دیوان شمس
در بادهکشی تو خویش را ریشه مکن
وز باده و از ساده تو اندیشه مکن
با زنگی زلف او در آنور مجوی
اندیشهٔ باریک چنین پیشه مکن
در بحر کرم حرص و حسد پیمودن
وین آب خوشی ز همدگر بربودن
ماهی ننهد آب ذخیره هرگز
چون بیدریا هیچ نخواهد بودن
در پوش سلاح وقت جنگ است ای جان
اندیشه مکن که وقت تنگ است ای جان
بگذر ز جهان که جمله رنگست ای جان
هر گوشه یکی موش و پلنگ است ای جان
در حضرت توحید پس و پیش مدان
از خویش مدان خالی و از خویش مدان
تو کج نظری هرچه درآری به نظر
هیچ است همه ز آتشی بیش مدان
در دیدهٔ ما نگر جمال حق بین
کاین عین حقیقت است و انوار یقین
حق نیز جمال خویش در ما بیند
وین فاش مکن که خونت ریزد به زمین
در راه نیاز فرد باید بودن
پیوسته حریص درد باید بودن
مردی نبود گریختن سوی وصال
هنگام فراق مرد باید بودن
در عشق تو شوخ و شنگ باید بودن
مردانه و مرد رنگ باید بودن
با جان خودم به جنگ باید بودن
ور نی به هزار ننگ باید بودن
دل از طلب خوبی بیچون گشتن
دریا خواهد شدن ز افزون گشتن
دل خون شد و شکر میکند زانکه بسی
دلها خون شد در هوس خون گشتن
دل باغ نهانست و درختان پنهان
صد سان بنماید او و خود او یکسان
بحریست محیط بیحد و بیپایان
صد موج زند موج درون هرجان
دل برد ز من دوش به صد عشق و فسون
بشکافت و بدید پر زخون بود درون
فرمود در آتشش نهادن حالی
یعنی که نپخته است از آنست پر خون