دیوان شمس

با تو حیات و زندگی بی‌تو فنا و مردنا (49)

با تو حیات و زندگی بی‌تو فنا و مردنا
زانک تو آفتابی و بی‌تو بود فسردنا

خلق بر این بساط‌ها بر کف تو چو مهره‌ای
هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا

گفت دمم چه می‌دهی دم به تو من سپرده‌ام
من ز تو بی‌خبر نیم در دم دم سپردنا

پیش به سجده می‌شدم پست خمیده چون شتر
خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا

بین که چه خواهی کردنا بین که چه خواهی کردنا
گردن دراز کرده‌ای پنبه بخواهی خوردنا

ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا (50)

ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا
بر من خسته کرده‌ای روی گران چرا چرا

بر دل من که جای تست کارگه وفای تست
هر نفسی همی‌زنی زخم سنان چرا چرا

گوهر تو به گوهری برد سبق ز مشتری
جان و جهان همی‌بری جان و جهان چرا چرا

چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری
ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا چرا

مهر تو جان نهان بود مهر تو بی‌نشان بود
در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا

گفت که جان جان منم دیدن جان طمع مکن
ای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا

ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا چرا

گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا (51)

گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا
تا که بهارِ جان‌ها تازه کُند دل تو را

بوی سلام یار من لخلخه‌ی بهار من
باغ و گل و ثمار من، آرَد سوی جان، صبا

مستی و طُرفه مستی‌ای، هستی و طرفه هستی‌ای
مُلک و دراز دستی‌ای، نعره‌زنان که الصّلا

پای بکوب و دست زن، دست درآن دو شست زن
پیش دو نرگس خوشش کُشته نگر، دل مرا

زنده به عشق سرکشم، بینی جان چرا کشم
پهلوی یارِ خود خَوشم، یاوه چرا روم چرا؟

جان چو سوی وطن رود، آب به جوی من رود
تا سوی گولخن رود طبع خسیسِ ژاژخا

دیدن خسرو زمن شعشعه عقار من
سخت خوش است این وطن، می‌نروم از این سرا

جان طرب پرست ما، عقل خراب مست ما
ساغر جان به دست ما، سخت خوش است ای خدا

هوش برفت، گو برو، جایزه گو بشو گرو
روز شده‌ست، گو بشو! بی‌شب و روز تو بیا

مست رود نگار من در بر و در کنار من
هیچ مگو که یار من باکَرَمست و باوفا

آمد جانِ جانِ من، کوری دشمنان من
رونق گلستانِ من، زینت روضه‌ی رضا

چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما (52)

چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما
کفر شده‌ست لاجرم ترک هوای نفس ما

چونکه به عشق زنده شد‌، قصد غزاش چون کنم‌؟
غمزه خونی تو شد حج و غزای نفس ما

نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایه‌ای
چون به خم دو زلف تست مسکن و جای نفس ما

عشق فروخت آتشی کآب حیات از او خجل
پرس که از برای که آن ز برای نفس ما

هژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شد
جز به جمال تو نبود جوشش و رای نفس ما

دوزخ جای کافران‌، جنت جای مؤمنان
عشق برای عاشقان‌، محو سزای نفس ما

اصل حقیقت وفا سر خلاصه رضا
خواجه روح شمس دین بود صفای نفس ما

در عوض عبیر جان در بدن هزار سنگ
از تبریز خاک را کحل ضیای نفس ما

عشق تو آورد قدح پر ز بلاها (53)

عشق تو آورد قدح پر ز بلاها
گفتم می می‌نخورم پیش تو شاها

داد می معرفتش آن شکرستان
مست شدم برد مرا تا به کجاها

از طرفی روح امین آمد پنهان
پیش دویدم که ببین کار و کیاها

گفتم ای سر خدا روی نهان کن
شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها

گفتم خود آن نشود عاشق پنهان
چیست که آن پرده شود پیش صفاها

عشق چو خون خواره شود وای از او وای
کوه احد پاره شود خاصه چو ماها

شاد دمی کان شه من آید خندان
باز گشاید به کرم بند قباها

گوید افسرده شدی بی‌نظر ما
پیشتر آ تا بزند بر تو هواها

گویم کان لطف تو کو ای همه خوبی
بنده خود را بنما بندگشاها

گوید نی تازه شوی هیچ مخور غم
تازه‌تر از نرگس و گل وقت صباها

گویم ای داده دوا هر دو جهان را
نیست مرا جز لب تو جان دواها

میوه هر شاخ و شجر هست گوایش
روی چو زر و اشک مرا هست گواها

از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها (54)

از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها
دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر می‌خا

به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا

تصورهای روحانی خوشی بی‌پشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او اخفی

ملاحت‌های هر چهره از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا

دلا زین تنگ زندان‌ها رهی داری به میدان‌ها
مگر خفته‌ست پای تو تو پنداری نداری پا

چه روزی‌هاست پنهانی جز این روزی که می‌جویی
چه نان‌ها پخته‌اند ای جان برون از صنعت نانبا

تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو
زند خورشید بر چشمت که اینک من تو در بگشا

