رضا طهماسبی
کلماتی که از تو می شنوم
بَرَدَم تا به عالمی بی نام
کلماتی نه از قبیلۀ صوت
کلماتی نه از قبیل کلام
بردم زین خرابه تا خوابی
که در او هر چه هست آباد است
بردم تا به اوج بی خویشی
همچو برگی که در کف باد است
کلماتی ز تار و پود حیات
کلماتی که جان به تن بخشد
خرقۀ مردی ام بگیرد و پس
خلعت سبز زن به من بخشد
«خوش ترین نقش» خوانَدَم، ز خوشی
نقشم از لوح یاد می شوید
«آسمان» گویَدَم، ز سرمستی
آسمان می شوم چو می گوید
بردم تا به عالمی بی شکل
فارغ از هر چه ناتمام و تمام
کلماتی نه از قبیلۀ صوت
کلماتی نه از قبیل کلام
بدون ترس
دوستم بدار
و در خطوط دست هام
ناپدید شو
برای یک دو هفته، نه، برای یک دو روز
برای یک دو ساعت ای عزیز
دوستم بدار
برای یک دو ساعت آه
مرا به جاودانگی چه کار؟
اگر دوست منی، کمکم کن
تا از تو هجرت کنم
اگر معشوق منی، کمکم کن
تا از تو شفا پیدا کنم
اگر میدانستم عشق اینقدر خطرناک است، عاشق نمیشدم
اگر میدانستم دریا این همه عمیق است، به دریا نمیزدم
اگر عاقبتم را میدانستم
شروع نمیکردم…
دلتنگ تو ام، به من بیاموز که چگونه دلتنگ نباشم
بگو چگونه عشقت را از اعماق جانم ریشه کن کنم؟
چگونه اشک در چشم میمیرد؟
چگونه دل میمیرد؟ و چگونه آرزوها خودکشی میکنند؟
اگر پیامبری
از این سِحر، از این کفر نجاتم بده
عشق تو کفر است، از این کفر تطهیرم کن
اگر میتوانی مرا از این دریا بیرون بکش
من شنا نمیدانم
موج آبی چشمانت مرا به سمت عمیقترین نقطه میکشد
و من در عشق بی تجربهام و بیقایق…
اگر دوستم داری دستم را بگیر
من از سر تا قدم عاشقم…
من غرق میشوم…
غرق میشوم…
غرق…