دیوان شمس
چون روبه من شدی تو از شیر مترس
چون دولت تو منم ز ادبیر مترس
از چرخ چو آن ماه ترا همراه است
گر روز بگاهست وگر دیر مترس
دارد به قدح می حرامی که مپرس
یک دشمن جان شگرف حامی که مپرس
پیشم دارد شراب خامی که مپرس
میخواند مرمرا به نامی که مپرس
دلدار چنان مشوش آمد که مپرس
هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس
گفتم که مکن گفت مکن تا نکنم
این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس
رو در صف بندگان ما باش و مترس
خاک در آسمان ما باش و مترس
گر جملهٔ خلق قصد جان تو کنند
دل تنگ مکن از آن ما باش و مترس
رو مرکب عشق را قوی ران و مترس
وز مصحف کژ، آیتِ حق خوان و مترس
چون از خود و غیر خود مسلم گشتی
معشوق تو هم توی یقین دان و مترس
رویم چو زر زمانه میبین و مپرس
این اشک چو ناردانه میبین و مپرس
احوال درون خانه از من مطلب
خون بر در آستانه میبین و مپرس
زین عشق پر از فعل جهانسوز بترس
زین تیر قبا بخش کمر دوز بترس
وانگه آید چو زاهدان توبه کند
آنروز که توبه کرد آنروز بترس
عاشق چو نمیشوی برو پشم بریس
صد کاری و صد رنگی و صد پیشه و پیس
در کاسهٔ سر چو نیستت بادهٔ عشق
در مطبخ مدخلان برو کاسه بلیس
مر تشنهٔ عشق را شرابیست مترس
بیآب شدی پیش تو آبیست مترس
گنجی تو اگر بیت خرابیست مترس
بیدار شو از جهان که خوابیست مترس
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس
زانسان شدهام بی سر و سامان که مپرس
ای مرغ خیال سوی او کن گذری
وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس