دیوان شمس
عالم جسم است و نور جانی مائیم
عالم شب و ماه آسمانی مائیم
چون از ظلمات آب و گل دور شویم
هم خضر و هم آب زندگانی مائیم
عشق آمد و گفت تا بر او باشم
رخسارهٔ عقل و روح را بخراشم
میامد و من همی شدم تا اکنون
این بار نیامدم که آنجا باشم
عشق از بنه بیبنست و بحریست عظیم
دریای معلق است و اسرار قدیم
جانها همه غرقهاند در بحر مقیم
یک قطره از او امید و باقی همه بیم
عشق است صبوح و من بدو بیدارم
عشق است بهار و من بدو گلزارم
سوگند به عشقی که عدوی کار است
کانروز که بیکار نیم بیکارم
عشق است قدح وز قدحش خوشحالم
او راست عروسی و منش طبالم
سوگند بدان عشق که بطال گر است
کانروز که طبال نیم بطالم
عشق تو گرفته آستین میکشدم
واندر پی یار راستین میکشدم
وانگه گوئی دراز تا چند کشی
با عشق بگو که همچنین میکشدم
عمری رخ یکدگر بدیدیم به چشم
امروز که درهم نگریدیم به چشم
وانگه گوئی دراز تا چند کشی
با عشق بگو که همچنین میکشدم
فانی شدم و برید اجزای تنم
میچرخ که بر چرخ بد اول وطنم
مستند و خوشند و میپرستند همه
در عیب از این وحشت و زندان که منم
فرمود که دست و پا بکاری بزنیم
تا می نرود دو دست بازی بزنیم
چون در تو زدیم دست از این شادی را
پس چون نزنین دست آری بزنیم
قد صبحنا اللله به عیش و مدام
قد عیدنا العید و مام صیام
املا قدحا وهات یا خیر غلام
کی یسکرنا ثم علیالدهر سلام