دیوان شمس
دلارام نهان گشته ز غوغا
همه رفتند و خلوت شد برون آ
برآور بنده را از غرقه خون
فرح ده روی زردم را ز صفرا
کنار خویش دریا کردم از اشک
تماشا چون نیایی سوی دریا
چو تو در آینه دیدی رخ خود
از آن خوشتر کجا باشد تماشا
غلط کردم در آیینه نگنجی
ز نورت میشود لا کل اشیاء
رهید آن آینه از رنج صیقل
ز رویت میشود پاک و مصفا
تو پنهانی چو عقل و جمله از تست
خرابیها عمارتها به هر جا
هر آنک پهلوی تو خانه گیرد
به پیشش پست شد بام ثریا
چه باشد حال تن کز جان جدا شد
چه عذر آرد کسی کز تست عذرا
چه یاری یابد از یاران همدل
کسی کز جان شیرین گشت تنها
به از صبحی تو خلقان را به هر روز
به از خوابی ضعیفان را به شبها
تو را در جان بدیدم بازرستم
چو گمراهان نگویم زیر و بالا
چو در عالم زدی تو آتش عشق
جهان گشتست همچون دیگ حلوا
همه حسن از تو باید ماه و خورشید
همه مغز از تو باید جدی و جوزا
بدان شد شب شفا و راحت خلق
که سودای توش بخشید سودا
چو پروانهست خلق و روز چون شمع
که از زیب خودش کردی تو زیبا
هر آن پروانه که شمع تو را دید
شبش خوشتر ز روز آمد به سیما
همیپرد به گرد شمع حسنت
به روز و شب ندارد هیچ پروا
نمییارم بیان کردن از این بیش
بگفتم این قدر باقی تو فرما
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
که به گوید حدیث قاف عنقا
بیا ای جان نو داده جهان را
ببر از کار عقل کاردان را
چو تیرم تا نپرانی نپرم
بیا بار دگر پر کن کمان را
ز عشقت باز تشت از بام افتاد
فرست از بام باز آن نردبان را
مرا گویند «بامش از چه سوی است؟»
از آن سویی که آوردند جان را
از آن سویی که هر شب جان روان است
به وقت صبح بازآرد روان را
از آن سو که بهار آید زمین را
چراغ نو دهد صبح آسمان را
از آن سو که عصایی اژدها شد
به دوزخ برد او فرعونیان را
از آنسو که تورا این جست و جو خاست
نشان خود اوست میجوید نشان را
تو آن مردی که او بر خر نشسته است
همیپرسد ز خر این را و آن را
خمش کن کاو نمیخواهد ز غیرت
که در دریا درآرد همگنان را
بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موج خون را
حریف دوزخآشامانِ مستیم
که بشکافند سقف سبزگون را
چه خواهد کرد شمع لایزالی
فلک را؟ وین دو شمع سرنگون را؟
فروبُرّیم دست دزد غم را
که دزدیدهست عقل صد زبون را
شراب صرف سلطانی بریزیم
بخوابانیم عقل ذوفنون را
چو گردد مست، حد بر وی برانیم
که از حد بُرد تزویر و فسون را
اگر چه زوبع و استاد جملهست
چه داند حیلهٔ ریب المنون را؟
چنانش بیخود و سرمست سازیم
که چون آید، نداند راه چون را
چنان پیر و چنان عالِم فنا به
که تا عبرت شود لایعلمون را
کنون عالِم شود کز عشق جان داد
کنون واقف شود علم درون را
درون خانه دل او ببیند
ستون این جهان بیستون را
که سرگردان بدین سرهاست گر نه
سکون بودی جهان بیسکون را
تنِ باسَر نداند سرّ کن را
تن بیسر شناسد کاف و نون را
یکی لحظه بنه سر ای برادر
چه باشد از برای آزمون را؟
یکی دم رام کن از بهر سلطان
چنین سگ را، چنین اسب حرون را
تو دوزخ دان خود آگاهی عالم
فنا شو کم طلب این سرفزون را
چنان اندر صفات حق فرورو
که برنایی نبینی این برون را
چه جویی ذوق این آب سیه را؟
چه بویی سبزه این بام تون را؟
خمش کردم نیارم شرح کردن
ز رشک و غیرت هر خام دون را
نما ای شمس تبریزی کمالی
که تا نقصی نباشد کاف و نون را
سلیمانا بیار انگشتری را
مطیع و بنده کن دیو و پری را
برآر آواز رُدّوها عَلَیَّ
منوّر کن سرای شش دری را
برآوردن ز مغرب آفتابی
مسلم شد ضمیر آن سری را
بدین سان مهتری یابد هر آن کس
که بهر حق گذارد مهتری را
بنه بر خوان جِفانٍ کالْجَوابی
مکرّم کن نیاز مشتری را
