دیوان شمس

چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا (69)

چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما

درآید جان فزای من گشاید دست و پای من
که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا

بدو گویم به جان تو که بی‌تو ای حیات جان
نه شادم می‌کند عشرت نه مستم می‌کند صهبا

وگر از ناز او گوید برو از من چه می‌خواهی
ز سودای تو می‌ترسم که پیوندد به من سودا

برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن
که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا

تو می‌دانی که من بی‌تو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی

مرا باور نمی‌آمد که از بنده تو برگردی
همی‌گفتم اراجیفست و بهتان گفته اعدا

توی جان من و بی‌جان ندانم زیست من باری
توی چشم من و بی‌تو ندارم دیده بینا

رها کن این سخن‌ها را بزن مطرب یکی پرده
رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا

برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را (70)

برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را
خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را

عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را
سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را

بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را
به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را

چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد
ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را

همان سلطان همان سلطان که خاکی را نبات آرد
ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی را

درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم
قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتی را

ز نورافشان ز نورافشان نتانی دید ذاتش را
ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را

گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی
فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را

بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانی
که حشر آمد که حشر آمد شهیدان رفاتی را

شقایق را شقایق را تو شاکر بین و گفتی نی
تو هم نو شو تو هم نو شو بهل نطق بیاتی را

شکوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد
که بیخم نیست پوسیده ببین وصل سماتی را

زبان صدق و برق رو برات مؤمنان آمد
که جانم واصل وصلست و هشته بی‌ثباتی را

اگر نه عشق شمس الدین بُدی در روز و شب ما را (71)

اگر نه عشق شمس الدین بُدی در روز و شب ما را
فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را

بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود
اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را

نوازش‌های عشق او لطافت‌های مهر او
رهانید و فراغت داد از رنج و نصب ما را

زهی این کیمیا‌ی حق که هست از مهر جان او
که عین ذوق و راحت شد همه رنج و تعب ما را

عنایت‌های ربانی ز بهر خدمت آن شه
برویانید و هستی داد از عین ادب ما را

بهار حسن آن مهتر به ما بنمود ناگاهان
شقایق‌ها و ریحان‌ها و گل‌های عجب ما را

زهی دولت زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر
که مطلوب همه جان‌ها کند از جان طلب ما را

گزید او لب گه مستی که رو پیدا مکن مستی
چو جام جان لبالب شد از آن می‌های لب ما را

عجب بختی که رو بنمود ناگاهان هزاران شکر
ز معشوق لطیف اوصاف خوب بوالعجب ما را

در آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحی‌ها
گران قدر و سبک دل شد دل و جان از طرب ما را

به سوی خطهٔ تبریز چه چشمه آب حیوان‌ است
کشاند دل بدان جانب به عشق چون کنب ما را

به خانه‌خانه می‌آرد چو بیذق شاهِ جان ما را (72)

به خانه‌خانه می‌آرد چو بیذق شاهِ جان ما را
عجب بردست یا ماتست زیر امتحان ما را

همه اجزای ما را او کشانیده‌ست از هر سو
تراشیده‌ست عالم را و معجون کرده زان ما را

ز حرص و شهوتی ما را مهاری کرده در بینی
چو اشتر می‌کشاند او به گرد این جهان ما را

چه جای ما که گردون را چو گاوان در خرس بست او
که چون کنجد همی‌کوبد به زیر آسمان ما را

خنک آن اشتری کاو را مهار عشق حق باشد
همیشه مست می‌دارد میان اشتران ما را

آمد بت میخانه تا خانه برد ما را (73)

آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را

بگشاد نشان خود بربست میان خود
پر کرد کمان خود تا راه زند ما را

صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را

رو سایه سَروَش شو پیش و پس او می‌دو
گرچه چو درخت نو از بن بکند ما را

گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا
کاول بُکشد ما را و آخر بِکشد ما را

چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان
بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را

بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد
آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را

آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را

می‌آید و می‌آید آن کس که همی‌باید
وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را

شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را

گر زان که نه‌ای طالب جوینده شوی با ما (74)

گر زان که نه‌ای طالب جوینده شوی با ما
ور زان که نه‌ای مطرب گوینده شوی با ما

گر زان که تو قارونی در عشق شوی مفلس
ور زان که خداوندی هم بنده شوی با ما

یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند
گر مرده‌ای ور زنده هم زنده شوی با ما

پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید
تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما

در ژنده درآ یک دم تا زنده دلان بینی
اطلس به دراندازی در ژنده شوی با ما

چون دانه شد افکنده بررست و درختی شد
این رمز چو دریابی افکنده شوی با ما

شمس الحق تبریزی با غنچه دل گوید
چون باز شود چشمت بیننده شوی با ما

ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را ؟ (75)

ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را ؟
این یوسف خوبی را، این خوش قد و قامت را ؟

