دیوان شمس

جز بادهٔ لعل لامکان یاد مکن (1450)

جز بادهٔ لعل لامکان یاد مکن
آنرا بنگر از این و آن یاد مکن

گر جان داری از این جهان یاد مکن
مستی خواهی ز عاقلان یاد مکن

جز جام جلالت اجل نوش مکن (1451)

جز جام جلالت اجل نوش مکن
جز نغمهٔ عشق کبریا گوش مکن

در کان عقیق فقر عشرت نقد است
می می‌خور و قصهٔ پرندوش مکن

چون شاه جهان نیست کسی در دو جهان (1452)

چون شاه جهان نیست کسی در دو جهان
نی زیر و نه بالا و نه پیدا و نهان

هر تیر که جست از آن سخت کمان
هر نکته که هست هست از آن شهره بیان

چندین به تو بر مهر و وفا بستهٔ من (1453)

چندین به تو بر مهر و وفا بستهٔ من
ای خوی تو آزردن پیوستهٔ من

من صبر کنم ولیک ننگت نبود
یک روز تو از درد دل خستهٔ من

چون آتش می‌شود عذارش به سخن (1454)

چون آتش می‌شود عذارش به سخن
خون می‌چکد از چشم خمارش به سخن

چون می‌برود صبر و قرارش به سخن
ای عشق سخن بخش درآرش به سخن

چون بنده نه‌ای ندای شاهی میزن (1455)

چون بنده نه‌ای ندای شاهی میزن
تیر نظر آنچنانکه خواهی میزن

چون از خود و غیر خود مسلم گشتی
بی‌خود بنشین کوس الهی میزن

چون جوشش خنب عشق دیدم ز تو من (1456)

چون جوشش خنب عشق دیدم ز تو من
چون می به قوام خود رسیدم ز تو من

نی نی غلطم که تو می و من آبم
آمیخته‌ایم و ناپدیدم ز تو من

حرص و حسد و کینه ز دل بیرون کن (1457)

حرص و حسد و کینه ز دل بیرون کن
خوی بدو اندیشه تو دیگرگون کن

انکار زیان تست زو کمتر گیر
اقرار ترا سود دهد افزون کن

چون زرد و نزار دید او رو یک من (1458)

چون زرد و نزار دید او رو یک من
خونابه روان ز چشم چون جو یک من

خندید و به خنده گفت دلجو یک من
ای ظالم مظلومک بدخو یک من

خود حال دلی بود پریشانتر از این (1459)

خود حال دلی بود پریشانتر از این
با واقعهٔ بی‌سر و سامان‌تر ازین

اندر عالم که دید محنت‌زده‌ای
سرگشتهٔ روزگار حیران‌تر از این