به کاسی کاسه سر را طرب ده
تو کن مخمور چشم عبهری را
ز صورتهای غیبی پردهبردار
کسادی ده نقوش آزری را
ز چاه و آب چَه رنجور گشتیم
روانکن چشمههای کوثری را
دلا در بزم شاهنشاه دررو
پذیرا شو شراب احمری را
زر و زن را به جان مپرست زیرا
بر این دو دوخت یزدان کافری را
جهاد نفس کن زیرا که اجری
برای این دهد شه لشکری را
دل سیمینبری کز عشق رویش
ز حیرت گم کند زر هم زری را
بدان دریادلی کز جوش و نوشش
به دست آورد گوهر گوهری را
که باقی غزل را تو بگویی
به رشک آری تو سحر سامری را
خمش کردم که پایم گل فرورفت
تو بگشا پر نطق جعفری را
دل و جان را در این حضرت بپالا
چو صافی شد رود صافی به بالا
اگر خواهی که ز آب صاف نوشی
لب خود را به هر دردی میالا
از این سیلاب درد او پاک ماند
که جانبازست و چست و بیمبالا
نپرد عقل جزوی زین عقیله
چو نبود عقل کل بر جزو لالا
نلرزد دست وقت زر شمردن
چو بازرگان بداند قدر کالا
چه گرگینست وگر خارست این حرص
کسی خود را بر این گرگین ممالا
چو شد ناسور بر گرگین چنین گر
طلی سازش به ذکر حق تعالا
اگر خواهی که این در باز گردد
سوی این در روان و بیملال آ
رها کن صدر و ناموس و تکبر
میان جان بجو صدر معلا
کلاه رفعت و تاج سلیمان
به هر کل کی رسد حاشا و کلا
خمش کردم سخن کوتاه خوشتر
که این ساعت نمیگنجد علالا
جواب آن غزل که گفت شاعر
بقایی شاء لیس هم ارتحالا
خبر کن ای ستاره یار ما را
که دریابد دل خون خوار ما را
خبر کن آن طبیب عاشقان را
که تا شربت دهد بیمار ما را
بگو شکرفروش شکرین را
که تا رونق دهد بازار ما را
اگر در سر بگردانی دل خود
نه دشمن بشنود اسرار ما را
پس اندر عشق دشمن کام گردم
که دشمن مینپرسد کار ما را
اگر چه دشمن ما جان ندارد
بسوزان جان دشمن دار ما را
اگر گِل بر سرستت تا نشویی
بیار و بشکفان گلزار ما را
بیا ای شمس تبریزی نیر
بدان رخ نور ده دیدار ما را
چو او باشد دل دلسوز ما را
چه باشد شب چه باشد روز ما را
که خورشید ار فروشد ار برآمد
بس است این جانِ جان افروز ما را
تو مادرمرده را شیون مَیآموز
که استادست عشق آموز ما را
مدوزان خرقهٔ ما را مدران
نشاید شیخ خرقهدوز ما را
همه کس بر عدو پیروز خواهد
جمال آن عدو پیروز ما را
همه کس بخت گنجاندوز جوید
ولیکن عشق رنجاندوز ما را
مرا حلوا هوس کردست حلوا
میفکن وعده حلوا به فردا
دل و جانم بدان حلواست پیوست
که صوفی را صفا آرد نه صفرا
زهی حلوای گرم و چرب و شیرین
که هر دم میرسد بویش ز بالا
دهانی بسته حلوا خور چو انجیر
ز دل خور هیچ دست و لب میالا
از آن دستست این حلوا از آن دست
بخور زان دست ای بیدست و بیپا
دمی با مصطفا و کاسه باشیم
که او می خورد از آن جا شیر و خرما
از آن خرما که مریم را ندا کرد
کلی و اشربی و قری عینا
دلیل آنک زاده عقل کلیم
ندایش میرسد کای جان بابا
همیخواند که فرزندان بیایید
که خوان آراستهست و یار تنها
امیر حسن خندان کن حَشَم را
وجودی بخش مر مشتی عدم را
سیاهی مینماید لشکر غم
ظفر ده شادی صاحب علم را
به حسن خود تو شادی را بکن شاد
غم و اندوه ده اندوه و غم را
کرم را شادمان کن از جمالت
که حسن تو دهد صد جان کرم را
تو کارم زان بر سیمین چو زر کن
تو لعلین کن رخ همچون زرم را
دلا چون طالب بیشی عشقی
تو کم اندیش در دل بیش و کم را
بنه آن سر به پیش شمس تبریز
که ایمانست سجده آن صنم را
به برج دل رسیدی بیست این جا
چو آن مه را بدیدی بیست این جا
بسی این رخت خود را هر نواحی
ز نادانی کشیدی بیست این جا
بشد عمری و از خوبی آن مه
به هر نوعی شنیدی بیست این جا
ببین آن حسن را کز دیدن او
بدید و نابدیدی بیست این جا
به سینه تو که آن پستان شیرست
که از شیرش چشیدی بیست این جا