از این سو می‌کشانندت و زان سو می‌کشانندت
مرو ای ناب با دردی بپر زین درد رو بالا

هر اندیشه که می‌پوشی درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما

ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه که می‌نوشد
شود بر شاخ و برگ او نتیجه شرب او پیدا

ز دانه سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی
ز دانه تمر اگر نوشد بروید بر سرش خرما

چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا

ببیند حال دین تو بداند مهر و کین تو
ز رنگت لیک پوشاند نگرداند تو را رسوا

نظر در نامه می‌دارد ولی با لب نمی‌خواند
همی‌داند کز این حامل چه صورت زایدش فردا

وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری بدانی نکته و ایما

وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را
فسانه دیگران دانی حواله می‌کنی هر جا

شب قدر است جسم تو کز او یابند دولت‌ها (55)

شب قدر است جسم تو کز او یابند دولت‌ها
مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمت‌ها

مگر تقویم یزدانی که طالع‌ها در او باشد
مگر دریای غفرانی کز او شویند زلت‌ها

مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند
و یا گنجینه رحمت کز او پوشند خلعت‌ها

عجب تو بیت معموری که طوافانش املاکند
عجب تو رق منشوری کز او نوشند شربت‌ها

و یا آن روح بی‌چونی کز این‌ها جمله بیرونی
که در وی سرنگون آمد تأمل‌ها و فکرت‌ها

ولی برتافت بر چون‌ها مشارق‌های بی‌چونی
بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفت‌ها

عجایب یوسفی چون مه که عکس اوست در صد چه
از او افتاده یعقوبان به دام و جاه ملت‌ها

چو زلف خود رسن سازد ز چه‌هاشان براندازد
کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز حیرت‌ها

چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد
خمش که بس شکسته شد عبارت‌ها و عبرت‌ها

عطارد مشتری باید‌، متاع آسمانی را (56)

عطارد مشتری باید‌، متاع آسمانی را
مهی مریخ‌چشم ارزد‌، چراغ آن جهانی را

چو چشمی مُقتَرِن گردد بدان غیبی چراغ جان
ببیند بی‌قرینه او قرینان نهانی را

یکی جان‌ِ عجب باید که داند جان فدا کردن
دو چشم معنوی باید عروسان معانی را

یکی چشمی‌ست بشکفته‌، صِقال روح پَذْرُفته
چو نرگس خواب‌ِ او رفته برای باغبانی را

چنین باغ و چنین شش جو پس این پنج و این شش جو
قیاسی نیست‌، کمتر جو قیاس اقترانی را

به صف‌ها رأیت نُصرت‌، به شب‌ها حارس امت
نهاده بر کفِ وحدت‌، دُر سبع المثانی را

شکسته پشت شیطان را‌، بدیده روی سلطان را
که هر خس از بنا داند به استدلال بانی را

زهی صافی زهی حری مثال می خوشی مری
کسی دزدد چنین دری که بگذارد عوانی را

إلى البحرِ توجَّهْنا و مِن عذبٍ تَفَکَّهْنا
لَقِينا الدُّرَّ مَجَّانًا، فلا نَبغي الدَّناني را

لَقِيتُ الماءَ عَطشانًا، لَقِيتُ الرِّزقَ عُريانًا
صَحِبتُ الليثَ أحيانًا، فلا أَخشى السَّنانِي را

توی موسی‌ِ عهد‌ِ خود‌، درآ در بحر جزر و مد
ره فرعون باید زد‌، رها کن این شبانی را

الا ساقی به جان تو به اقبال جوان تو
به ما ده از بنان تو شراب ارغوانی را

بگردان بادهٔ شاهی که همدردی و همراهی
نشان درد اگر خواهی بیا بنگر نشانی را

بیا دَردِه مِیِ اَحمَر که هم بحر است و هم گوهر
برهنه کن به یک ساغر حریف امتحانی را

برو ای رهزن مستان رها کن حیله و دستان
که ره نَبْوَد در این بستان دغا و قلتبانی را

جواب آنک می‌گوید به زر نخریده‌ای جان را
که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را

مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را (57)

مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاری را

مکان‌ها بی‌مکان گردد زمین‌ها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را

خداوندا زهی نوری لطافت‌بخش هر حوری
که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را

چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را

جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد
ولیکن نقش کی بیند به جز نقش و نگاری را

جمال گل گواه آمد که بخشش‌ها ز شاه آمد
اگر چه گل بِنَشناسد هوای سازواری را

اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی
اَزیرا آفتی نایَد حیات هوشیاری را

به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو
چرا باید سپردن جان نگاری جان‌سپار‌ی را

ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی
که عشقی هست در دستم که ماند ذوالفقاری را

رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را (58)

رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را
فروبُرّید ساعدها برای خوب کنعان را

چو آمد جانِ جانِ جان، نشاید برد نام جان
به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را

بدم بی‌عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی
بدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان را

اگر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست
چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را

هلا یاران که بخت آمد گَهِ ایثارِ رخت آمد
سلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان را

بِجَه از جا چه می‌پایی چرا بی‌دست و بی‌پایی
نمی‌دانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را

بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت
سلیمان خود همی‌داند زبان جمله مرغان را

سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده
ولیکن اوشْ فرماید که گرد آور پریشان را