ای شیخ نمی‌بینی؟ این گوهر شیخی را ؟
این شعشعه نو را این جاه و جلالت را ؟

ای میر نمی‌بینی این مملکتِ جان را ؟
این روضه دولت را این تخت و سعادت را ؟

ای خوشدل و خوش‌دامن دیوانه توی یا من ؟
درکش قدحی با من بگذار ملامت را

ای ماه که در گردش هرگز نشوی لاغر
انوار جلالِ تو بدریده ضلالت را

چون آب روان دیدی بگذار تیمم را
چون عید وصال آمد بگذار ریاضت را

گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی
در بارکشی یابی آن حسن و ملاحت را

خاموش که خاموشی بهتر ز عسل‌نوشی
درسوز عبارت را بگذار اشارت را

شمس الحق تبریزی ای مشرقِ تو جان‌ها
از تابشِ تو یابد این شمس حرارت را

آخر بشنید آن مه آه سحر ما را (76)

آخر بشنید آن مه آه سحر ما را
تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را

چون چرخ زند آن مه در سینه من گویم
ای دور قمر بنگر دور قمر ما را

کو رستم دستان تا دستان بنماییمش
کو یوسف تا بیند خوبی و فر ما را

تو لقمه شیرین شو در خدمت قند او
لقمه نتوان کردن کان شکر ما را

ما را کرمش خواهد تا در بر خود گیرد
زین روی دوا سازد هر لحظه گر ما را

چون بی‌نمکی نتوان خوردن جگر بریان
می‌زن به نمک هر دم بریان جگر ما را

بی پای طواف آریم بی‌سر به سجود آییم
چون بی‌سر و پا کرد او این پا و سر ما را

بی پای طواف آریم گرد در آن شاهی
کو مست الست آمد بشکست در ما را

چون زر شد رنگ ما از سینه سیمینش
صد گنج فدا بادا این سیم و زر ما را

در رنگ کجا آید در نقش کجا گنجد
نوری که ملک سازد جسم بشر ما را

تشبیه ندارد او وز لطف روا دارد
زیرا که همی‌داند ضعف نظر ما را

فرمود که نور من ماننده مصباح است
مشکات و زجاجه گفت سینه و بصر ما را

خامش کن تا هر کس در گوش نیارد این
خود کیست که دریابد او خیر و شر ما را

آب حیوان باید مر روح فزایی را (77)

آب حیوان باید مر روح فزایی را
ماهی همه جان باید دریای خدایی را

ویرانه‌ی آب و گل چون مسکن بوم آمد
این عرصه کجا شاید پروازِ همایی را ؟

صد چشم شود حیران در تابش این دولت
تو گوش مکش این سو هر کورِ عصایی را

گر نقدِ درستی تو، چون مست و قراضه‌ستی ؟
آخر تو چه پنداری این گنج عطایی را ؟

دلتنگ همی‌دانند کان جای که انصافست
صد دل به فدا باید آن جان بقایی را

دل نیست کم از آهن آهن نه که می‌داند
آن سنگ که پیدا شد پولادربایی را

عقل از پی عشق آمد در عالم خاک ار نی
عقلی بنمی باید بی‌عهد و وفایی را

خورشید حقایق‌ها شمس الحق تبریز است
دل روی زمین بوسد آن جان سمایی را

ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را (78)

ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را
درده می ربّانی‌ دل‌های کبابی را

کم گوی حدیث نان در مجلس مخموران
جز آب نمی‌سازد‌، مر مردم آبی را

از آب و خطاب تو‌، تن گشت خراب تو
آراسته دار ای جان‌، زین گنج خرابی را

گلزار کند عشقت‌، آن شورهٔ خاکی را
دُر بار کند موجت‌، این چشم سحابی را

بفزای شراب ما‌، بربند تو خواب ما
از شب چه خبر باشد؟ مر مردم خوابی را

هم‌کاسه مَلَک باشد‌، مهمان ِ خدایی را
باده ز فلک آید مردان ثوابی را

نوشد لب صدیقش ز اکواب و اباریقش
در خم تقی یابی آن بادهٔ نابی را

هشیار کجا داند؟ بی‌هوشیِ مستان را
بوجهل کجا داند؟ احوال صحابی را

استاد خدا آمد‌، بی‌واسطه صوفی را
استاد کتاب آمد صابی و کتابی را

چون محرم حق گشتی‌، وز واسطه بگذشتی
بربای نقاب از رخ‌، خوبانِ نقابی را

منکر که ز نومیدی گوید که ‌«نیابی این‌»
بند ِ ره او سازد آن گفتِ نیابی را

نی باز سپید‌ست او‌، نی بلبل خوش‌نغمه
ویرانهٔ دنیا به آن جغد غرابی را

خاموش و مگو دیگر مفزای تو شور و شر
کز غیب خطاب آید جان‌های خطابی را