دیوان شمس

ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما (29)

ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما

ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

تا سبزه گردد شوره‌ها تا روضه گردد گورها
انگور گردد غوره‌ها تا پخته گردد نان ما

ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما

شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها
تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما

ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما

در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما

گوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را
سلطان کنی بی‌بهره را شاباش ای سلطان ما

کو دیده‌ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما

چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما

ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما (30)

ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما
چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما

ای چشم ابر این اشک‌ها می‌ریز همچون مشک‌ها
زیرا که داری رشک‌ها بر ماه رخساران ما

این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر
کز لابه و گریه پدر رستند بیماران ما

ابر گران چون داد حق از بهر لب خشکان ما
رطل گران هم حق دهد بهر سبکساران ما

بر خاک و دشت بی‌نوا گوهرفشان کرد آسمان
زین بی‌نوایی می‌کشند از عشق طراران ما

این ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمن
بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما

یک قطره‌اش گوهر شود یک قطره‌اش عبهر شود
وز مال و نعمت پر شود کف‌های کف خاران ما

باغ و گلستان ملی اشکوفه می‌کردند دی
زیرا که ابریق از پگه خوردند خماران ما

بربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صف
تا بازآیند این طرف از غیب هشیاران ما

بادا مبارک در جهان سور و عروسی‌های ما (31)

بادا مبارک در جهان سور و عروسی‌های ما
سور و عروسی را خدا بُبْرید بر بالای ما

زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر
هر شب عروسی‌یی دگر از شاه خوش‌سیمای ما

ان القلوب فرجت ان النفوس زوجت
ان الهموم اخرجت در دولت مولای ما

بسم الله امشب بر نوی سوی عروسی می‌روی
داماد خوبان می‌شوی ای خوب شهرآرای ما

خوش می‌روی در کوی ما خوش می‌خرامی سوی ما
خوش می‌جهی در جوی ما ای جوی و ای جویای ما

خوش می‌روی بر رای ما خوش می‌گشایی پای ما
خوش می‌بُری کف‌های ما ای یوسف زیبای ما

از تو جفا کردن روا وز ما وفا جستن خطا
پای تصرف را بنه بر جان‌ِ خون‌پالای ما

ای جان جان‌! جان را بکش تا حضرت جانان ما
وین استخوان را هم بکش هدیه برِ عنقای ما

رقصی کنید ای عارفان چرخی زنید ای منصفان
در دولت شاه جهان آن شاه جان‌افزای ما

در گردن افکنده دهل در گردک نسرین و گل
که‌امشب بود دف و دهل نیکوترین کالای ما

خاموش که‌امشب زهره شد ساقی به پیمانه و به مد
بگرفته ساغر می‌کشد حمرای ما حمرای ما

والله که این دم صوفیان بستند از شادی میان
در غیب پیش غیبدان از شوق استسقای ما

قومی چو دریا کف‌زنان چون موج‌ها سجده‌کنان
قومی مبارز چون سنان خون‌خوار چون اجزای ما

خاموش که‌امشب مطبخی شاهست از فرخ‌رخی
این نادره که می‌پزد حلوای ما حلوای ما

دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی (32)

دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی
در خواب غفلت بی‌خبر زو بوالعلی و بوالعلا

زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم
در پیش او می‌داشتم گفتم که ای شاه الصلا

گفتا چیست این ای فلان گفتم که خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا

گفتا چو تو نوشیده‌ای در دیگ جان جوشیده‌ای
از جان و دل نوشش کنم ای باغ اسرار خدا

آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من
اندرکشیدش همچو جان کان بود جان را جان‌فزا

از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج
می‌کرد اشارت آسمان کای چشم بد دور از شما

مِی دِه گزافه ساقیا، تا کم شود خوف و رجا (33)

مِی دِه گزافه ساقیا، تا کم شود خوف و رجا
گردن بزن اندیشه را، ما از کجا او از کجا؟

پیش آر نوشانوش را، از بیخ بَرکَن هوش را
آن عیش بی‌روپوش را، از بندِ هستی برگشا

در مجلس ما سرخوش آ، بُرقَع ز چهره برگشا
زان سان که اول آمدی، ای یَفعَلُ اللَّهْ ما یَشاٰ

