دیوان شمس

بکت عینی غداه البین دمعا (109)

بکت عینی غداه البین دمعا
و اخری بالبکا بخلت علینا

فعاقبت التی بخلت علینا
بان غمضتها یوم التقینا

چه مرد آن عتابم‌، خیز یارا
بده آن جام مالامال صهبا

نرنجم ز آنچ مردم می‌برنجند
که پیشم جمله جان‌ها هست یکتا

اگر چه پوستینی بازگونه
بپوشیده‌ست این اجسام بر ما

تو را در پوستین من می‌شناسم
همان جان منی در پوست جانا

بدرم پوست را تو هم بدران
چرا سازیم با خود جنگ و هیجا

یکی جانیم در اجسام مفرق
اگر خُردیم اگر پیریم و برنا

چراغک‌هاست کآتش را جدا کرد
یکی اصل است ایشان را و منشا

یکی طبع و یکی رنگ و یکی خوی
که سرهاشان نباشد غیر پاها

در این تقریر برهان‌هاست در دل
به سر با تو بگویم یا به اخفا

غلط خود تو بگویی با تو آن را
چه تو بر توست بنگر این تماشا

تو بشکن چنگ ما را ای معلا‌‌! (110)

تو بشکن چنگ ما را ای معلا‌‌!
هزاران چنگ دیگر هست اینجا

چو ما در چنگ عشق اندر فتادیم
چه کم آید بر ما چنگ و سرنا‌‌؟!

رباب و چنگ عالم گر بسوزد
بسی چنگی که پنهانیست یارا‌!

ترنگ و تنتنش رفته به گردون
اگر چه ناید آن در گوش صما

چراغ و شمع عالم گر بمیرد
چه غم چون سنگ و آهن هست برجا

به روی بحر خاشاک است اغانی
نیاید گوهری بر روی دریا

ولیکن لطف خاشاک از گهر دان
که عکس عکس برق اوست بر ما

اغانی جمله فرع شوق وصلی‌ست
برابر نیست فرع و اصل اصلا

دهان بربند و بگشا روزن دل
از آن ره باش با ارواح گویا

برای تو فدا کردیم جان‌ها (111)

برای تو فدا کردیم جان‌ها
کشیده بهر تو زخم زبان‌ها

شنیده طعنه‌های همچو آتش
رسیده تیر کاری زان کمان‌ها

اگر دل را برون آریم پیشت
ببخشایی بر آن پرخون نشان‌ها

اگر دشمن تو را از من بدی گفت
مها دشمن چه گوید جز چنان‌ها

بیا ای آفتاب جمله خوبان
که در لطف تو خندد لعل کان‌ها

که بی‌تو سود ما جمله زیانست
که گردد سود با بودت زیان‌ها

گمان او بسستش زهر قاتل
که در قند تو دارد بدگمان‌ها

ز روی تست عید آثار ما را (112)

ز روی تست عید آثار ما را
بیا ای عید و عیدی آر ما را

تو جان عید و از روی تو جانا
هزاران عید در اسرار ما را

چو ما در نیستی سر درکشیدیم
نگیرد غصه دستار ما را

چو ما بر خویشتن اغیار گشتیم
نباشد غصه اغیار ما را

شما را اطلس و شعر خیالی
خیال خوب آن دلدار ما را

کتاب مکر و عیاری شما را
عتاب دلبر عیار ما را

شما را عید در سالی دو بارست
دو صد عیدست هر دم کار ما را

شما را سیم و زر بادا فراوان
جمال خالق جبار ما را

شما را اسب تازی باد بی‌حد
براق احمد مختار ما را

اگر عالم همه عیدست و عشرت
برو عالم شما را یار ما را

بیا ای عید اکبر شمس تبریز
به دست این و آن مگذار ما را

چو خاموشانه عشقت قوی شد
سخن کوتاه شد این بار ما را

ای مطرب دل برای یاری را (113)

ای مطرب دل برای یاری را
در پرده زیر گوی زاری را

رو در چمن و به روی گل بنگر
همدم شو بلبل بهاری را

دانی چه حیات‌ها و مستی‌هاست
در مجلس عشق جان سپاری را

چون دولت بی‌شمار را دیدی
بسپار بدو دم شماری را

ای روح شکار دلبری گشتی
کاو زنده کند ابد شکاری را

ای ساقی دل ز کار واماندم
وقت است بده شراب کاری را

آراسته کن مرا و مجلس را
کآراسته‌ای شرابداری را

بزمی‌ست نهان چنین حریفان را
جانی‌ست دگر شراب‌خواری را

اندر دل ما توی نگارا (114)

