دیوان شمس
رفتی و ز رفتن تو من خون گریم
وز غصهٔ افزون تو افزون گریم
نی خود چو تو رفتی ز پیت دیده برفت
چون دیده برفت بعد از او چون گریم
روزت بستودم و نمیدانستم
شب با تو غنودم و نمیدانستم
ظن برده بدم به خود که من من بودم
من جمله تو بودم و نمیدانستم
روزی به خرابات تو می میخوردم
وین خرقهٔ آب و گل بدر میکردم
دیدم ز خرابات تو عالم معمور
معمور و خراب از آن چنین میکردم
رویت بینم، بدر من آن را دانم
وانجا که توی، صدر من آن را دانم
وانشب که ترا بینم، ای رونق عید
در عمر شب قدر، من آن را دانم
زان دم که ترا به عشق بشناختهام
بس نرد نهان که با تو من باختهام
بخرام تو سرمست به خرگاه دلم
کز بهر تو خرگاه بپرداختهام
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده در رهش فرسودم
گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند
خود هر دو یکی بود من احول بودم
زاهد بودی ترانه گویت کردم
خاموش بدی فسانه گویت کردم
اندر عالم نه نام بودت نه نشان
ننشاندمت و نشانه گویت کردم
زنبور نیم که من به دودی بروم
یا همچو پری به بوی عودی بروم
یا پل که شکسته تا به رودی بروم
یا حرص که در عشوهٔ سودی بروم
زین پیش اگر دم از جنون میزدهام
وانگه قدم از چرا و چون میزدهام
عمری بزدم این در و چون بگشادند
دیدم ز درون در برون میزدهام
زینگونه که من به نیستی خرسندم
چندین چه دهید بهر هستی پندم
روزیکه به تیغ نیستی بکشندم
گریندهٔ من کیست بر او میخندم