دیوانگانِ جَسته بین، از بندِ هستی رَسته بین
در بی‌دلی دلْ بسته بین، کاین دل بُوَد دامِ بلا

زوتر بیا هین دیر شد، دل زین ولایت، سیر شد
مَستش کن و بازش رَهان، زین گفتن زوتر بیا

بُگشا ز دستم این رَسَن، بَربَندْ پایِ بوالحسن
پُر دِه قَدَح را تا که من، سَر را بِنَشْناسم ز پا

بی‌ذوقْ آن جانی که او، در ماجرا و گفت و گو
هر لحظه گَرمی می‌کند، با بوالعلی و بوالعلا

نانم مَدِه، آبم مَدِه، آسایش و خوابم مَده
ای تشنگیِّ عشقِ تو، صد همچو ما را خونبها

امروز مهمان توام، مست و پریشان توام
پُر شد همه شهر این خبر، کِامروزْ عیش است، اَلصَّلاٰ

هر کو به جز حق مشتری جُویَد نباشد، جز خری
در سبزهٔ این گولخن، همچون خَران جُویَد چَرا

می‌دان که سبزه گولخن، گَنده کند ریش و دَهَن
زیرا ز خَضرای دَمَن، فرمود دوری مصطفی

دورَم ز خَضرایِ دَمَن، دورم ز حُورایِ چمن
دورَم ز کِبر و ما و من، مستِ شرابِ کِبریا

از دلْ خیالِ دلبری، برکرد ناگاهان سَری
ماننده‌یِ ماه از افق، ماننده‌یِ گُل از گیا

جمله خیالات جهان، پیش خیال او دَوان
مانند آهن پاره‌ها، در جذبهٔ آهنْ‌ربا

بُد لعل‌ها پیش‌اش حَجَر، شیران به پیش‌اش گورخر
شمشیرها پیش‌اش سپر، خورشیدْ پیش‌اش ذَرِّه‌ها

عالَم چو کوهِ طور شد، هر ذَرّه‌اش پُرنور شد
مانندِ موسی روحْ هم، افتاد بی‌هوش از لِقا

هر هستی‌ای در وصلِ خود، در وصلِ اصلِ اصلِ خود
خنبک زنان بر نیستی، دستک زنان اندر نما

سرسبز و خوش هر تره‌ای، نعره‌زنان هر ذرّه‌ای
کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضا

گل کرد بلبل را ندا کای صد چو من پیشت فدا
حارس بدی سلطان شدی تا کی زنی طال بقا

ذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شده
برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت از دعا

السلم منهاج الطلب الحلم معراج الطرب
و النار صراف الذهب و النور صراف الولا

العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا
و الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبی مشا

الشمس من افراسنا و البدر من حراسنا
و العشق من جلاسنا من یدر ما فی راسنا

یا سایلی عن حبه اکرم به انعم به
کل المنی فی جنبه عند التجلی کالهبا

یا سایلی عن قصتی العشق قسمی حصتی
و السکر افنی غصتی یا حبذا لی حبذا

الفتح من تفاحکم و الحشر من اصباحکم
القلب من ارواحکم فی الدور تمثال الرحا

اریاحکم تجلی البصر یعقوبکم یلقی النظر
یا یوسفینا فی البشر جودوا بما الله اشتری

الشمس خرت و القمر نسکا مع الاحدی عشر
قدامکم فی یقظه قدام یوسف فی الکری

اصل العطایا دخلنا ذخر البرایا نخلنا
یا من لحب او نوی یشکوا مخالیب النوی

ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا (34)

ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا
از آسمان آمد ندا کای ماه‌رویان‌، الصلا

ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن‌کشان
بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما

آمد شراب آتشین ای دیو غم‌، کنجی نشین
ای جان مرگ‌اندیش رو ای ساقی باقی درآ

ای هفت گردون مست تو ما مهره‌ای در دست تو
ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا

ای مطرب شیرین‌نفس هر لحظه می‌جنبان جرس
ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا

ای بانگ نای خوش‌سمر در بانگ تو طعم شکر
آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا

بار دگر آغاز کن آن پرده‌ها را ساز کن
بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوش‌لقا

خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور
ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا

ای یار ما، دل‌دار ما، ای عالم اسرار ما (35)

