دیوان شمس
ای روی تو کعبهٔ دل و قبلهٔ جان
چون شمع ز غم سوختم ای شعلهٔ جان
بردار حجاب و رخ به عاشق بنمای
تا چاک زند به دست خود خرقهٔ جان
ای زخم تو خوشتر از دوای دگران
امساک تو بهتر از عطای دگران
ای جور تو بهتر از وفای دگران
دشنام تو بهتر از ثنای دگران
ای زخم زننده بر رباب دل من
بشنو تو از ناله جواب دل من
در هر ویران دفینه گنج دگر است
عشق است دفینه در خراب دل من
ای سنگ ز سودای لبت آبستان
از سنگ برون کشی تو مکر و دستان
آنجام چو جانیکه بدان کف داری
از بهر خدا از کف مستان مستان
ای شاه تو مات گشته را مات مکن
افتادهٔ توست جز مراعات مکن
گر غرقهٔ جرم است مجازات مکن
از بهر خدا قصد مکافات مکن
ای عادت تو خشم و جفا ورزیدن
وز چشم تو شاید این سخن پرسیدن
زینگونه که ابروی تو با چشم خوش است
او را ز چه رو نمیتواند دیدن
ای عادت عشق عین ایمان خوردن
نی غصهٔ نان و غصهٔ جان خوردن
آن مائده چون زر و زو شب بیرونست
روزه چه بود صلای پنهان خوردن
ای عاشق گفتار و تفاصیل سخن
ای گر ز سخنوران قهارهٔ کن
روزیت چو نیست علم نونو هله ور
ای کهنه فروش در سخنهای کهن
ای عالم دل از تو شده قابل جان
حل کرده صفات ذات تو مشکل جان
عقل و دل و فهم از تو شده حاصل جان
جان جانی و عقل جان و دل جان
ای عشق تو در جان کسی و آن کس من
ای درد تو درمان کسی و آن کس من
گوئی بینم لب ترا چون لب خویش
مجروح به دندان کسی و آن کس من