دیوان شمس

می‌گردد این روی جهان رنگ به رنگ (1080)

می‌گردد این روی جهان رنگ به رنگ
وز پرده همی بیند معشوقهٔ شنگ

این لرزهٔ دلها همه از معشوقیست
کز عشق ویست نه فلک چون مادنگ

یک چند میان خلق کردیم درنگ (1081)

یک چند میان خلق کردیم درنگ
ز ایشان بوفا نه بوی دیدیم نه رنگ

آن به که نهان شویم از دیدهٔ خلق
چون آب در آهن و چو آتش در سنگ

آنکس که ترا دید و نخندید چو گل (1082)

آنکس که ترا دید و نخندید چو گل
از جان و خرد تهیست مانند دهل

گبر ابدی باشد کو شاد نشد
از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل

آن می که گشود مرغ جان را پر و بال (1083)

آن می که گشود مرغ جان را پر و بال
دل را برهانید ز سیری و ملال

ساقی عشق است و عاشقان مالامال
از عشق پذیرفته و بر ماست حلال

آواز گرفته است خروشان مینال (1084)

آواز گرفته است خروشان مینال
زیرا شنواست یار و واقف از حال

آواز خراشان و گلوی خسته
نالان ز زوال خویش در پیش کمال

از عقل دلیل آید و از عشق خلیل (1085)

از عقل دلیل آید و از عشق خلیل
این آب حیات دان و آن آب سبیل

در چرخ نیابی تو نشان عاشق
در چرخ درآیی بنشانهای رحیل

از من زر و دل خواستی ای مهر گسل (1086)

از من زر و دل خواستی ای مهر گسل
حقا که نه این دارم و نی آن حاصل

زر کو زر کی زر از کجا مفلس و زر
دل کو دل کی دل از کجا عاشق و دل

اسرار حقیقت نشود حل به سؤال (1087)

اسرار حقیقت نشود حل به سؤال
نی نیز به درباختن حشمت و مال

تا دیده و دل خون نشود پنجه سال
از قال کسی را نبود راه به حال

این عشق کمالست و کمالست و کمال (1088)

این عشق کمالست و کمالست و کمال
وین نفس خیالست خیالست و خیال

این عشق جلالست و جلالست و جلال
امروز وصالست و وصالست و وصال

پر از عیسی است این جهان مالامال (1089)

پر از عیسی است این جهان مالامال
کی گنجد در جهان قماش دجال

شورابهٔ تلخ تیره دل کی گنجد
چون مشک جهان پر است از آب زلال