به کین

میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی کره دوان

یک دم ار مجنون ز خود غافل بدی
ناقه گردیدی و واپس آمدی

عشق و سودا چونک پر بودش بُدَن
می‌نبودش چاره از بی‌خَود شدن

آنک او باشد مراقب، عقل بود
عقل را، سودای لیلی در ربود

لیک ناقه بس مراقب بود و چست
چون بدیدی او مهار خویش سست

فهم کردی زو که غافل گشت و دنگ
رو سپس کردی به کره بی‌درنگ

چون به خود باز آمدی دیدی ز جا
کو سپس رفتست بس فرسنگها

در سه روزه ره بدین احوالها
ماند مجنون در تردد سالها

گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد پس همره نالایقیم

نیستت بر وفق من مهر و مهار
کرد باید از تو صحبت اختیار

این دو همره یکدگر را راه‌زن
گمره آن جان کو فرو ناید ز تن

جان ز هجر عرش اندر فاقه‌ای
تن ز عشق خاربن چون ناقه‌ای

جان گشاید سوی بالا بالها
در زده تن در زمین چنگالها

تا تو با من باشی ای مردهٔ وطن
پس ز لیلی دور ماند جان من

روزگارم رفت زین گون حالها
هم‌چو تیه و قوم موسی سالها

خطوتینی بود این ره تا وصال
مانده‌ام در ره ز شستت شصت سال

راه نزدیک و بماندم سخت دیر
سیر گشتم زین سواری سیرسیر

سرنگون خود را از اشتر در فکند
گفت سوزیدم ز غم تا چندچند

تنگ شد بر وی بیابان فراخ
خویشتن افکند اندر سنگلاخ

آنچنان افکند خود را سخت زیر
که مخلخل گشت جسم آن دلیر

چون چنان افکند خود را سوی پست
از قضا آن لحظه پایش هم شکست

پای را بر بست و گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان می‌روم

زین کند نفرین حکیم خوش‌دهن
بر سواری کو فرو ناید ز تن

عشق مولی کی کم از لیلی بود
گوی گشتن بهر او اولی بود

گوی شو می‌گرد بر پهلوی صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق

کین سفر زین پس بود جذب خدا
وان سفر بر ناقه باشد سیر ما

این چنین سیریست مستثنی ز جنس
کان فزود از اجتهاد جن و انس

این چنین جذبیست نی هر جذب عام
که نهادش فضل احمد والسلام

قصه کوته کن برای آن غلام (59-4)

بخش ۵۹ – نوشتن آن غلام قصهٔ شکایت نقصان اجری سوی پادشاه

 

 

قصه کوته کن برای آن غلام
که سوی شه بر نوشتست او پیام

قصه پر جنگ و پر هستی و کین
می‌فرستد پیش شاه نازنین

کالبد نامه‌ست اندر وی نگر
هست لایق شاه را آنگه ببر

گوشه‌ای رو نامه را بگشا بخوان
بین که حرفش هست در خورد شهان

گر نباشد درخور آن را پاره کن
نامهٔ دیگر نویس و چاره کن

لیک فتح نامهٔ تن زپ مدان
ورنه هر کس سر دل دیدی عیان

نامه بگشادن چه دشوارست و صعب
کار مردانست نه طفلان کعب

جمله بر فهرست قانع گشته‌ایم
زانک در حرص و هوا آغشته‌ایم

باشد آن فهرست دامی عامه را
تا چنان دانند متن نامه را

باز کن سرنامه را گردن متاب
زین سخن والله اعلم بالصواب

هست آن عنوان چو اقرار زبان
متن نامهٔ سینه را کن امتحان

که موافق هست با اقرار تو
تا منافق‌وار نبود کار تو

چون جوالی بس گرانی می‌بری
زان نباید کم که در وی بنگری

که چه داری در جوال از تلخ و خوش
گر همی ارزد کشیدن را بکش

ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
باز خر خود را ازین بیگار و ننگ

در جوال آن کن که می‌باید کشید
سوی سلطانان و شاهان رشید

یک فقیهی ژنده‌ها در چیده بود (60-4)

بخش ۶۰ – حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنک بربود دستارش و بانگ می‌زد کی باز کن ببین کی چه می‌بری آنگه ببر

 

 

یک فقیهی ژنده‌ها در چیده بود
در عمامهٔ خویش در پیچیده بود

تا شود زفت و نماید آن عظیم
چون در آید سوی محفل در حطیم

ژنده‌ها از جامه‌ها پیراسته
ظاهرا دستار از آن آراسته

ظاهر دستار چون حلهٔ بهشت
چون منافق اندرون رسوا و زشت

پاره پاره دلق و پنبه و پوستین
در درون آن عمامه بد دفین

روی سوی مدرسه کرده صبوح
تا بدین ناموس یابد او فتوح

در ره تاریک مردی جامه کن
منتظر استاده بود از بهر فن

در ربود او از سرش دستار را
پس دوان شد تا بسازد کار را

پس فقیهش بانگ برزد کای پسر
باز کن دستار را آنگه ببر

این چنین که چار پره می‌پری
باز کن آن هدیه را که می‌بری

باز کن آن را به دست خود بمال
آنگهان خواهی ببر کردم حلال

چونک بازش کرد آنک می‌گریخت
صد هزاران ژنده اندر ره بریخت

زان عمامهٔ زفت نابایست او
ماند یک گز کهنه‌ای در دست او

بر زمین زد خرقه را کای بی‌عیار
زین دغل ما را بر آوردی ز کار

گفت بنمودم دغل لیکن ترا (61-4)

بخش ۶۱ – نصیحت دنیا اهل دنیا را به زبان حال و بی‌وفایی خود را نمودن به وفا طمع دارندگان ازو

 

 

گفت بنمودم دغل لیکن ترا
از نصیحت باز گفتم ماجرا

هم‌چنین دنیا اگر چه خوش شکفت
بانگ زد هم بی‌وفایی خویش گفت

اندرین کون و فساد ای اوستاد
آن دغل کون و نصیحت آن فساد

کون می‌گوید بیا من خوش‌پیم
وآن فسادش گفته رو من لا شی‌ام

ای ز خوبی بهاران لب گزان
بنگر آن سردی و زردی خزان

روز دیدی طلعت خورشید خوب
مرگ او را یاد کن وقت غروب

بدر را دیدی برین خوش چار طاق
حسرتش را هم ببین اندر محاق

کودکی از حسن شد مولای خلق
بعد فردا شد خرف رسوای خلق

گر تن سیمین‌تنان کردت شکار
بعد پیری بین تنی چون پنبه‌زار

ای بدیده لوتهای چرب خیز
فضلهٔ آن را ببین در آب‌ریز

مر خبث را گو که آن خوبیت کو
بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو

گوید او آن دانه بد من دام آن
چون شدی تو صید شد دانه نهان

بس انامل رشک استادان شده
در صناعت عاقبت لرزان شده

نرگس چشم خمار هم‌چو جان
آخر اعمش بین و آب از وی چکان

حیدری کاندر صف شیران رود
آخر او مغلوب موشی می‌شود

طبع تیز دوربین محترف
چون خر پیرش ببین آخر خرف

زلف جعد مشکبار عقل‌بر
آخرا چون دم زشت خنگ خر

خوش ببین کونش ز اول باگشاد
وآخر آن رسواییش بین و فساد

زانک او بنمود پیدا دام را
پیش تو بر کند سبلت خام را

پس مگو دنیا به تزویرم فریفت
ورنه عقل من ز دامش می‌گریخت

طوق زرین و حمایل بین هله
غل و زنجیری شدست و سلسله

همچنین هر جزو عالم می‌شمر
اول و آخر در آرش در نظر

هر که آخربین‌تر او مسعودتر
هر که آخوربین‌تر او مطرودتر

روی هر یک چون مه فاخر ببین
چونک اول دیده شد آخر ببین

تا نباشی هم‌چو ابلیس اعوری
نیم بیند نیم نی چون ابتری

دید طین آدم و دینش ندید
این جهان دید آن جهان‌بینش ندید

فضل مردان بر زنان ای بو شجاع
نیست بهر قوت و کسب و ضیاع

ورنه شیر و پیل را بر آدمی
فضل بودی بهر قوت ای عمی

فضل مردان بر زن ای حالی‌پرست
زان بود که مرد پایان بین‌ترست

مرد کاندر عاقبت‌بینی خمست
او ز اهل عاقبت چون زن کمست

از جهان دو بانگ می‌آید به ضد
تا کدامین را تو باشی مستعد

آن یکی بانگش نشور اتقیا
وان یکی بانگش فریب اشقیا

من شکوفهٔ خارم ای خوش گرمدار
گل بریزد من بمانم شاخ خار

بانگ اشکوفه‌ش که اینک گل‌فروش
بانگ خار او که سوی ما مکوش

این پذیرفتی بماندی زان دگر
که محب از ضد محبوبست کر

آن یکی بانگ این که اینک حاضرم
بانگ دیگر بنگر اندر آخرم

حاضری‌ام هست چون مکر و کمین
نقش آخر ز آینهٔ اول ببین

چون یکی زین دو جوال اندر شدی
آن دگر را ضد و نا درخور شدی

ای خنک آنکو ز اول آن شنید
کش عقول و مسمع مردان شنید

خانه خالی یافت و جا را او گرفت
غیر آنش کژ نماید یا شگفت

کوزهٔ نو کو به خود بولی کشید
آن خبث را آب نتواند برید

در جهان هر چیز چیزی می‌کشد
کفر کافر را و مرشد را رشد

کهربا هم هست و مغناطیس هست
تا تو آهن یا کهی آیی بشست

برد مغناطیست ار تو آهنی
ور کهی بر کهربا بر می‌تنی

آن یکی چون نیست با اخیار یار
لاجرم شد پهلوی فجار جار

هست موسی پیش قبطی بس ذمیم
هست هامان پیش سبطی بس رجیم

جان هامان جاذب قبطی شده
جان موسی طالب سبطی شده

معدهٔ خر که کشد در اجتذاب
معدهٔ آدم جذوب گندم آب

گر تو نشناسی کسی را از ظلام
بنگر او را کوش سازیدست امام