اندر دل ما توی نگارا
غیر تو کلوخ و سنگ خارا

هر عاشق شاهدی گزیدست
ما جز تو ندیده‌ایم یارا

گر غیر تو ماه باشد ای جان
بر غیر تو نیست رشک ما را

ای خلق حدیث او مگویید
باقی همه شاهدان شما را

بر نقش فنا چه عشق بازد ؟
آن کس که بدید کبریا را

بر غیر خدا حسد نیارد
آن کس که گمان برد خدا را

گر رشک و حسد بری برو بر
کاین رشک بُدست انبیا را

چون رفت بر آسمان چارم
عیسی چه کند کلیسیا را ؟

بوبکر و عمر به جان گزیدند
عثمان و علی مرتضا را

شمس تبریز جو روان کن
گردان کن سنگ آسیا را

ای جان و قوام جمله جان‌ها (115)

ای جان و قوام جمله جان‌ها
پر بخش و روان کن روان‌ها

با تو ز زیان چه باک داریم
ای سودکن همه زیان‌ها

فریاد ز تیرهای غمزه
وز ابروهای چون کمان‌ها

در لعل بتان شکر نهادی
بگشاده به طمع آن دهان‌ها

ای داده به دست ما کلیدی
بگشاده بدان در جهان‌ها

گر زانک نه در میان مایی
برجسته چراست این میان‌ها

ور نیست شراب بی‌نشانیت
پس شاهد چیست این نشان‌ها

ور تو ز گمان ما برونی
پس زنده ز کیست این گمان‌ها

ور تو ز جهان ما نهانی
پیدا ز که می‌شود نهان‌ها

بگذار فسانه‌های دنیا
بیزار شدیم ما از آن‌ها

جانی که فتاد در شکرریز
کی گنجد در دلش چنان‌ها

آن کاو قدم تو را زمین شد
کی یاد کند ز آسمان‌ها

بربند زبان ما به عصمت
ما را مفکن در این زبان‌ها

ای سخت گرفته جادوی را (116)

ای سخت گرفته جادوی را
شیری بنموده آهوی را

از سحر تو احولست دیده
در دیده نهاده‌ای دوی را

بنموده‌ای از ترنج آلو
کی یافت ترنج آلوی را

سحر تو نمود بره را گرگ
بنموده ز گندمی جوی را

منشور بقا نموده سحرت
طومار خیال منطوی را

پر باد هدایتست ریشش
از سحر تو جاهل غوی را

سوفسطاییم کرد سحرت
ای ترک نموده هندوی را

چون پشه نموده وقت پیکار
پیلان تهمتن قوی را

تا جنگ کنند و راست آرند
تقدیر و قضای مستوی را

سوفسطایی مشو خمش کن
بگشای زبان معنوی را

از دور بدیده شمس دین را (117)

از دور بدیده شمس دین را
فخر تبریز و رشک چین را

آن چشم و چراغ آسمان را
آن زنده کننده زمین را

ای گشته چنان و آن چنانتر
هر جان که بدیده او چنین را

گفتا که که را کشم به زاری
گفتمش که بنده کمین را

این گفتن بود و ناگهانی
از غیب گشاد او کمین را

آتش درزد به هست بنده
وز بیخ بکند کبر و کین را

بی دل سیهی لاله زان می
سرمست بکرد یاسمین را

در دامن اوست عین مقصود
بر ما بفشاند آستین را

شاهی که چو رخ نمود مه را
بر اسب فلک نهاد زین را

بنشین کژ و راست گو که نبود
همتا شه روح راستین را

والله که از او خبر نباشد
جبریل مقدس امین را

حالی چه زند به قال آورد
او چرخ بلند هفتمین را

چون چشم دگر در او گشادیم
یک جو نخریم ما یقین را

آوه که بکرد بازگونه
آن دولت وصل پوستین را

ای مطرب عشق شمس دینم
جان تو که بازگو همین را

چون می‌نرسم به دستبوسش
بر خاک همی‌زنم جبین را

بنمود وفا از این جا (118)

بنمود وفا از این جا
هرگز نرویم ما از این جا

این جا مدد حیات جانست
ذوقست دو چشم را از این جا

این جاست که پا به گل فرورفت
چون برگیریم پا از این جا

این جا به خدا که دل نهادیم
کس را مبر ای خدا از این جا

این جاست که مرگ ره ندارد
مرگست بُدَن جدا از این جا

زین جای برآمدی چو خورشید
روشن کردی مرا از این جا

جان خرم و شاد و تازه گردد
زین جا یابد بقا از این جا

یک بار دگر حجاب بردار
یک بار دگر برآ از این جا

این جاست شراب لایزالی
درریز تو ساقیا از این جا

این چشمه آب زندگانیست
مشکی پر کن سقا از این جا

این جا پر و بال یافت دل‌ها
بگرفت خرد هوا از این جا