ای یار ما، دل‌دار ما، ای عالم اسرار ما
ای یوسف دیدار ما، ای رونق بازار ما

نک بر دمِ امسال ما، خوش عاشق آمد پار ما
ما مفلسانیم و تویی، صد گنج و صد دینار ما

ما کاهلانیم و تویی، صد حج و صد پیکار ما
ما خفتگانیم و تویی، صد دولت بیدار ما

ما خستگانیم و تویی، صد مرهم بیمار ما
ما بس خرابیم و تویی، هم از کرم معمار ما

من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما
سر درمکش، منکر مشو، تو بُرده‌ای دستار ما

واپس جوابم داد او، نی از توست این کار ما
چون هرچ گویی وا دهد، هم‌چون صدا کُه‌سار ما

من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما
زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما

خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگر بار بیا (36)

خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگر بار بیا
دفع مده دفع مده ای مَهِ عیار بیا

عاشقِ مهجور نگر عالمِ پرشور نگر
تشنهٔ مَخمور نگر ای شَهِ خَمَّار بیا

پای توی دست توی هستی هر هست توی
بُلبلِ سرمست توی جانبِ گلزار بیا

گوش توی دیده توی وز همه بُگزیده توی
یوسُف دزدیده توی بر سَرِ بازار بیا

ای ز نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بارِ دگر رقص کنان بی‌دل و دَستار بیا

روشنیِ روز توی شادیِ غم سوز توی
ماهِ شب افروز توی اَبرِ شِکربار بیا

ای عَلَمِ عالَمِ نو پیشِ تو هر عقل گرو
گاه مَیا گاه مَرو خیز به یک بار بیا

ای دلِ آغشته به خون چند بُوَد شور و جنون
پخته شد انگور کنون غوره مَیَفشار بیا

ای شبِ آشفته بُرو وی غمِ ناگفته بُرو
ای خِرَدِ خفته بُرو دولتِ بیدار بیا

ای دلِ آواره بیا وی جگرِ پاره بیا
وَر رَهِ دَر بسته بُوَد از رَهِ دیوار بیا

ای نَفَسِ نوح بیا وی هَوَسِ روح بیا
مَرهَمِ مجروح بیا صِحَّتِ بیمار بیا

اِی مَهِ اَفروخته رو آبِ روانْ دَر دلِ جو
شادیِ عُشاق بجو کوریِ اَغیار بیا

بَس بُوَد ای ناطقِ جان چَند از این گفتِ زبان
چند زنی طبلِ بیان بی‌دَم و گفتار بیا

یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا (37)

یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا
یار تویی، غار تویی، خواجه نگهدار مرا

نوح تویی، روح تویی، فاتح و مفتوح تویی
سینهٔ مشروح تویی، بر در اسرار مرا

نور تویی، سور تویی، دولت منصور تویی
مرغ کُه طور تویی، خسته به منقار مرا

قطره تویی، بحر تویی، لطف تویی، قهر تویی
قند تویی، زهر تویی، بیش میآزار مرا

حجرهٔ خورشید تویی، خانهٔ ناهید تویی
روضهٔ امید تویی، راه دِه ای یار مرا

روز تویی، روزه تویی، حاصل دریوزه تویی
آب تویی، کوزه تویی، آب دِه این بار مرا

دانه تویی، دام تویی، باده تویی، جام تویی
پخته تویی، خام تویی، خام بمگذار مرا

این تَن اگر کم تَنَدی، راهِ دلم کم زَنَدی
راه شدی تا نَبُدی، این همه گفتار مرا

رستم از این نفْس و هوا زنده بلا مرده بلا (38)

رستم از این نفْس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا

رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا

ای خمشی مغز منی پردهٔ آن نغز منی
کم‌تر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا

بر دِه ویران نبود عشر زمین کوچ و قَلان
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا

تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من
تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا

مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا

آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نه‌ام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

دست فشانم چو شجر چرخ‌زنان همچو قمر
چرخ من از رنگ زمین پاک‌تر از چرخ سما

عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم
چون که خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا

دلق من و خرقهٔ من از تو دریغی نبوَد
و‌آن که ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را

از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
چشمهٔ خورشید بوَد جرعهٔ او را چو گدا

من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو
ز‌آن که تو داوود دمی‌، من چو کهم رفته ز جا